❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
عـاشـقـانــہ دو مـدافـع
#قسمت_36
میکرد دعواتون شده؟
پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور که آب رو داخل لیوان میریختم
گفتم: فاطمه جان دوست علی شهید شده.
- با دو دست زد تو صورتشو گفت: خاک به سرم مصطفی
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفی مصطفی کیه؟؟
ِ روصندلی نشست و بی حوصله گفت دوست داداش علی
بیشتر از این چیزی نپرسیدم لیوان آب رو برداشتم چرخیدم سمتش و
گفتم: فاطمه جان به مامان اینا چیزی نگیا
بعد هم رفتم به سمت اتاق علی
یکم آروم شده بود.
پنجره رو باز کردم تا هوای اتاق عوض بشه
کنارش نشستم ولیوانو دادم دستش
لیوان رو ازم گرفت و یکمی آب خورد
از داخل کیفم دستمال کاغذی رو درآوردم و گرفتم سمتش
دستمالو گرفتو بو کرد
لبخند زد و گفت: بوی تورو میده اسماء
تو اون شرایط هم داشت دلبری میکرد و دلمو میبرد.
دستش رو گرفتم و باچهره ی ناراحت گفتم
خوبی علی جان؟؟
تو پیشمی بهترم عزیزم
- إ اگه پیش من بهتری چرا بهم خبر ندادی بیام پیشت؟؟
سرشو انداخت پایین و گفت: تو حال و هوای خودم نبودم ببخشید
- به شرطی میبخشم که پاشی بریم بیرون
دراز کشید رو تخت و گفت: اسماء حال رانندگی رو ندارم
_ دستشو گرفتم و با زور از رو تخت بلندش کردم
دستمو گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم: خب من رانندگی میکنم بعدش
یادت رفته امروز ...
حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ،دلم نمیخواد برم بهشت
زهرا
- با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی
سابقه نداشت علی عاشق اونجا بود. در هر صورت ترجیح دادم چیزی نگم
_ چادرم رو از زمین برداشتم و گفتم:باشه پس من میرم
بلند شد جلوم وایساد کجا
- برم دیگه فکر نکنم کاری با من داشته باشی
یعنی داری قهر میکنی اسماء
- مگه بچم
خب باشه برو ماشینو روشن کن تا من بیام
- کجا
هرجا که خانم دستور بده. مگه نمیخواستی حالمو خوب کنی
- لبخندی زدم و گفتم: عاشقتم علی
لبخندی تلخ زدو گفت من بیشتر حضرت دلبر
_ ماشین رو روشن کردم ساعت۵ بعدازظهر بود داشتم آینه رو تنظیم
میکردم که متوجه جای خالیه پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهای فاطمه
افتادم
_ اسم مصطفی رو تو ذهنم تکرار میکردم اما به چیزی نمیرسیدم مطمئن
بودم علی چیزی نگفته درموردش.
از طرفی فعلا هم تو این شرایط نمیشد ازش چیزی پرسید.
چند دقیقه بعد علی اومد
- خوب کجا بریم آقا
هرجا دوست داری
_ ماشین رو روشن کردمو حرکت کردم. اما نمیدونستم کجا باید برم
بین راه علی ضبط رو روشن کرد
مداحی نریمانی:
"میخوام امشب با دوستای قدیمم هم سخن باشم شاید من هم بتونم"
عاقبت مثل شهیدان شم
میرم و تک تک قبراشونو با گریه میبوسم بخدا من با یاد این رفیقام غرق
افسوسم"
فقط همینو کم داشتیم.
_ تکیه داده بود به صندلی ماشین به رو برو خیره شده بود
بعد از چند دقیقه پرسید: اسماء کجا میری
چند دقیقه مکث کردم. یکدفعه یاد کهف الشهدا افتادم
لبخند زدم و گفتم کهف الشهدا. احساس کردم کمی بهش آرامش میده
_ آهی کشید و گفت
کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکند
هیییی یادش بخیر...
_ چی یادش بخیر
هیچی با رفقا زیاد میومدیم اینجا
إ تا حالا چیزی نگفته بودی...
- پیش نیومده بود
آها باشه
تو ذهنم پر از سوال های بی جواب بود اما نباید میپرسیدم
نزدیک ساعت ۶ بود که رسیدیم کهف...
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#رمان_قبله_من
#قسمت_36
❀✿
اخم مے ڪند و ماشین را نگہ میدارد تاسوار شوم. لب پایینم رابہ دندان میگیرم و سریع موهایم را زیر مقنعہ میدهم. سوار ماشین مے شوم. بدون سلام و احوال پرسے مے گوید: قرار نبود باچادر حیاتم بره! بود؟
جوابے نمیدهم!
_ تو همیشہ این موقع میاے خونہ؟!
با من و من و استرس جواب میدهم: من...من...بعضے روزا ڪلاس فوق العاده دارم!
_آها!
حرفے نمے زند و بہ خانہ مے رسیم. از ماشین پیاده مے شوم و داخل ساختمان مے روم. خیلے بد شد! نباید مرا مے دید! مادرم بہ گرمے بہ استقبالم مے آید و قبل از اینڪہ ازپلہ ها بالا بروم میگوید: محیا مامان من روم نشد خالہ فریبارو رد ڪنم! گفتم بیان شاید تو بادیدن حسام نظرت عوض شد!
باناباورے برمیگردم و بہ چشمان خندانش زل مے زنم!
_ ینے چے! من تو این خونہ آدمم مامان خانوم! و بہ طرف اتاقم مے دوم....
❀✿
باز هم خاطرات را مثل یڪ فیلم تراژدے جلو میزنم... بگذار صفحات زندگے ام سریع ورق بخورند! دل دل میڪنم تا زودتر تو باشے در هر سطر از دفتر من! اینڪہ حسام پسر خالہ فریبا را رد ڪردم مهم نیست! اینڪه بامادرم بحث ڪردم سر علایق و تصمیمات خودم هم مهم نیست! ڪمے جلوتر بلاخرہ محمدمهدے یڪ روز عصر ڪہ مهمانش بودم، عڪس ڪوچڪے از زنش را نشانم داد و فلسفہ بافت! راجب مشکلاتش و بدبینے شیدا! بماند ڪہ من از آن زن متنفر شدم! بماند ڪہ دلم را آب ڪردم ڪہ همسر فوق العاده اے برایش مے شوم! بماند ڪہ چقدر خودم راشیرین ڪردم و هر روز برایش گل خریدم! یڪماه و نیم بہ عید مانده بود ڪہ محمدمهدے ازمن خواست تاباهم برویم و خرید ڪنیم! آنقدر هیجان زده شده بودم ڪہ بے معطلے پذیرفتم. لباسهایش را بہ سلیقہ من مے خرید و مدام نظرم را مے پرسید! همانجا از او پرسیدم ڪہ چرا دوباره ازدواج نمیڪند؟! اوهم گفت: سخت میشہ اعتماد ڪرد! ڪسے نیست ڪہ واقعا دوسم داشته باشہ! همانجا قسم خوردم ڪہ قبل ازعید بہ علاقہ ام اعتراف میڪنم! فڪر همہ جا را ڪردم! حتے پدرم! چہ لزومے داشت در خواستگارے از زن اولش بگوید؟! فڪر احمقانہ ے من بہ شناسنامہ ے دوم هم ڪشیده شد! درخیال ڪودڪانہ ام او مرد رویاهایم بود!
❀✿
اواخر بهمن ماه و باریدن برف لطیف، حال وهواے شهر را عوض ڪرده!
پوتین هایم را پا و ازمادرم خداحافظے میڪنم. یڪ روز تعطیل و شیطنت گل ڪرده ے من! بہ قنادے می روم و یڪ جعبہ شیرینے میخرم با چندشاخہ گل رز! من او رادوست دارم و اعتراف این مسئله چہ گناهے میتواند داشتہ باشد!؟ تصمیم دارم خیلے هم خودم را بے ارزش نڪنم! باپاپیش بڪشم و بادست پس بزنم! حسابے غافل گیر مے شود اگر مرا ببیند! اولین باراست ڪہ سرزده بہ خانہ اش مے روم! خنده ام میگیرد! یعنے میخوام بہ خواستگارے بروم؟! سرم راتڪان مے دهم
_ نہ احمق جون! فقط...فقط...میرے و... خیلے غیرمستقیم میگے ڪہ بعنوان یہ شاگرد دوسش دارے و قدردان زحماتش هستے همین! لبخند موزیانه اے مے زنم و ادامہ میدهم: بعدم صبرمیڪنے ڪہ ببینی اون تو جواب دوست دارم چے میگه! بعدم دوباره سوالاے چرا خوب دورتونو نگاه نمیڪنید براے ازدواج و این چیزا... بلاخره میفهمه! دوزاریش ڪہ ڪج نیس! هس؟!
ابروبالا میندازم و دردلم میخندم. آرایشم ڪمے بیشتر از دفعات قبل است! نمے خواهم براے دلبرے بروم ... فقط... یڪم بیشتر بہ خودم رسیده ام! یڪ ساعت تا منزلش راه است و بلاخره باڪلافگے مے رسم. سے چهل متر مانده بہ در ساختمان بادیدن صحنہ ے مقابلم سرجا خشڪ مے شوم. بہ سختے چندقدم جلو مے روم و پشت یڪ درخت پنهان مے شوم. محمدمهدے درماشینش را براے یڪ دختر باز میڪند تا او پیاده شود! حتما اشتباه میڪنم! جلوتر پشت یڪ درخت دیگر مے روم...خودش است! دختر باخنده پیاده مے شود و دستش را روے شانہ ے محمد مهدے میگذارد.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
پـــــنـاه🍃
#قسمت_36
روبه روی پارسا پشت میز نشسته ام. سیگارش را آتش می زند و می گوید :
_گوشم با تواه بگو
+از کجا بگم ؟
_هرجا و هرچی که باعث شده این شکل و قیافه ای بشی
انقدر پرم که فقط می خواهم خودم را خالی کنم نگاهم روی شیشه های رنگی پنجره خیره می ماند و زبانم به حرف می آید :
+از وقتی یادم میاد غصه ی قلب مریض بابا و درد بی درمونی رو خوردم که ناغافل افتاده بود به جون مامان بیچارم خیلی بچه بودم که تنها سرگرمیم شده بود سرسره بازی روی سنگ های مرمر کف مطب دکترا و درمانگاه ها بیشتر از بوی پیازداغ و سبزی خورد شده ، بوی تند الکل و داروهای مامان بود که توی خونه و دماغ من می پیچید
مریض بود که من به دنیا اومدم ، می گفت تو پناه من شدی تو که هستی تو که می خندی دردام یادم میره دلم می سوزه وقتی یادم میاد چقدر درد می کشید .
شبا برام از فردا می گفت ، از روزایی که قرار بود بازم با هم شب کنیم ... نمی دونم شاید به خودش امیدواری می داد که فردا هم زنده می مونه !
اما خب ، آدم چه می دونه دو دقیقه ی بعدش چی میشه ! بالاخره رسید وقتی که من منتظرش نبودم یه روز که دیگه مامان شبش رو ندید ، تمام زندگیم زیر و رو شد شدم مثل نهالی که هنوز قد نکشیده تبر خورده یه چیزی شد عقده و گره شده موند بیخ گلوم .
بی مادری کم دردی نبود برای منی که جز صبوری ها و خنده ی پر دردش چیزی ندیده بودم حتی عزیزم نمی تونست جای خالیش رو برام پر کنه با مهربونی هاش بی قراری هام بابا رو بی قرار کرده بود خودشم حال و اوضاع خوبی نداشت ...
یکی دوسال تحمل کردم و تحمل کرد اما بعدش گفت زندگی ای که زن توش نباشه همین آشه و همین کاسه می دیدم که عزیز هم یه جاهایی کم میاره ، بابا هم دست تنهاست ، منم قوز بالا قوزم !
می فهمیدم که یه جای خالی پررنگ هست که همه رو اذیت می کنه اما منم بدتر می کردم
به خیالم مامان فقط مال من بوده و غم نبودنش روی دل خودم بود که سنگینی می کرد بچه بودم خب ! حتی وقتی که افسانه دست تو دست بابام با یه عروسک پر زرق و برق اومد خونه هم بچه بودم هنوز
ولی از همون روز ، از همون لحظه که اولین لبخند آبکیش رو دیدم فهمیدم این نیست اونی که من می خواستم از زندگی . پووووف اما دیر شده بود ! افسانه رو خود عزیز انتخاب کرده بود . باهاش عهد و شرط کرده بود که به دختره دخترم باید مثل اولاد خودت برسی ، عزیز می گفت بچه از داغ مادره که یتیم میشه نه پدر !
خلاصه افسانه اومد درست وسط زندگی و دنیای کودکانه ی من بسط نشست . شد همه کاره ی پناه بدبخت ! همه چیز بد بود اما از موقعی که عزیز مرد بدتر شد. دیگه نمی تونستم بند خونه ای باشم که صبح تا شب فقط خودم بودم و یه زن غریبه ...
لجمو در می آورد ، مدام خبرچینی منو پیش بابا می کرد . سر بیدار شدن نماز صبح تو خونه یجور غوغا به پا می کرد ، سر قضا نشدن نماز مغرب یجور دیگه .
می گفت تو به بابات نرفتی که اینطوری خدانشناسی !
دلمو می سوزند تا قبل از اون همیشه کنار عزیز سجاده پهن می کردم ، اما همین که دیدم روی نماز و خدا و پیغمبر حساسه همه رو بوسیدم گذاشتم کنار می خواستم بچزونمش !
+صبر کن پناه ! قصه حسین کرد می گی برای من ؟
انگار کسی به شیشه ی خاطراتم سنگ می زند و ناغافل خوردم می کند . دوباره بر می گردم به فضای دود گرفته ی کافی شاپ و حواسم جمع پارسا می شود .
اشک های روی گونه ام را پاک می کنم و می گویم :
_خودت گفتی بگم
+آره اما نه از عنفوان طفولیتت! یه کلمه بگو امروز چی شده که آشوب شدی نفسم را فوت می کنم بیرون ، چرا توقع داشتم پای درددل بیست و چند ساله ام بنشیند ؟! شانه ای بالا می اندازم و می گویم :
_منو با کیان دیدن
+کیا ؟
_پسر خاله ی ناتنیم ، یعنی خواستگار قبلیم
+خب ؟
_خب ! رفته صاف گذاشته کف دست بابام
+نمی فهمم
_رفته گفته من با یه پسره میام و میرم ، که تو کافی شاپ دیدم و هزارتا چیز دیگه !
+منو گرفتی ؟
متعجب نگاهش می کنم
_یعنی چی ؟
+اینایی که گفتی کجاش عجیب بود ، بگو داستان اصلی چیه !
_یعنی اگه به تو بگن خواهرت رو با یکی دیدن برات طبیعیه ؟!
+من خواهر ندارم اما اگه داشتم و با کسی دوست نمی شد برام طبیعی نبود
انگار توقع چنین جوابی ندارم که شوکه می شوم !
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_36
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
نگاهی به ساعت کردم
+خانم اگه اجازه بدین من برم دیگه...
قرار بود تا ساعت ۵ باشم
انگار که داشت پشه ی مزاحمی رو از کنار گوشش کنار میزد،دستی تکون داد و گفت
دیگه کاری ندارم،میتونی بری
توی همون اتاقی که صبح پروانه بهمنشون داد لباسمو عوض کردم
پروانه بهمگفت لباسارو بزارمهمونجا و نیازی نیستکه با خودم ببرمخونه
از پروانه تشکر کردم و از خونه بیرون زدم...
سرم هنوز درد میکرد
از دست خودم عصبی بودم که همچین پیشنهاد مزخرفی و قبول کردم اما دیگه چاره ای نداشتم...
تو راه برگشت برای خودمو دنیا ومامان بستنی خریدم
به نامدنیا و به کام ما
زنگ درو فشار دادم
حوصله نداشتم درو با کلید باز کنم
صدای کیه کیه ی دنیا اومد
وچند لحظه بعد درو باز کرد و داخل رفتم
-سلام آجی،خسده نباشی
+سلام خوشگل من
دورتبگردم که انقدر مهربونی
بستنی هارو که دستم دید کلا بیخیال منو خستگی و همه چی شد و با خوشحالی بستنیشو گرفت و رفت سراغ بازی
کاش منم مثل دنیا با یه بستنی عروسکی ساده کل مشکلاتم حل میشد و همینطور شلنگتخته مینداختم و از خوشی روی پام بند نبودم...!!!
.
.
صبح زود رفتم دانشگاه و با استاد دو تا درس عمومی صحبت کردم که شاغل شدم و بدون حضور امتحان بدم...
خدا رو شکر قبول کردن... دریای خود استاد پرتو که دو تا کلاس بود هم حل بود...
فقط میموند دو تا کلاس دیگه که تخصصی بود ولی یکیشون استادس حضور غیاب نمیکرد و برعکس اونیکی به شدت سختگیر بود...
بین دو تا کلاس طناز رو پیدا کردم و قرار گذاشتیم جزوه ها رو آخر ترم کامل ازش بگیرم...
اما اون یک کلاس رو باید میرفتم...
ولی خیلی بد موقع بود... سه شنبه ها ساعت یک ظهر! دقیقا ساعتی که توی خونه در خدمت خانوم بودم!
رفتم و استاد رو سر کلاسش پیدا کردم...
به هر ضرب و زوری بود راضی ش کردم سر اخرین کلاس اون روزش حاضر بشم... یعنی ساعت ۶ تا ۸ شب...
وقتی که از اون خونه بیرون اومده باشم...
به نظر کارم توی دانشگاه تموم شده بود ولی یکم دیرم شده بود...
من که حقوق دو ماهم رو پیش خور کرده بودم نمیتونستم با آژانس برم ولی حسابی دیر شده بود و از خشم خانوم بزرگ هم باید به خدا پناه برد!
خودم رو راضی کردم با تاکسی برم...
حوصله غرولند نداشتم...
توی مسیر به این جبر فکر میکردم و اینکه آیا پذیرفتنش عاقلانه بود یا نه... من هیچ وقت عادت به چشم گفتن و تحقیر کشیدن نداشتم!
ولی حالا در خدمت کسی بودم کہ پرواضح بود از بالا به دنیا نگاه میکنه و کسی جز خانواده ی خودس و هم طبقه ی خودش رو آدم حساب نمیکنه و طبیعی بود که تو تک تک رفتارش چیزی جز تحقیر نصیب من نمیشه...
خودم رو قانع کردم دو ماه بیشتر نیست و بعد از اون حتی اگر کلاهمم بیفته این طرفا برای برداشتنش نمیام....
سر کوچه پیاده شدم و تا جلوی دروازه عمارت یک نفس دویدم...
هنوز نفسم بالا نیومده بود ولی دیر شده بود پس زنگ رو زدم و در باز شد...
با دلشوره رفتم داخل...
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab