کشکول مذهبی محراب
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ #عـاشـقـانــہدومـدافـع #قسمت_25 دوتا فال و بین دستام نگه داشتم به سمتش گرف
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#عـاشـقـانــہدومـدافـع
#قسمت_27
.....خواستگاریت
با دست زد پشتمو گفت: اسماء قسمت هر چی باشه همون میشه، اگه یه
نفر واقعا قسمت آدم باشه همه چی خود بخود پیش میره باور کن من
سختگیر نیستم.
- نمیدونم چرا یاد سجادی افتادم
- و گفتم آهان بله استفاده بردیم از صحبت هاتون زهرا خانوم
خوب دیگه من پاشم برم کلی کار دارم
- إ کجا؟بودی حاالا بمون واسه شام.
نه دیگه قربانت. باید برم کار دارم
- باشه پس سلام برسون به مامانت اینا
چشم حتما.
تو هم بیا پیش ما خدافظ
- چشم حتما خدافظ
_ اوووووف خدا بگم چیکارت نکنه اردالان
رفتم اتاقم ولو شدم رو تخت و از خستگی خوابم برد
با تکون های اردالان بیدار شدم
_ بیدار شو تنبل خانم ساعت ۱۰پاشو شام حاضره
پتورو کشیدم رو سرمو گفتم شام نمیخورم
پتو رو از روم کشیدو گفت خب نخور پاشو ببینم چیشد آمارشو گرفتی؟
خندیدم و گفتم اهان پس واسه امار اومدی
خواستم یکم اذیتش کنم
خیلی جدی بلند شدم و دستم و گذاشتم رو شونه ی اردالان و گفتم:
خیلی دوسش داری
- با یه حالت مظلومانه ای گفت: اووهووم
سرمو انداختم پایین و با ناراحتی گفتم
متاسفم اردالان . یکی دیگرو دوست داره. باید فراموشش کنی...
_ دستمو از رو شونش برداشت و آهی کشیدو گفت بیا شام حاضره و از اتاق
رفت بیرون
سر سفره ی شام اردالان همش باغذاش بازی میکرد
مامان نگران پرسید: اردالان چیزی شده غذارو دوست نداری؟
_ مامان جان اشتها ندارم
إ تو که گشنت بود تا االان
دلم براش سوخت با دست بهش اشاره دادم و بهش گفتم شوخی کردم
چشماشو گرد کرد و انگشت اشارشو به نشونه ی تحدید تکون دادو گفت به
حسابت میرسم.
وشروع کرد به تند تند غذا خوردن ...
اون شب با مامان صحبت کردم
مامان وقتی فهمید میخواست از خوشحالی بال دربیاره و قرار شد فردا با
مادر زهرا صحبت کنه
انقد خوشحال بود که یادش رفت بپرسه که امروز چیشد با سجادی کجا
رفتی منم هیچی نگفتم
هییییییی ....
_ چقد سخته تصمیم گیری. کاش یکی کمکم میکرد یکی امیدوارم میکرد
به آینده...
بعد از یک هفته کلنجار رفتن با خودم باالخره جواب سجادی رو دادم ....
با مریم داشتیم وارد دانشگاه میشدیم که سجادی و محسنی رو دیدیم
تا ما رو دیدن وایسادن و همونطوری که به زمین نگاه میکردند سلام دادن
مریم که این رفتار براش غیر عادی بود با تعجب داشت بهشون نگاه میکرد
خندم گرفت و درگوشش گفتم:
_ اونطوری نگاه نکن االان فکر میکنن خلی ها
جواب سلامشونو دادیم
داشتند وارد دانشگاه میشدند که صداش کردم
آقای سجادی
با تعجب برگشت سمتم و گفت بله با منید؟
بله باشمام اگه میشه چند لحظه صبر کنید. یه عرض کوچیک داشتم
خدمتتون
_ بله بله حتما
بعد هم به محسنی اشاره کرد که تو برو تو
مریم هم همراه محسنی رفت داخل
- خوب بفرمایید در خدمتم خانم محمدی
راستش آقای سجادی من فکرامو کردم
خیلی سخت بود تصمیم گیری اما خوب نمیتونستم شما رو منتظر نگه
دارم
_ سجادی که از استرس همینطور با سوویچ ماشین بازی میکرد پرید وسط
حرفمو گفت:
خانم محمدی اگه بعد از یک هفته فکر کردن جوابتون منفیه خواهش
میکنم بیشتر فکر کنید
من تا هر زمانی که بگید صبر میکنم
_ خندیدم و گفتم: مطمئنید صبر میکنید شما همین االان هم صبر نکردید
من حرفمو کامل بزنم
معذرت میخوام خانم محمدی
- در هر صورت من مخالفتی ندارم...
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_25 ❀✿ دردلم قند آب مے شود. _ چشم! _ دوس دارم سر ڪلاس چهارشنبه ببینمت! تمام بدن
#رمان_قبله_من
#قسمت_27
❀✿
برایم بوق مےزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست داشتنے است. لبم را جمع و زمزمه مےڪنم: خیلے جنتلمنے محمد!!
میدانم امروز یڪ فرصت عالے است برای گذراندن چند ساعت بیشتر ڪنار مردی ڪھ ازهرلحاظ برایم جذاب است.
❀✿
دل در دلم نیست. بھ ساعت خیره شده ام و ثانیھ هارا میشمارم. پای چپم را تندتند تڪان مے دهم و ڪمے از موهایم را مدام مے جوم. چرا زنگ نمے خورد؟ هوفے مےڪنم ، موهایم را زیر مقنعھ مرتب وبرای بار اخر خودم را درآینھ ی ڪوچڪم برانداز میکنم. سرم را زیر میز میبرم و ازلحظات اخر برای زدن یڪ رژ لب صورتے مایع استفاده میڪنم.همان لحظھ زنگ مے خورد. ڪولھ پشتے ام را برمیدارم و از ڪلاس بیرون مے دوم. حس میڪنم جای دویدن ، درحال پروازم. یعنے قرار است ڪجا برویم؟! راهرو را پشت سر مےگذارم و باتنھ زدن بھ دانش آموزان خودم رااز مدرسھ بھ بیرون پرت مےڪنم. یڪے ازسال دومی ها داد مے زند:هوی چتھ!
برایش نوڪ زبانم را بیرون مے آورم و وارد خیابان مے شوم. بھ طرف همانجایے ڪھ صبح پیاده شدم ، حرڪت مےڪنم. سر ڪوچه منتظر مے ایستم. روی پنجھ ی پا بلند مے شوم تا بتوانم مدرسھ را ببینم. حتما الان مے آید. یڪدفعھ دستے روی شانھ ام قرار مےگیرد. نفسم بند مےآید و قلبم مےایستد. دست را ڪنار مے زنم و بھ پشت سر نگاه مےڪنم.
بادیدن لبخند نیمہ محمدمهدے نفسم را پرصدا بیرون مے دهم و دستم را روے قلبم مے گذارم. دستهایش را بالا مے گیرد و میگوید: من تسلیمم! چیہ اینقدر ترسیدے؟!
_ من..فڪ...فڪر ڪردم ڪہ...
_ ببخشید! نمیخواستم بترسے! تو ڪوچہ پارڪ ڪردم قبل ازینڪہ تو بیاے!
_ نہ آخہ...آخہ...شما...
تند تند نفس مے ڪشم. باورم نمے شود! دستش را روے شانہ ام گذاشت!
طورے ڪہ انگار ذهنم را مے خواند، لبخند معنا دارے مے زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند ڪولہ ات، خودم حواسم هست دختر جون!
آب دهانم را قورت مے دهم و لب هایم را ڪج و ڪولہ مے ڪنم. اما نمیتوانم لبخند بزنم!
براے آنڪہ آرام شوم خودم را توجیه میڪنم: رو حساب استادے دست گذاشت! چیزے نشده ڪہ!
نفسهایم ریتم منظم بہ خود مے گیرد. سوار ماشین مے شوم. نگاه نگرانش را مے دوزد، بہ دستم ڪہ روے سینه ام مانده.
_ هنوزم تند میزنہ؟! یعنے اینقدر ترسیدے؟!
دستم را برمیدارم و بارندے جواب مے دهم: نہ! خوبہ! همینجورے دستم اینجا بود!
_ آها!
_ خب... قراره ڪجا درسارو بهم بگید؟!
_ گرسنت نیست؟
_ یڪم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 #قسمت_25 ریجکت می کنم و به فرشته می گویم : _عجیب نیست ؟ +چی ؟ _رفتارای بر
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
پـــــنـاه🍃
#قسمت_27
بعد از دورهمی پارک ملت انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده که خودم هم مشتاق شده ام .
چند روزی هست که از فرشته بی خبرم و طوری بی سر و صدا می روم و می آیم که با هیچ کدامشان روبه رو نشوم !
هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمی خواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم ...
امشب مهمانی هنگامه است و بعد از تحمل چند روز تنهایی و چندین روز دلتنگی برای دوری از پدر و برادرم ، خوشحالم که قرار شده حال و هوایی عوض کنم ...
هنوز نمی دانم جو مهمانی چطور است و چه لباس یا تیپی مناسب تر است اما باید مثل همیشه خوش پوش بنظر بیایم
رنگ لاکم را با صورتی مانتوی کوتاهی که بیشتر شبیه به کت هست و شالم ست می کنم .
کیف و کفش سفیدم را هم که اصلا بخاطر مراسم خریده بودم انتخاب می کنم موهایم را باز می گذارم و شال را پهن می کنم روی سرم ، از خوب بودن آرایش و همه چیز که مطمئن می شوم به کیان زنگ می زنم و خبر می دهم که آماده شدم .
به قول خودش مسیر خانه هنگامه بدقلق است و خدا تومان پول کرایه ی آژانس می شود نیم ساعت نشده پیام می دهد که سر کوچه منتظر است . خودم خواستم که دم در نیاید ، از ترس خانواده حاج رضا و همسایه ها !
سوار می شوم و نفسم را فوت می کنم بیرون، شکر خدا که کسی نبود !
با دیدنم سوتی می زند و می گوید :
_شما ؟!
+لوس نشو دیر شده هنگامه ده بار گفت هفت اینجا باش الان بیست دقیقه به هفت شده ما هنوز نرفتیم
_ببخشیدا می خواستی دو ساعت طول ندی حاضر شدنت رو
+استرس دارم کیان
_چرا ؟
+خب نمی دونم مراسمشون چجوریه
_باز تو داهاتی بازی درآوردی ؟
ناراحت می شوم اما می گذارم به پای شوخ بودنش ! سریع موضعم را عوض می کنم
+اولا داهاتی خودتی ، دوما منظورم اینه که زشت نیست دست خالی برم ؟ کاش حداقل یه دسته گلی چیزی می خریدم آهان ! ازین نظر نگران نباش بچه ها خاکی تر از این حرفان ، ولی اگه دوست داری یه سبد گل بخر
+آره اینجوری بهتره
کلافه از توی ترافیک ماندن و طول کشیدن خرید یک سبد گل ناقابل بالاخره می رسیم . نگاهی به برج مقابلم می کنم و از کیان که قفل فرمان می زند می پرسم :
_چند طبقست ؟
+برجه دیگه
_طبقه چندمن ؟
+نهم
_خونه ی باباشه ؟
+نه ... ارث باباشه
_عجب ! چرا داری خودتو می کشی ؟ اینجا که دزد نداره با اینهمه دک و پز
+هیچ وقت گول ظاهر هیچ چیزی رو نخور ! کار از محکم کاری عب نمی کنه
_اوه بله ! از تو بعیده این توصیه های عمیق من که میگم گول ظاهر رو نخور
_باشه حالا ول کن دیگه
+عجله داری ؟
_آره دوست ندارم دیر برسم
+اتفاق خاصی نمیفته نترس
_حالا عجله به درک ، آخه کی پژوی قراضه ی تو رو می بره کیان ؟
+اتفاقا نیست بین اینهمه ماشین مدل بالا تکه ، بیشتر تو چشمه تموم شد بریم که سپردمش به خدا
خنده ام می گیرد ، دست هایم یخ کرده و مطمئن نیستم که انقدر ها هم که کیان می گوید خاکی باشند با این وضع زندگی !توی آینه ی آسانسور دوباره خودم را چک می کنم و برای پرت شدن حواسم سلفی دوتایی می گیرم ...
صدای موزیک نسبتا تندی در سالن پیچیده ، کیان زنگ می زند و بعد هم چشمکی به من ...
هنگامه در را باز می کند و من هری قلبم می ریزد !
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_26 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• صبح از خواب بیدار شدم مامان نبود دنیا هم غرق خ
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_27
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
توی اتاق استاد نشسته بودیم
کسی ضربه ای به در زد،موقعیتم جوری نبود که ببینمش
مستخدم دانشگاه بود...دوتا فنجون چایی روی میز استاد گذاشت و رفت
استاد اشاره ای به فنجون روی میز کرد ودرحالی کهفنجونخودش وبرمیداشت گفت:
کجا دیدی استاد به دانشجو تعارف کنه...
بفرما
لبخندی زدمو تشکر کردم...
بعد از اینکه چایی خوردیماستاد گفت:
خب.. حال مادرت بهتره؟؟
+بله استاد...به لطف شما خیلی بهترن
_خواهش میکنم...
خب از کی میتونی شروع کنی؟
البته من متوجهمکهکلاس داری
تایمایی کهکلاس داری برامیادداشت کن حتما بهمبده
+چشم استاد
از هروقت که شمابگید
همینفردا خوبه؟
_نه به نظرم از شنبه،اول هفته بیای بهتر باشه
و با خنده ادامه داد:
اینچند روزم استراحت کن
خندیدم : چشم استاد...
پس من شنبه میبینمتون،با اجازه
_به سلامت
از اتاق خارج شدم...
اگه بگم از ته دلماز انجاماینکار راضی بودم دروغ گفتمولی از ته دلم خداروشکر میکردمکه استاد و سرراهمقرار داد...
***
جلوی تک آینہ ی پشت در ورودی روسریم رو با دقت صاف میکردم و با سوزن روی سر کیپ میکردم کہ سوال نمیدونم چندم مامان رو شنیدم:
-حالا کجا هست؟ جاش امن هست؟
+هست جانِ من هست...
نگران نباش انقدر...
_آخه این چه کاریه که اسم نداره... چرا نمیگے قراره چکار کنی بچه.
برگشتم طرفش که توی چارچوب در آشپزخونه کفگیر به دست ایستاده بود:
حالا میگم برات گفتم که کار بدی نیس بزار برم ببینم اصلا قبول میکنن یا نه اگر جور شد میگم مامان جون من که جای بد نمیرم دیگه قبولم نداری؟
سرش رو پایین انداخت و برگشت آشپزخونه... میترسیدم حرص بخوره و قلب مهربونش اذیت بشه ولی نمیدونستم این شغل جدید رو چطور معرفی کنم که تو ذوقش نخوره...
ناچار چادرم رو سر کردم و سفارش مامان رو به دنیا کردم و زدم بیرون...
راه دور بود و منم دیر کرده بودم...
پس ناچار قید اتوبوس رو زدم و سوار تاکسی شدم...
با خودم گفتم این بار آخره... از این به بعد زود بیدار میشی که صرفه جویی کنی و سر ماه نشده کم نیاری!...
*
توی کوچه ی خلوتی که تقریبا همه ی خونه هاش یا آپارتمان های خیلی شیک و یا ویلایی های بزرگ و خونه باغ های درندشت بود قدم میزدم و با چشم پلاک ها رو چک میکردم...
البته که از چنین محله ای جز این انتظار نمیره...
دفعه پیش که نتونستم بیام و ببینم چه خبره ولی اینبار داشتم میدیدم...
از کنار اون پارک کذایی هم که رد شدم ترس تو وجودم پیچید و کیفم رو محکم چسبیدم...
چقدر بد بود که هر روز باید از مقابلش رد میشدمـ..
بالاخره چشمم اون عدد پلاکی که باید رو پیدا کرد..
نگاهی به سر در خونه انداختم...
در مشبک بود و داخل خونه باغ پیدا... ولی تهش معلوم نبود!
به حدی بزرگ بود کہ دست و پام رو گم گردم...
ترس بدی به دلم ریخت...
شک کردم... گفتم نکنه اینجا اومدن اشتباه بود... نکنہ...
حتی نیست مردم برگردم ولی قبل از اینکه بچرخم و دور بزنم صدای استاد از آیفون پخش شد:
-کحایی شریف من نیم ساعته منتظرتم خونه ی من اینجا نیس بخاطر تو اومدم الانم کلاس دارم...
در رو زد: یاالله بیا تو دیرم شده
+چ..چشم استاد..ش..رمنده...
باخجالت چادرم رو مرتب کردم و داخل شدم...
فهمیده بودم اینجا دوربین داره و منو دیده...
جرئت سرخاروندن هم نداشتم...
با همون ترس و دلهره وارد خونه میشدم و هر لحظه از این خود سری و دریا دلی خودم پشیمون تر میشدم...
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab