eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
365 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
920 ویدیو
293 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ .....وارد بشم. _ من یک سال این دوری رو تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم برای خواستگاری پا پیش بزارم. - نمیدونید که چقد سخت بود همش نگران این بودم که نکنه ازدواج کنید - هر وقت میدیدم یکی از پسرهای دانشگاه میاد سمتتون حساس میشدم قلبم تند تند میزد دل تو دلم نبود که بیام جلو ببینم با شما چیکار داره - وقتی میدیدم شما بی اهمیت از کنارشون میگذرید خیالم راحت میشد. وقتی این حرفهارو میزد خجالت میکشیدم و سرمو انداخته بودم پایین - درمورد صداقت هم من به شما اطمینان میدم که همیشه باهاتون صادق خواهم بود - بازم چیز دیگه ای هست فقط.... _ فقط چی آقای سجادی من هرچی که دارم الان اگه اینجا هستم همش از لطف و عنایت شهدا و اهل بیت هست شما با توجه به اون نامه کماکان از گذشته ی من خبر دارید من خیلی سختی کشیدم - خانم محمدی همه ما هرچی که داریم از اهل بیت و شهداست ولی خواهش میکنم از گذشتتون حرفی نزنید _ شما از چی میترسید آهی کشیدم و گفتم:از آینده - سرشو انداخت پایین و گفت:چیکار کنم که بهم اعتماد کنید - هرکاری بگید میکنم نمیدونم.... و باز هم سکوت بینمون برای گوشیم پیام اومد سلام آبجی خنگم، بسه دیگه پاشو بیا خونه ،، از الان بنده خدا رو تو خرج ننداز. یه فکریم برای داداش خوشتیپت بکن فعال خندم گرفت سجادی هم از خنده ی من لبخندی زد و گفت - خدا خیرش بده کسی رو که باعث شد شما بخندید و این سکوت شکسته بشه - بهتره دیگه بریم اگه موافق باشید حرفشو تایید کردم و رفتیم سمت ماشین باورم نمیشد در کنار سجادی کاملا خاطراتم تو این پارک رو فراموش کرده بودم... پشت چراغ قرمز وایساده بودیم پسر بچه ای به شیشه ماشین زد سجادی شیشه ماشینو داد پایین سلام عمو علی - سلام مصطفی جان عمو علی زنته ازدواج کردی؟ - سجادی نگاهی به من کرد و با خنده گفت: ایشالا تو دعا کن سجادی ابروهاش به نشانه ی این که نگووو داد بالا عمو خوش سلیقه ای هاااا خندم گرفته بود خوب دیگه مصطفی جان الان چراق سبز میشه برو إ عمو فالو نمیگیری خاله شما چی؟ - خانم محمدی فال بر میدارید بدم نمیاد. چشمامو بستم نیت کردم و یه فال برداشتم سجادی هم برداشت... ۵ثانیه مونده بود که چراغ سبز بشه... سجادی دستشو دراز کرد و از داشتبرد ماشین کیف پولشو برداشت و یک اسکناس ۵ تومنی داد به مصطفی. چراغ سبز شده بود اما سجادی هنوز حرکت نکرده بود ماشین ها پشت سر هم بوق میزدند از طرفی داشتبرد همونطور باز مونده بود و سجادی میخواست ببندتش و کیف پولو فال هم دستش بود کیف پول و فال رو از دستش گرفتم و ازش خواستم حرکت کنه کیف پولو داخل داشتبرد گذاشتم داخل داشتبرد پر از فال های باز شده بود. روی هر پاکت هم چیزي نوشته شده بود داشتبرد و بستم. فال ها دستم بود و قاطی شده بود سجادی کنار خیابون وایستاد و برگشت سمت من دوباره نگاهمون به هم گره خورد سجادی نگاهشو دزدید و سمت دستام چرخوند و با خنده گفت: _ إ فال ها قاطی شد با سر تایید کردم و با ناراحتی گفتم:تقصیر من بود ببخشید. ایرادی نداره دوباره نیت میکنم از بین این دو فال یکیشو بر میدارم چشماشو بست و نیت کرد ✍ خانم علی آبادی ادامه دارد...     🌍 @kashkoolmazhabimehrab ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❀✿ بے اراده لبخند مے زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سڪوت مے ڪنم و به فڪر مے روم. "ڪاش مے شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه اے؟!" مادرم چند بارے دستمال را خیس مے ڪند و روے پیشانے و پاهایم مے گذارد.خم مے شود، صورتم را مے بوسد و براے آماده ڪردن سوپ از اتاق بیرون مے رود. سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم. از سرماخوردگے بیزارم! بنظرم ازسرطان هم بدتر است! از همه چیز میمانے! باحرص زیر لب زمزمه میڪنم: دیگه گندشو در میاره اه! همان لحظه صداے ویبره ے تلفن همراهم از داخل ڪیفم مے آید. با اڪراه از جا بلند مے شوم و دستم را سمت ڪیفم ڪه ڪنارتخت و روے زمین افتاده، دراز مے ڪنم. زیپش را باز میڪنم و تلفنم رابیرون مے آورم. شوڪه از دیدن نام میم پناهے دستمال را از روے پیشانے ام بر میدارم و به هوا پرت مے ڪنم. گلویم را گرچه مے سوزد، صاف مے ڪنم و جواب میدهم: سلام استاد! _ به به سلام محیا خانوم! چطورے؟ _ خوبم! " البته دروغ گفتم! یڪ دروغ شاخ دار! _ خوبه! خداروشڪر ڪه خوبے! همین مهمه! _ شما خوبید؟ _ من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم! به سختی مے خندم. باورم نمے شود خودش با من تماس گرفته! سعے میڪنم باصداے آرام صحبت ڪنم تا از گرفتگے صدایم باخبر نشود. با حالتے نرم مے پرسد: _ از ڪلاس ها خسته شدے دیگه نمیاے؟! یا از استادش؟ _ این چه حرفیه! _ دو جلسه غیبت خوردے سر ڪلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی! _ راستش... _ راستش؟ _ دوروزه تب ڪردم! مڪث مے ڪند و اینبار جدے مے پرسد: _ دروغ گفتی؟؟؟ _ ببخشید! _ دخترخوبا دروغ نمیگن ڪه! رفتی دڪتر؟! _ نه! _ برو دڪتر! باشه؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 دوباره چادرم سر می خورد و دو دستی جمعش می کنم ، یک لحظه به سرم می زند که حتما چون باحجاب بودم او نرفته ! موبایلم زنگ می خورد ، اسم کیان را که می بینم اعصابم خراب می شود . حتما زنگ زده برای منت کشی اما من به این سادگی ها حرف های درشت امروزش را فراموش نمی کنم . _نمی خوای جواب بدی پناه ؟ +نه ، دوستمه بعدا زنگ می زنم خودم _خودشو خفه کرد آخه +مهم نیست ولش کن شروع می کنیم به خوردن ، اینبار صدای تلفن خانه است که بلند می شود ،فرشته با دهن پر می گوید : +حتما مامانه ، میام الان حدس می زنم که این خلوت ناگهانی شهاب را معذب می کند . بی هوا و بدون مقدمه می پرسم : _یه سوال بپرسم؟ انگار غافلگیرش کرده ام ، چنگالش ثابت می ماند و بعد از کمی مکث بالاخره می گوید : +بفرمایید _بودن من تو این خونه ،شما رو اذیت می کنه ؟ +خیر کوتاه جواب دادنش را توهین تلقی می کنم ، گویی می خواهد هم کلام نشویم ! لج می کنم و دوباره می پرسم : _پس چرا نیستین کلا ؟ +بخاطر شرایط شغلیم _خیلی خاصه ؟! +نه ، اما گاهی کمتر خونه هستم . به شما یا چیز دیگه هم ربطی پیدا نمی کنه این موضوع انقدر رسمی و محکم می گوید که فقط می توانم "آهان" بگویم ! کورذوقم می کند برای ادامه ی بحث اما انگار آزار دارم ! _شغلتون چی هست حالا؟ +بفرمایید غذا یخ کرد از خدا خواسته، کنایه اش را دست می گیرم ! _این غذا یخش خوبه همیشه جواب سربالا میدین به سوالا ؟ می فهمم که کلافه شده و خوشحال می شوم ! از عذاب دادن آدم هایی که اهل ریا و تظاهرند بدم نمی آید +مستندسازی و تهیه برنامه و این چیزا _عجب ! پس خیلی سرتون شلوغه +نه ، بستگی داره بجای من فرشته می پرسد _به چی ؟ با دیدن خواهرش بلند می شود و دست روی سینه می گذارد رکاب زیبای انگشتر مردانه اش زیباست +دستت درد نکنه آبجی ، من دیرم شده باید برم _ای بابا تو که چیزی نخوردی ولی خب برو اگه دیرت شده +یا علی ، خدانگهدار همانطور که نشسته ام با سر خداحافظی می کنم . ناراحتم که اهل کل کل نبود دقیقا برعکس کیان که گاهی از کاه کوه می ساخت فقط برای مخ زنی ! حلال زاده است که دوباره زنگ می زند ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_23 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چند دقیقه ای گذشت اما دنیا هنوز گریه میکرد و صد
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• -خواهش میکنم هرکس دیگه ای هم‌ غیر من بود غیرتش اجازه نمیداد که شمارو تو اون وضعیت ول کنه و بره... از حرفی که زد مطمئن نبودم...تو این شهر آدمایی مثل اون‌ اگر هم بود زیاد نبود واقعا! دزد کیفمو تحویل مامور پلیس دادیم قرار شد فردا برای تنظیم شکایت به اداره پلیس برم... نشستم‌روی نیمکت کنار دنیا ددستی به موهای پریشون شده اش کشیدم و گونشو بوسیدم: دنیایی به مامان چیزی نگی ها نگران میشه قلبش درد میگیره باشه؟ نگاهش پر از شک و تردید بود چرا نگم؟کار بدی بود؟ خندیدم: ای خدا از دست تو نه قربونت برم،ولی اگه ندونه بهتره دیگه ناراحت نمیشه...خب؟ سرشو تکون داد: خ.....ب از روی نیمکت بلند شدیم دست دنیارو گرفتم‌ که صدایی متوقفم کرد: دنیا خانووووم دنیا با هیجان برگشت براش عجیب بود کسی توی پارک‌صداش کنه البته برای خودم هم همون آقای مجهول الهویه بود...ناجی مغرور دستش یه سینی بود که سه تا لیوان بزرگ توش بود دنیا دستمو ول کرد وچند قدمی به سمتش رفت _خوبی عمو؟ دنیا با ناز جواب داد: ب...له،ممنون وروجک بلا...انگار نه انگار خواهری ام داره به نیمکت اشاره کرد و گفت: بشینید براتون آب هویج‌بستنی گرفتم بعد روبه من گفت:برای شماهم گرفتم احتمالا فشارتون اومده پایین،رنگتون پریده دوست داشتم ازش بپرسم که این‌کارا برای چیه؟؟؟! اما قبل اینکه سوالی بپرسم گفت: به خاطر خواهرتون بستنی گرفتم چون‌خودتون گفتید میخواستید براش بستنی بگیرید که اون اتفاق افتاد... سینی حوای بستنی و گذاشت روی نیمکت و رفت... آدم‌عجیب وغریبی بود... نا خودآگاه صداش کردم... آ....ق....ای .... برگشت،بی هیچ‌حرفی -ممنونم ازتون مغردرانه سری تکون داد و دستشو بالا اورد و دوباره به راهش ادامه داد... دنیا مشغول بستنی شد و من تو فکر امروز و این ناجی عجیب و غریب و البته مغرور غرق شدم!... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab