کشکول مذهبی محراب
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ عـاشـقـانــہ دو مـدافـع #قسمت_36 میکرد دعواتون شده؟ پارچ رو از یخچال برداش
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#عـاشـقـانــہدومـدافـع
#قسمت_41
نگاهم کردو گفت :کجا داشتی میرفتی
اخم کردم و گفتم دنبال جنابعالی
مگه میدونستی من کجام
ولی نمیتونستم خونه بمونم نگران بودم
ببخشید عزیزم که نگرانت کردم، خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم رفتم
خونه لباسامو عوض کردم و رفتم خونه مصطفی اینا ببینم چیزی نمیخوان
مشکلی ندارن.
- خب چیشد
خدارو شکر حالشون بهتر بود
- علی کاش منو هم میبردی میرفتم پیش خانم رفیقت
بعد از ظهر میبرمت
- دستم رو گذاشتم رو سرش. مثل این که خوبی خدارو شکر تبت قطع
شده بریم خونه ما برات سوپ درست کنم
إ مگه بلدی
- ای یه چیزایی
باشه پس بریم
بعد از ظهر آماده شدم که بریم پیش خانم مصطفی
روسری مشکیمو سر کردم که علی گفت:
اسماء مشکی سر نکن ناراحت میشن خودشون هم مشکی نپوشیدن
روسری مشکیمو در آوردمو و سرمه ای سر کردم که هم مشکی نباشه هم
اینکه رنگ روشن نباشه..
جلوی درشون بودیم علی صدام کردو گفت...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چراااا!؟
سرشو انداخت پایین و گفت نمیخوام مارو باهم ببینه...
حرفشو تایید کردم و رفتیم داخل خونه
باورم نمیشد یه خونه ۸۰ متری و کوچیک باساده ترین وسایل
_ خانم ها داخل اتاق بودن، رفتم سمت اتاق ،خانم مصطفی به پام بلند شد.
بهش میخورد ۲۳سالش باشه صورت سبزه و جذابی داشت آدمو جذب
خودش میکرد
کنارش نشستم و خودمو معرفی کردم
دستمو گرفت ، لبخند کمرنگی زد و گفت :خوشبختم تعریفتونو زیاد شنیده
بودم اما قسمت نشده بود ببینمتون
چهره ی آرومی داشت اما غمو تو نگاهش احساس میکردم
_ از مصطفی برام میگفت از این که از بچگی دوسش داشته و منتظر مونده
که اون بیاد خواستگاریش
از این که چقد خوش اخلاق ومهربون بوده ،از ۶ماهی که باهم بودن
خاطراتشون
بغضم گرفت و یه قطره اشک از چشمام جاری شد سریع پاکش کردم و
لبخند زدم
حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جای اون
_ موقع برگشت تو ماشین سکوت کرده بودم چیزی نمیگفتم
علی روز به روز حال روحیش بهتر میشد اما هنوز مثل قبل نشده بود
زیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندن واسه امتحاناش بود
اخه دیگه ترم آخر بود
تا اربعین یه هفته مونده بود و دنبال کارهامون بودیم...
دل تو دلم نبود خوشحال بودم که اولین زیارتمو دارم با علی میرم. اونم چه
زیارتی...
یه هفته ای بود اردلان زنگ نزده بود زهرا خونه ی ما بود، رو مبل نشسته
بود و کلافه کانال تلوزیونو عوض میکرد
مامان هم کلافه و نگران تسبیح بدست در حال ذکر گفتن بود
بابا هم داشت روزنامه میخوند
اردلان به ما سپرده بود که به هیچ عنوان نذاریم مامان و زهرا اخبار نگاه
کنن
زهرا همینطور که داشت کانال رو عوض میکرد رسید به شبکه شیش
گوینده اخبار در حال خوندن خبر بود که به کلمه ی"تکفیری هادر مرز
سوریه"رسید
یکدفعه همه ی حواس ها رفت سمت تلوزیون
سریع رفتم پیش زهرا و با هیجان گفتم: إ زهرا ساعت ۷ الان اون سریال
شروع میشه
کنترل رو از دستش گرفتم و کانال رو عوض کردم
_ بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرد اما مامان صداش در اومد:
- اسماء بزن اخبار ببینم چی میگفت
بیخیال مامان بزار فیلمو ببینیم
دوباره باصدای بلند که حرصو و عصبانیت هم قاطیش بود داد زد: میگم
بزن اونجا
بعد هم اومد سمتم، کنترل رو از دستم کشید و زد شبکه شیش
بدشانسی هنوز اون خبر تموم نشده بود
تلویزیون عکسهای شهدای سوریه و منطقه ای که توسط تکفیری ها اشغال
شده بود رو نشون میداد
مامان چشماشو ریز کرد و سرشو یکم برد جلو تر یکدفعه از جاش بلند شد
و با دودست محکم زد تو صورتش:
یا ابوالفضل اردلان!!!؟؟...
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_39 ❀✿ حتما فامیلے چیزی بوده. بالبخند بھ لبهایش خیره مے شوم محمدمهدی_ ولے ترسید
#رمان_قبله_من
#قسمت_41
❀✿
رنگش مے پرد و بہ تتہ پتہ مے افتد: مح...محیا...تو...تو...
بہ تلخے لبخند مے زنم و تایید میڪنم: آره...میدونم...داغونم!
مانتو و سر زانوهایم پاره شده، نمیتوانستم بہ خانہ بروم تنها راهے ڪہ داشتم خانہ ے میترا بود. الان هم بدون آنڪہ داخل بروم در پارڪینگشان ماندم تاخودش پایین بیاید و فڪرے براے ظاهرم ڪند! نگران دو دستش راروے گونہ هایم میگذارد و میپرسد: محیا...چرا این شڪلے... دارم سڪتہ میڪنم!
نمیتوانم چیزے بہ او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد میترسم... نگاه هاے تیز محمدمهدے تنم را میلرزاند... میترسم بلایے سرم بیاورد! از آن حیوان چیزے بعید نیست! من من میڪنم و میگویم: یہ ماشین سر یہ خیابون زد بهم ولے در رفت!
چشمانش ازحدقہ بیرون مے زند: واے یاخدا... بیشور...ڪسے جلوشو نگرفت!
وقت گیر اورده ها _ نہ! خلوت بود!
_ الهے بمیرم عزیزم! بغض میڪنم و خاڪ مانتوام را مے تڪاند...
وقت ندارم! سریع میپرسم: تو پارڪینگتون دستشویے دارید؟
خودش تازه متوجہ نیازم میشود و میگوید: آره آره پشت پلہ ها! روشویے هم داره میتونے صورتتو بشورے... موهاتم بهم ریختہ... زخم شده ڪنار لبت برو منم میام!
_ ڪجا؟
میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم ڪہ! میرم بالا برمیگردم.
بہ دستشویی میروم و مقنعہ ام رادر مے آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم و لبم رابا دندان میگزم. پوست ڪف دستم روے آسفالت خیابان ڪشیده شده و حالا گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینے میڪند. یڪ آینہ ے شڪستہ بہ دیوار زده اند. بہ چشمانم خیره میشوم" محیا...توچیڪار ڪردے..."
موهایم را باز و یڪبار دیگر میبندم... صورتم را میشویم و ڪنار لبم را باسرانگشت لمس میڪنم. حسابے مے سوزد. باورم نمیشود من یڪ دیوانہ را اینقدردوست داشتم؟پست! بہ شلوارم نگاه میڪنم. همان لحظہ چند تقہ بہ در فلزے دستشویے میخورد و صداے میترا آرام مے آید: عزیزم! بیا برات مقنعہ و شلوارآورم... در را باز میڪنم. لبخندڪجے مے زند...
نفسم را بہ بیرون فوت میڪنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجہ جاے دست روے دهان و گونہ هایم شد... برایم ڪرم آرایشے آورد تا حسابے ڪبودی را بپوشانم چشمانم رامیبندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد!
❀✿
بلند سلام میڪنم و وارد پذیرایے مےشوم...خبرے ازهیچ ڪس نیست! زمزمہ میڪنم خداروشڪر و بہ سختے از پلہ ها بالا مے روم. میترا حسابے ڪلید ڪرد تا حقیقت را بگویم اما من دروغ دوم را گفتم ڪہ یڪ پسر آمده بود براے زورگیرے! اوهم باورش شد و گفت: واے اگر محمدمهدے بود لهش میڪرد! و تنها جواب من تبسمے تلخ بادلے شڪستہ بود!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 #قسمت_39 تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال می کنم.دلم می خواهد زنگ
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
پـــــنـاه🍃
#قسمت_41
زهرا خانوم به من اشاره ای می کند.کنارش می نشینم می گوید:
_دخترم تو اینجا راحتی ؟ اگر فکر می کنی برای شام بمونی معذب میشی باهم برگردیم همین الان
چقدر من گیج و حواس پرت شده ام! سریع بلند می شوم و می گویم:
+نه زهرا خانم شما راحت باشین،من اتفاقا باید برم خونه کار دارم.فقط اگه لطف کنن برام آژانس بگیرن ...
دستم را می گیرد و می کشد .دوباره می نشینم .در چشم های قهوه ای رنگش خیره می شوم و
می گویم :
_جانم ؟
+نگفتم که بهونه بیاری برای رفتن.این جاری من صدتای ما مهمون نوازتره.فقط می خوام که به زور و توی معذورات اینجا نمونی مادر
فرشته بلند می گوید:
_تو رو خدا پناه لوس بازی درنیار.بمون که بمونیم دیگه...ایش
و شیدا ادامه می دهد:
+افتخار نمیدین پناه خانوم؟یه شبم کنار ما بد بگذره
توی دلم فکر می کنم که اگر یک درصد هم میل به ماندن داشته باشم بخاطر کنجکاوی در رابطه ی تو و شهاب است! و جواب می دهم:
_این چه حرفیه،خیلیم دوست دارم اینجا بمونم
رک بودن از صفات بارز من بوده و احتمالا هنوز هم هست!در تمام مدتی که طول می کشد تا شهاب و بعد هم حاج رضا و مردهای خانواده ی برادرش پیدا شوند،من رفتار فرشته و شیدا را زیر نظر گرفته ام .
دوست دارم ببینم مذهبی های تهرانی چجوری عاشق می شوند اصلا!شاید هم می خواهم جوابی را که آن روز بعد از بگومگوی ناهار از فرشته نگرفتم حالا از رفتارش بگیرم.
شیرین نزدیکم می آید،یک چادر تا کرده را کنارم می گذارد و می گوید:
+اینم چادر برای اینکه راحت باشین،می ذارم اینجا اگر دوست داشتین بپوشین
_مرسی
و مثل نسیم می گذرد .
افسانه!یاد اجبار کردن های تو هم بخیر یاد چغلی کردن های ریز ریزت پیش بابا و سرکشی های اجباری تر من برای مخالفت با تو و بد حجاب بودن توی مهمانی ها...
انقدر طرح گل های مخمل روی چادر قشنگ و دلنشین هست که ناخوداگاه بر می دارمش.چیزی می افتد کنار پایم.
یک جفت ساق دست مشکی با نگین های ریز مدل دار
هیچ وقت ساق دستم نکردم!نگاه می کنم به آستین مانتویی که کوتاه است و دستم که تقریبا تا نزدیکی آرنج بدون پوشش مانده ..
یعنی از عمد برایم گذاشته اند!؟عطر خوبی دارد و هنوز مارک خریدش بهش وصل شده مانده ...
زنگ در را می زنند.شیدا چادرش را می اندازد و می گوید:
+عمو اینان
فقط من هستم که همچنان بی حرکت و هنوز سر جایم نشسته ام!
صدای یاالله گفتن ها را می شنوم.چشمم می افتد به زهرا خانوم...لبخند می زند و چشم هایش را جوری با اطمینان باز و بسته می کند که انگار از دل مرددم باخبر است!
در برابر او و مادر بودنش مطیعم!دارایی های تازه ام را بر می دارم و سمت اتاقی که فرشته آنجاست می دوم.
خودم هم از رفتارم تعجب می کنم!
عجیب است اما حتی رنگ ساق را با مانتو ست کرده اند برایم!دقیقا مثل خودشان که خیلی موجه و خوش تیپ هستند.
فرشته روبه روی آینه ایستاده و لبه ی روسری اش را درست می کند.می گوید:بپوش خواهرم که عجیب برکت داره چادرای این زن عمو خانم ما!
این بار مثل دفعه ی قبل حس دودلی پررنگی ندارم.بجز من همه یک رنگ اند! چه عیبی دارد دوباره تجربه کردنش حالا که نه افسانه ای هست و نه زور و اجباری...
شالم را باز می کنم،موهای به هر سو سرک کشیده ام را جمع می کنم و توی کش جا می دهم.دوباره شالم را روی سرم می اندازم اما کمی جلوتر می کشم.ساق ها را دستم می کنم و ساعت مچی ام را روی ساق می بندم.صدای احوالپرسی بلند شده و فرشته هم رفته من اما در حال و هوای خودم گوشه ی این اتاق مانده ام!به آینه نگاه می کنم،چادر را سرم می کنم و مثل خیره سرها به تصویر درون آینه زل می زنم.
شبیه رویای همیشگی بابا شده ام!حس سبکی می کنم،امروز خیلی برای سلامتی اش دعا کردم و همین حالم را بهتر می کند.
در باز می شود و سر فرشته مثل اردک فضول ها می آید تو.
+کجایی پس تو؟واااای چقدر ناز شدی دختر
_من که کاری نکردم
+فکر می کنی!فقط چرا شالت رو اینجوری سرت کردی؟
_چیکار کنم
شالم را می گیرد و گوشه اش را مثل روسری ها مثلثی تا می زند و خودش سرم می کند.گیره ای که به روسری خودش هست را در می آورد و به شال من می زند.
+حالا درست شد.ببین
_خودت چی؟
+گیره دارم تو کیفم
_وای ازین مدل لبنانی ها بستی برام؟
+آره،دیدی چه ناز شدی؟
لبخند می زنم به این چهره ی جدید و راسخ تر از قبل،عزم بیرون رفتن می کنم.
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_40 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• توی محوطه سرسبز دانشگاه روی نیمکت نشسته بودم م
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_41
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
کاملا مشخص بود که امروز خانم حسابی سرگرمه و کلا حالش خوبه!
همین که امروز کار به کار من نداشت و هزارتا عیب و ایراد بنی اسرائیلی از من نگرفت خودش گواه همین حرفه!!تاباد چنین بادا واقعا...
از اون جهت که خانم مهمون ویژه داشتن و دوست نداشتن هی دم به دقیقه مزاحمشون
نشم بهمگفتن که برم به پروانه کمککنم و هر وقت کارم داشتن صداممی زنن.
انگار کنجکاوی از تمام هورمون های بدنم ترشح میشد
دوست داشتم این پسر عجیب و غریب و ببینم
هی با خودممیگفتم مگه چجور شخصیتی داره که آبش با آدمای این خونه تو یه جوب نمیره و ازاین عمارت فراریه!!!
به خاطر همین وقتی خانم گفت دیگه کاری باهامنداره و برمکمک پروانه مثل کره آفتاب خورده وا رفتم...
پروانه در حالی که سبد مملو از انواع واقسام سیفی جات و میزاشت جلوم
لبخند دندون نمایی زد وگفت:
خانم اونسری بهمگفت تازه داری سالاد درست کردن یاد میگیری
منم به روم نیاوردم کار توعه
اینبارم دست خودتو میبوسه
+ به خدا که خیلی پروویی پروانه
-نه،خواهش میکنم
پرویی از خودتونه
چشمغره ای رفتم و مشغول کاهو ها شدم
+میگمپروانه حالا چه خبره این همه غذا و اینا
یه نفر آدمانقدر دنگ و فنگ میخواد چیکار خب!!!!
-نگوووو اینطور،خانم بشنوه از گوشات آویزونت میکنه ها
از من گفتن بود،رو این یه مورد شوخی نداره
زیر لب گفتم:نه که تو بقیه موردا شوخی داره!
کارمتموم شده بود،دستامو شسته بودم وداشتم
با دامن سارافون خشک میکردم که پروانه صدام کرد
_دیبا من دستم خیلی بنده، تا خانوم و آقا تو کتابخونه ان برو ملحفه های تخت جهان تاج خانوم و عوض کن
قبلیارم بردار بیار بشوریم
یادت نره ها،جا نمونن اونجا
باشه ای گفتم و درحالی که غر غر میکردم از پله ها بالا رفتم...
وارد اتاق شدم و با اکراه ملحفه های رو جمع کردم... همین یه کارم مونده بود که کردم!
از کشو ملحفه جدید برداشتم و پهن کردم...
ملحفه های کثیف رو که البته خیلی هم کثیف نبود! توی دست گرفتم و همونطور با قیافه کج و کوله و غرغر در رو باز کردم و بی هوا یک قدم برداشتم که ملحفه هایی که جلوی دیدم رو گرفته بود به جسم سختی برخورد کرد و با تکون سختی متوقف شدم...
از ترسم جیغ کوتاهے کشیدم و ملحفه ها رو رها کردم و...
با دیدنش از تعجب، ترس، گیجی و هیجان با هین بلندی دست رو روی دهنم جمع کردم!...
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab