❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#عـاشـقـانــہدومـدافـع
#قسمت_42
خدایا خودت بهش صبر بده...
_ دستمو گذاشتم رو سرش، باز هم تب کرده بود دستمال رو خیس کردم و
گذاشتم رو سرش
دیگه داشت گریم میگرفت تبش نمیومد پایین
باالخره گریم گرفت و همونطور که داشتم اشک میریختم پاشویش کردم
بهتر شد و تبش اومد پایین.
اذان صبح رو دادن
یه بغضی داشتم، چادر نمازمو برداشتم و رفتم اتاق اردالان
بغضم بیشتر شد یه ماهی بود رفته بود
سجادمو پهن کردم و نماز صبح رو خوندم
بعد از نماز تسبیحو برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن
دلم آشوب بود، یه غمی تو دلم بود که نمیدونستم چیه
بغضم ترکید، چشمام پر از اشک شدو صورتمو خیس کرد
با چادرم صورتم رو پاک کردم و رفتم سمت پنجره پرده رو زدم کنار
_ تو کوچه رو نگاه کردم حجله ی یه جوونی رو گذاشته بودن و کلی
پلاکارد ترحیم عجیب بود اومدنی ندیده بودم یاد حرفی که اردالان قبل
رفتن زد افتادم
"شهید نشیم میمیریم"
قلبم به تپش افتاد اصلا آروم و قرار نداشتم
رفتم اتاق خودم علی با اون حالش بلند شده بودو داشت نماز میخوند
_ به چهارچوب در تکیه دادم و تماشاش میکردم
نمازش که تموم شد برگشت که بره بخوابه چشمش افتاد به من
باصدایی گرفته گفت: إ اونجایی اسماء
آره تو چرا بلند شدی از جات
خوب معلومه دیگه واسه نماز
- خیله خوب برو بخواب، حالت بهتره
لبخند کمرنگی زد و گفت مگه میشه پرستاری مثل تو داشته باشم و خوب
نباشم عالیم
- خیله خوب صبر کن داروهاتو بدم بهت بعد بخواب
_ داروهاشو دادم، پتو رو کشیدم روشو با اخم گفتم بخواب وگرنه آمپولو
میارمااااا
خندیدو گفت چشم تو هم بخواب چشمات قرمز شده خانم
سرمو به نشونه تایید تکون دادم
خیلی خسته بودم تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد
ساعت نزدیک ۱۲ ظهر بود که با تکون های مامان بیدار شدم
مامان اسماء بیدار شو ظهر شد..
به سختی چشمامو باز کردم و به جای خالی علی نگاه کردم
بلند شدم و نگران از مامان پرسیدم.
- علی کو؟؟
علیک سلام. دو ساعت پیش رفت بیرون
- کجا؟؟
نمیدونم مادر، نذاشت بیدارت کنم گفت خسته ای بیدارت نکنم
گوشیو برداشتم و شمارشو گرفتم
مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد
چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم اما در دسترس نبود
_ اعصابم خورد شد گوشیو پرت کردم رو تخت و زیر لب غر میزدم
معلوم نیست با اون حالش کجا رفته. اه
مامان همینطور با تعجب داشت نگاهم میکرد
سریع لباسامو پوشیدم، چادرمو سر کردم و رفتم سمت در
مامان دنبالم اومد و صدام کرد
کجا میری دختردست و صورتت و بشور صبحونه بخور بعد
- مامان عجله دارم
امروز میخوام برم خونه اردلان پیش زهرا تو نمیای
_ مامان شما برو اگه وقت کردم منم میام
درو بستم و تند تند پله هارو رفتم پایین وارد کوچه شدم اما اصلا
نمیدونستم کجا باید برم
گوشیمو از کیفم برداشتمو دوباره شماره ی علی رو گرفتم
ایندفعه دیگه بوق خورد. اما جواب
نمیداد
تا سر خیابون رفتم و همینطور شمارشو میگرفتم
دیگه نا امید شده بودم، به دیوار تکیه دادم و آهی کشیدم هنوز خستگی
دیشب تو تنم بود
چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد
صفحه ی گوشی رو نگاه کردم علی بود سریع جواب دادم
- الو علی معلوم هست کجایی؟
علیک سلام اسماء خانم. من تو راهم دارم میام پیش شما
- کجا رفته بودی با او حالت
خونه ی مصطفی اینا. بعدشم حالم خوبه خانوم جان
- خیله خب کجایید دقیقا
دارم میرسم سر خیابونتون
- من سر خیابونمونم اهاندیدمت دستم رو بردم بالا و تکون دادم تا منو
ببینه
سوار ماشین شدم و یه نفس راحت کشیدم...
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#رمان_قبله_من
#قسمت_42
❀✿
فنجان قهوه را روے میز میگذارم و از پنجره ے سرتاسرے ڪافہ بہ خیابان خیره مے شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینڪہ خیال ندارد ڪم ڪم جایش را بابهار عوض ڪند! نیمہ اسفندماه و پیش بہ سوے سالے ڪہ بادیدگاه جدید من شروع مے شود. یڪ دستم رازیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسے مژه هاے بلندم را میگیرم. اخم ظریفے ڪہ بین ابروهایم انداختہ ام تداعے همان روز وحشتناڪ است! محمدمهدے... هنوز باورش سخت است...مردے ڪہ متانت و برخورد خاصش بادخترها زبان زد همہ بود! ریش و یقہ ے بستہ و....ظاهر موقرش! فنجان رابالا مے آورم و لبہ اش را روے لبم میگذارم. زندگے تلخ من روے این قهوه راهم ڪم میڪند! صداے خنده ے مردے نظرم راجلب میڪند. اڪیپ چهارنفره ڪہ همگے بسیجے بنظر مے رسند! حالت تهوع میگیرم! زمانے ازچادر فرار مے ڪردم... امروز از دین! از ڪسانے ڪہ تسبیح بہ دست هرغلطے میڪنند و آخرسر باوضو بہ خیال خودشان ڪثافت ڪاریشان پاڪ میشود! باتنفر و خشم بہ چهره شان خیره میشوم. پشت میز میشینندو سفارش شڪلات داغ میدهند...صدایشان را واضح مے شنوم. دوست دارم بپرم و ریش تڪ تڪشان را از بیخ بزنم! همہ شان ازیڪ قماشند! ظاهرنما و پست! موهایم راچنگ میزنم و شالم راڪمے جلو میڪشم... اگر این دین است؛ ترجیح میدهم ببوسمش و ڪنارش بگذارم! مثل اینڪہ دین دارها بویے از انسانیت نبرده اند... فنجانم را پایین مے آورم و ڪنارش انعام میگذارم. ازجا بلند مے شوم ڪہ نگاه یڪے از آنها بہ صورتم مے افتد! سریع پایین رانگاه میڪند. پوزخندمیزنم و بہ سرعت از ڪنارشان عبور میڪنم. پالتوے قرمزم را بہ تن میڪنم و غرق در خیال بہ خیابان پناه مے برم. چادر ڪہ هیچ... دیگر از نمازهم بیزارم! دورعاشقے راخط ڪشیده ام... یڪ خط پررنگ بہ عمق زخمے ڪہ بہ دلم مانده! اشتباه من اعتماد بہ او بود! پس دیگر این اشتباه را نمیڪنم... بہ پشت سر نگاه میڪنم رد پایم برف را تیره ڪرد...
ڪاش مےشد گذشته راپاڪ ڪرد.امانھ! گذشتھ ی من درس بزرگے بود ڪھ تمام وجودم خوب ازبرش ڪرد.
❀✿
ڪلاسهای محمدمهدی جهنم بھ تمام معنا بود.گاها از ڪلاسش بیرون مے زدم و تااخر زنگ در حیاط میماندم.اوهم خیلے سخت نمیگرفت. رفت و آمدهایم بھ موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد!! دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد.ڪمرم رامحڪم بھ درس بستھ بودم. حرفهای میترا حسابے رویم اثرگذاشتھ بود.من باید ڪنڪور راخوب پشت سر میگذاشتم و برای ادامھ تحصیل بھ دانشگاه تهران راه پیدا میڪردم.شبها تادیروقت صرف تست زنے مےشد. حتے برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنے بھ بازار نرفتم. پدرم حسابے بھ خودش میبالید ڪھ من اینقدر سربه راه شده ام. خبرنداشت ڪھ ازعالم و عقاید او به ڪلی بیزار شده ام و میخوام فرار ڪنم. عیدهم ازراه رسید و تنها دغدغه ی ذهنے من ڪنڪور بود. درراه دید و بازدیدهم یڪ ڪتاب دستم میگرفتم و میخواندم.بھ قولے شورش را دراورده بودم.قراربود درایام تعطیلات سری هم بھ تهران بزنیم اما برای پدرڪارمهمے پیش آمد و خودش بھ تنهایے برای معاملھ ای بزرگ بھ شیراز رفت. عیدباتمام شلوغے وهیجان اش برایم خستھ ڪننده بود. برای امتحان بزرگ زندگے ام روز شماری میڪردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز میگذاشتم تا حواسم جمع درسم باشد.مادرم دورسرم اسپند میگرداندو صلوات میفرستاد. ذڪر میگفت و برایم دعامیڪرد
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
پـــــنـاه🍃
#قسمت_42
نمی توانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ می اندازد.دو خانواده انقدر صمیمی و محترمانه باهم برخورد می کنند که اصلا متوجه غریبه بودن خودم در میان جمعشان نمی شوم!
حاج رضا هنگام سلام کردن با لبخند نگاهم می کند،یاد پدر می افتم و حرف هایی که از سرافکندگیش بخاطر تیپ من در مهمانی ها می زد.
امشب اما خیال می کنم که حاج رضا را سربلند کرده ام.او را مثل پدر خودم دوست دارم.کسی که در آستانه ی دربه در شدنم دستم را گرفت و در خانه اش را به رویم باز کرد.
شهاب خیلی رسمی و البته با احترام به شیدا و شیرین سلام می کند.چشم های شیدا خوب حال دلش را رو می کند،اما چه فایده وقتی نگاه مستقیمی از سوی مردی نیست که دوستش دارد؟
فرشته راست می گفت،حتی من اگر از قبل هم خبر از دلدادگی او و محمد نداشتم،امشب از رفتاری که محمد انجام می داد
متوجه حس عمیق بینشان می شدم.
فکر می کردم شهاب با دیدن
حجابم تعجب می کند اما خیلی معمولی برخورد کرد.انگار نه انگار که چندبار من را تقریبا بی حجاب دیده و حالا تغییر کرده ام.
نمی دانم چرا اما مدام مشغول مقایسه ام.اگر مادر من هم زنده بود بعد از اینهمه سال مثل حاج محمود و همسرش،مثل حاج رضا و زهرا خانم،عاشق پدرم بود؟
هرچند...شاید حالا که من نیستم و دور به دست دشمن افتاده،افسانه میخ خودش را محکم کرده باشد!
_حواست کجاست پناه؟
+همین جا فرشته جان
_میگم می بینی حالا دوست داشتن محمد چقدر تابلوعه؟
+آره،فقط دقیق نشمردم که تا الان چندبار برات شربت و چای و شیرینی اضافه آورد.
_چای و شربت چیه؟نمی بینی هی میره دم گوش خواهراش پچ پچ می کنه؟
+خب چه ربطی به تو داره؟
_باهوش!داره آمار منو می گیره دیگه
+وا
_حالا ببین،الان شیرین میاد اینجا ور دل من میشینه تا سر صحبت رو باز کنه
به دو دقیقه نمی رسد که شیرین از کنار برادرش بلند می شود و پیش فرشته می نشیند.خنده ام می گیرد...مخصوصا از رفتارهای معصومانه ی محمد.
چهره ی خوبی دارد،اما کاملا برعکس شیدا و شیرین،سبزه رو و مو مشکی است و البته برخلاف فرشته که به وقتش بمب انرژی ست او سربه زیر و آرام است انگار.
هنوز مشغول بررسی محمد هستم که سنگینی نگاهی را حس می کنم.سر بر می گردانم و چشم در چشم شهاب می شوم! سرش را به چپ و راست تکان می دهد و بعد با دستی که به محاسنش می کشد رو می گرداند سمت آقایان.
فقط برای چند لحظه ماتم می برد ...
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_42
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
خودش بود!...
ترس،هیجان،تعجب،ناباوری،اضطراب وحتی ذوق دوباره دیدنش...همه ی اون حس ها همزمان به سمتم هجوم آورده بودم...
با لکنت پرسیدم:
+تو... اینجا چیکار میکنی؟!!!
همزمان خودم تو دلم جواب خودمو میدادم
آدمی مثل اون اینجا چیکار داره؟؟
نکنه اومده دزدی؟...حتما اومده دزدی..
از تصورش تمام تنم مورمور شد
احساس کردم رنگم پرید
هین بلندی کشیدمو گفتم
اومدی دزدی؟؟؟؟؟
و بعد شروع کردمبا فریاد پروانه رو صدا کردن
دستامم روی گوشم گذاشته بودمو یکریز پروانه رو صدا میکردم...
با کف دست ضربه ای به چارچوب زد که ساکتم کنه و بعد عصبانیت گفت: مگگگگههه با تو نیستم!!!
بهت میگم ساکت شووو!دزد کیههه بابا...
منالان باید بهت بگم تو اینجا چیکار میکنی
نه تو ...اینجا خونه امه!
گنگ و گیج نگاهش کردم:خونته؟؟
اگه خونته این همه مدت کجا بودی؟ها؟
خودم از پرویی خودم تعجب کرده بودم
-نمیدونستم باید بابت رفت وآمدمبه شما جواب پس بدم
و بعد به سمت پله ها رفت و پروانه رو صدا زد
پروانه در حالی که آخرین پله ها رو بالا مومد گفت:بله آقا
کاری داشتید؟
و نگاهش به من که طلبکارانه ناجی مغرور و نگاه میکردم افتاد
اخمی کرد و گفت:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
مگه قرار نبود ملحفه هارو بیاری
چرا ریختیشون زمین؟!
در کسری از ثانیه با شنیدن لفظ آقا از دهن پروانه
موضعم عوض شد!
ضعف تماموجودمو گرفت
دستمو به چهارچوب گرفتم تا نیوفتم
صدای ناجی مغرور و شنیدم که با جدیت میگفت:
حالا فهمیدی من صاحب خونه ام و دزد نیستم؟؟؟
پروانه که این حرف و شنید،ضربه ی آرومی به گونه اش زد و گفت
دور از جونتون آقاا..این چه حرفیه
لفظ آقا تو سرم مدام چرخ میخورد
چه آبروریری و فاجعه ای شد...
چقدر خوب شد خانوم اینجا نبود وگرنه زنده م نمیگذاشت از اینکه پسرش رو دزد خطاب کردم!
شرم و خجالت تمام وجودمو دربر گرفته بود و حتی دیگه نه جرئت میکردم نه روم میشد که سرمو بالا بگیرم...
قبل از اینکه فرصت عکس العملی داشته باشم همه چیز جلوی چشماممحو و تاریک شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab