eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
365 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
920 ویدیو
293 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ سجادیه اخمو و خشن و ترسناک،جلوی من انقدر آروم و مهربون بود. بهش خیره شده بودم غرق تو افکار خودم بودم که متوجه شدم داره دستشو جلوی صورتم تکون میده صدام میکنه - خانم محمدی به خودم اومدم هاااا چییییی بله یه لحظه نگاهمون بهم گره خورد انگار همو تازه دیده بودیم چند دقیقه خیره با تعجب به هم نگاه میکردیم _ چه چشمایی داشت... _ چشمای مشکی با مژه های بلند،با ته ریشی که چهرشو جذاب تر کرده بود چرا تا حالا ندیده بودم خوب معلومه چون تو چشام نگاه نمیکرد سجادی به چی خیره شده بود فقط خودش میدونست احساس کردم دوسش دارم،به این زودی. با صدای آقایی به خودمون اومدیم آقاچیز دیگه ای میل ندارید از خجالت سرمونو انداختیم پایین لپام قرمز شده بود دلم میخواست زمین دهن باز کنه من برم توش سجادی هم دست کمی از من نداشت مرد خندید و رو به سجادی گفت نامزد هستید سجادی اخمی کردو گفت نخیر آقا بفرمایید. همون طور که سرمون پایین بود مشغول خوردن آب هویج شدیم گوشیم زنگ خورد مریم بود یعنی چیکار داشت جواب دادم: الو سالم - سلااااااام عروس خانم بی معرفت چه خبر - اقا داماد خوبه؟ - کجای بحثید؟ - تاریخ عقد و اینام که مشخص شده دیگه - وای حاالا من چی بپوشم خدا بگم چیکارت نکنه اسماء همه ی کارات هول هولکیه....ماشاالااا نفس کم نمیورد. جلوی سجادی نمیتونستم چیزی بگم یه لبخند نمایشی زدم و گفتم: مریم جان بعدا خودم باهات تماس میگیرم فعال... - إ اسماء وایسا قطع نکن... گوشیو قطع کردم انقد بلند حرف میزد که سجادی صداشو شنیده بود و داشت میخندید از خندش خندم گرفت سوار ماشین شدیم مونده بودیم کجا باید بریم سجادی دستش رو گذاشت روفرمون و پووووووفی کرد و گفت: خوب ایندفعه شما بگید کجا بریم - به نظرم یه پارکی جایی حرفامونو بزنیم باشه چشم .... روبروی یه پارک وایساد... - وای خدای من اینجا که...اینجا همون پارکیه که با رامین..... _ وای خدا چرا اومد اینجا ...دوباره خاطرات لعنتی...دوباره یاد آوری گذشته ایکه ازش متنفرم ... - خدایا کمکم کن از ماشین پیاده شد اما من از جام تکون نخوردم چند دقیقه منتظر موند. وقتی دید من پیاده نمیشم سرشو آورد داخل ماشین و گفت: پیاده نمیشید نگاهش نمیکردم دوباره تکرار کرد. خانم محمدی پیاده نمیشید بازم هیچ عکس العملی نشون ندادم اومد، داخل ماشین نشست وبا نگرانی صدام کرد: - خانم محمدی خانم محمدی - اسماء خانم سرمو برگردوندم طرفش بله - نگران شدم چرا جواب نمیدید معذرت میخوام متوجه نشدم با تعجب نگاهم میکرد. - اینجا رو دوست ندارید؟ میخواید بریم جای دیگه سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم ✍ خانم علی آبادی ادامه دارد...     🌍 @kashkoolmazhabimehrab ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❀✿ ڪوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویے مے دوم. درش رو باز مے ڪنم و درعرض چند ثانیه مشتم را پر از آب میڪنم و صورتم رو مے شورم. لبه هاے مقنعه ام خیس میشن. اما چه اهمیتے داره؟! مهم اینه ڪه امروز قشنگ ترین روز زندگے منه! روزے ڪه بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون مےرم. ڪتونے هاے نو با بندهاے رنگے رو به پا میڪنم و از خونه بیرون میزنم. حس مے ڪنم هوا خنڪ تر شده! آسمون آبے تر! مثل دیوونه ها مے خندم و به سمت مدرسه مےرم. ڪمے آستین هام رو تا مے زنم و مقنعه ام رو عقب مے ڪشم. در ذهنم مے گذره: اینجا ڪه بابا نیست ببینه! از پیاده رو بیرون مے پرم و در حاشیه ے خیابون با قدمهاے بلند مسیر رو پیش مے گیرم. روے جدول مےرم و براے حفظ تعادل دستهام رو باز مے ڪنم. احساس آزادے میڪنم! _ آخ! بلاخره پریدم!!! ❀✿ دوران خوش پیش دانشگاهے و تفڪرات احمقانه ام شروع شد! دروس ریاضے و فیزیڪ یڪ استاد مشترڪ داشت. استاد پناهی! مردے پخته وجذاب ڪه بسیار خوش مشرب به نظر مے رسید. درتدریس بسیار جدے بود و از شوخے هاے بے جا شدیدا بدش مے اومد. موقع استراحت عینڪش رو روے موهاش مے گذاشت و به حیاط خیره مے شد. وجود یڪ مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو تحریڪ مے ڪرد! حلقه ے باریڪ و نقره اے در دست چپش مانعے مقابل افڪار مسخره ے من و هم ڪلاسے هام شد.خودش را دهه شصتے معرفے ڪرده و به حساب ما سے و خورده اے ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روے تخته ے گچے نوشت: " محمد مهدے پناهے " ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 فرشته با چشم های گرد شده می گوید: _باز که ترش کردی زود +آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد _من هیچ طرفداری نمی کنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود +جز آمار دادن چی می تونسته باشه ؟ _بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا +همین ! _آره والا همین +یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟ _داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان ! می خندد و بلند می شود دنبالش تا توی آشپزخانه می روم +خیله خب باور می کنم توی لیوان دسته دار مایع سیاه رنگی می ریزد و تکه کوچکی نبات هم می اندازد و به دستم می دهد. _تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟ +مرسی چه بوی خوبی داره این آره اهل اینجور غذاهام اصلا _پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقه ی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم می خوریم انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق می آورد .سفره را روی میز می چینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرف های کیان اذیتم می کند . +چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمی چسبید _چون نمی چسبید این همه تدارک دیدی برای خودت ؟ +مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص خودش احترام بذاره عزیزم _اوه بله ... خوشمزه شده +برات می کشم ببری برای شامت _دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟ +آقاجونم اینا ... از لحن بامزه اش می خندیم ،صدای زنگ در که بلند می شود فرشته هم از روی صندلی بلند می شود و متعجب می پرسد : _یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمی گردد و می گوید : +شهاب الدینه تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده ها از جا می پرم _خب چیکار کنیم ؟ +داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا دنبالش تا توی اتاق تقریبا می دوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم می دهد و با ملایمت می گوید :اینو بنداز سرت بیا بیرون تردیدم را می بیند و دوباره می گوید : +باشه ؟ من دلم می خواد ناهار باهم باشیما صدای سلام بلند شهاب را که می شنود نگاهی به من می کند و بیرون می رود ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره می شوم . عطر خوبش را می شود نفس کشید اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟! چادر را با اکراه می اندازم زمین ولی ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_21 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چند ساعتی پشت در اتاق عمل منتظر بودم اما هنوز ا
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• آماده شده بودم که برم بیرون جلوی آیینه روسری کرم رنگمو که با عسلی چشمام هماهنگی داشت مرتب کردم و با سنجاق فیکس کردم و چادرمو سر کردم.... دیروز به استاد خبر دادم برای کار حاضرم و اونم آدرس منزل مادرش رو برام فرستاده بود... قرارمون فردا بود ولی تصمیم گرفته بودم امروز برم اونجا و یه سر و گوشی آب بدم و موقعیت اونجا رو ببینم... آخرین نگاه و به آیینه انداختم درحالی که کیفمو برمیداشتم چشمم به دنیا افتاد که پکر نگاهم میکرد و لب و لوچه اش آویزون شده بود +چیشده دنیاااای من؟؟ -منم میبرییی بیردن باخودت؟ +منکه نمیرم‌ بگردم آجی _میدوووووونم ولی منم بیام قول قول میدم اذیتت نکنم خ.....ب؟؟ اومدم‌ باز مخالفت کنم که صدای مامان بلند شد: ببرش بچه رو دیبا،دق کرد تو این چهاردیواری.. توی خیابون با یه دست تلفن رو دم گوشم‌گرفته بودم و با دست دیگه ام،دست دنیارو محکم‌گرفته بودم... شماره استاد و گرفته بودم و منتظر بودم که جواب بده اما پس از چند بوق قطع شد..‌ دست بردم تو کیفم... دنبال کیف پولم بودم تا برای دنیا بستنی بخرم اما یک آن کسی به شدت کیف و کشید ولی چون کیف روی شونم انداخته بودم بندشو محکم گرفتم که نتونه ببرش... موتور سواری کہ کلاه کاسکت هم داشت کیف رو به شدت میکشید اما راضی نبودم کیف و ول کنم و بندشو دور مچ دستم پیچیده بودم که نتونه بگیرتش از شانس بد جای خلوت پارک بودیم... دنیا از ترس جیغ میکشید و بلند بلند گریه میکرد با ضربه ای که به صورتم خورد آخی گفتم و‌کیف از دستم ول شد دستمو به صورتم گرفتم و از شدت درد اشکام‌جاری شد... همون لحظه صدای داد و فریاد از جا پروندم پسر جوونی که دزد کیفمو خوابونده بود روی زمین و خودش زانوشو گذاشته بود روی سینه اش و یقه اش و چسبیده بود: کثااافت عوضی حیووون به تو شرف داره غریب گیر آوردی؟ یه دستم روی صورتم بود کہ از درد داغ شده بود و کم کم ورم میکرد و دست دیگه م دور دنیا که به شدت بهم چسبیده بود حلقه شد و صورتش رو تو بغل گرفتم که این صحنه ی کتک کاری رو تماشا نکنه... با همون حال دو سه قدم جلو رفتم و آروم گفتم: _ببخشید آقا... ممنون از لطفتون... تحویل پلیسش بدید اینجوری براتون دردسر میشه... آروم سر بلند کرد و نگاهی بهم انداخت و بعد چشمش به دنیا افتاد... از روی سینه ی دزده بلند شد و هر دو دستش رو محکم برد پشت سرش: _خب شما باید زنگ بزنی خانوم من که دستم بنده... اخمی کردم... اگر چه کمکم کرده بود ولی از مطل حرف زدنش خوشم نیومد... زیادی مغرور بود... سعی کردم بی تفاوت باشم و حرفی نزنم... بجاش کیفم رو که رو زمین افتاده بود برداشتم و شماره ۱۱۰ رو گرفتم... کم کم دورمون شلوغ میشد که آدرس رو به پلیس دادم و دوباره منتظر به اون صحنه ی با نمک خیره شدم... دزده از تقلا خسته شده بود و تسلیم نشسته بود! اون ناجی مغرور هم مثل میرغضب بالا سرش نشسته بود که جم نخوره و در عین حال با بی حوصلگی به سوال رهگذرا جواب میداد... منم که هم از درد ناله م در اومده بود و هم دنیا رو تو بغل گرفته بودم کہ حسابی ترسیده بود... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab