eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
365 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
920 ویدیو
293 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ بابا روزنامه رو پرت کرد و اومد سمت مامان کو اردلان اردلان چی؟ منو زهرا مامان رو گرفته بودیم که خودشو نزنه مامان از شدت گریه نمیتونست جواب بابا رو بده و با دست به تلوزیون اشاره میکرد سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیون اخبار تموم شده بود بابا کلافه کانال ها رو اینورو اونور میکرد برای مامان یکم آب قند آوردم و دادم بهش حالش که بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید خانم اردالن رو کجا دیدی؟ دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتن جنازه هارو نشون میدادن بچم اونجا بود رنگ و روی زهرا پرید اما هیچی نمیگفت بابا عصبانی شدو گفت: آخه تو از کجا فهمیدی اردلان بود مگه واضح دیدی چرا با خودت اینطوری میکنی _ بعد هم به زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کن رنگ و روی بچرو مامان آرومتر شد و گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مثل اردلان من بود ببین یه هفته ام هست که زنگ نزده وای بچم خدا نگران شدم گوشیو برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهدای مدافع دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد از زهرا اسم تیپشو پرسیدم وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلان میگشتم خدا خدا میکردم اسمش نباشه _ یکدفعه چشمم خورد به اسم اردلان احساس کردم سرم داره گیچ میره و جلو چشماش داره سیاه میشه با هر زحمتی بود گوشیو تو یه دستم نگه داشتم و یه دست دیگمو گذاشتم رو سرم به خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب رو قسم میدادم چشمامو محکم بازو بسته کردم و دوباره خوندم اردلان سعادتی دستمو گذاشتم رو قلبم و نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت - زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستمو گرفت و با نگرانی پرسید چیشد اسماء؟؟ سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگران نباش اسمش نبود - پس چرا تو اینطوری شدی؟ هیچی میشه یه لیوان آب بیاری برام - اسماء راستشو بگو من طاقتشو دارم - إ زهرا بخدا اسمش نبود، فقط یه اسم اردلان بود ولی فامیلیش سعادتی بود زهرا پووفی کرد و رفت سمت آشپزخونه گوشیو بردم پیش مامان و بابا، نشونشون دادم تا خیالشون راحت بشه بابا عصبانی شد و زیرلب به مامان غر میزد و رفت سمت اتاق زنگ خونه رو زد آیفون رو برداشتم:کیه؟ کسی جواب نداد. دوباره پرسیدم کیه؟ ایندفعه جواب داد: مأمور گاز میشه تشریف بیارید پایین آیفون رو گذاشتم . زهرا پرسید کی بود شونه هامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چه صدایی هم داشت چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کردم و در و باز کردم چیزی رو که میدیم باور نمیکردم.... - اردلان بود ریشاش بلند شده بود. یکمی صورتش سوخته بود و یه کوله پشتی نظامی بزرگ هم پشتش بود اومدم مثل بچگیامون بپرم بغلش که رفت عقب - کجا زشته تو کوچه خندیدمو همونطور نگاهش میکردم - چیه خواهرنمیخوای بری کنار بیام تو؟ اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو درو بستم و از پله ها رفتیم بالا _ چشمم خورد به دستش که باند پیچی شده بود و یکمی خون ازش بیرون زده بود دستم رو گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش خندید و گفت: زبون باز کردی جای سلامتی هیچ چیزی نیست بیا بریم تو داداش الان بری تو همه شوکه میشن وایسا من آمادشون کنم _ رفتم داخل و گفتم :یاالله مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید... ✍ خانم علی آبادی ادامه دارد...     🌍 @kashkoolmazhabimehrab ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❀✿ .دیگراعتقادی بھ رفتارو ڪارهایش نداشتم. مرور زمان ڪورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد ڪرد.من تمام شدم! ❀✿ عصبے و تلخ بغضم راقورت مے دهم و دندان قروچھ میڪنم.باڪف دست روی میزمیڪوبم و ازآشپزخانھ بیرون میروم.نگاه تیزم رابھ مادرم میدوزم و میپرسم: ینے میخوای همینجوری ساڪت بشینے؟ اره؟ مستاسل نگاهم میڪند و سرش رازیر میندازد. بھ سمت پدرم مےچرخم و بلند میگویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نڪندم ڪھ الان بگے حق نداری بری دانشگاه! ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون ڪندنتو!ولی دل و دینم اجازه نمیده دستے دستی دخترمو بسپارم بھ یھ شهردیگھ. دستهایم رابالا مے اورم و باغیض میگویم: عی بابا! بیخیال دیگھ!همھ آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های دوستام میلیونے خرج ڪردن تا بچھ های خنگشون رتبھ قابل قبول بیارن ولے نیاووردن!الان من ...بعد اون همھ زحمت...راه برام آسفالت شده!چھ گیریھ اخھ!؟ دستهای گره شده اش را زیر چانھ میگذارد و یڪ نھ محڪم میگوید. باحرص برای بار آخر بھ مادرم نگاه میڪنم چشمانش همان خواستھ ی من را فریاد میزند.اما بقول خودش دهانش بھ احترام پدر بستھ شده اما من اعتقاد دارم ڪھ او میترسد!! ازدواج محمولھ ی عجیبے است .اخرش باید همینجور توسری خور باشے!! بغضم میترڪد و جیغ میڪشم: من باید درسمو ادامه بدم.جایےڪھ دوست دارم.!رشتھ ای ڪھ دوست دارم . اگر توذهنتونھ ڪھ جلومو بگیرید و سرسال یھ آقابالاسر برام بیارید باید بگم اشتباه ڪردی باباجون! اشتباه!! بھ طرف راه پله مے دوم تا بھ اتاقم بروم ڪھ صدای بلندش مراسرجامیخڪوب میڪند _ وایسا! ازغلدر بازی بدم میاد! میدونے !؟ نفس های تند و ڪوتاهم را درسینھ حبس میڪنم _ فڪ نڪن بخاطر جیغ و دادات راضے شدم.ازقبل خانوم باهام حرف زد.گفت ڪھ سربه راه شدی...فقط فڪر و ذڪرت شده درس.من نمیخوام جلوتو بگیرم ڪھ...فقط تواین مدت میخواستم فڪر خوابگاه و اینجورجاهارو ازمغزت برونے!.... اگر اجازه میدم بھ یھ دلیل و یھ شرطھ....اگر قبول میڪنے بگم! مبهوت و بادهان باز صدای ضعیفم را ازاد میڪنم. _ قبول _ دلیل این بود ڪھ ترسیدم دوصباح دیگھ یقھ ام رو بگیرن و بگن تو حق این بچرو خوردی.نزاشتے پیشرفت ڪنھ...زحمتشو حروم ڪردی... اماشرطم... میزارم بری تهران ولے باید بری پیش جواد بمونے...خوشم نمیاد شب سرتو رو بالشت جایے بزاری ڪھ من ازش بے خبرم! خوابگاه تعطیل! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_42 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• خودش بود!... ترس،هیجان،تعجب،ناباوری،اضطراب وحت
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• با احساس خنکی چشمامو کم‌کم باز کردم تصویر تار ومات پروانه رو میدیدم که جلوم‌پر پر میزد اما صداشو واضح نمیشنیدم چند بار چشمامو باز وبسته کردم تا حالم کمی جا اومد پروانه با دست دوباره چند قطره آب پاشید روی صورتم و گفت: چت شد یهو دیبا من‌که جون به سر شدم از یادآوری آبروریزی که کرده بودم‌ بغض کردم و اشک تو چشمام جمع شد دیگه رویی نداشتم که اینجا بمونم سرمو بلند کردم و دیدم ناجی مغرور هنوز بالاسرم ایستاده همزمان قطره اشکی از چشمم سر خورد روشو ازم برگردوند و به سمت پله ها رفت اروم‌لب زدم:پروانه آبروم رفت... حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ پروانه دستمو فشرد و گفت: حالا خودتو ناراحت نکن ببین به چه روزی افتادی!ده دقیقه زدم‌ یه بند صدات کردم‌تا چشماتو وا کردی الانم این‌ آب قند و بخور بریم‌پایین ولیوان آب قند و به زور بین‌انگشتام جا کرد و درحالی که از کنارم‌بلند میشد اروم‌گفت: نگران‌نباش آقا گفت ازین قضیه چیزی به خانم نمیگه... ناباورانه نگاهش کردم و گفتم:واقعا؟! ودوباره با بغض گفتم: چه فایده...آبروم‌ جلوی خودش رفت... مشکوک و با تعجب نگاهم کرد: اگه‌نگران چشم تو چشم شدن و اینایی اقا خیلی اینجا رفت وآمد نداره! تو دلم گفتم: گند زدی دختر!! الان با خودش فکر میکنه چه خبره برای اینکه حواسشو پرت کنم ازش خواستم کمکم کنه بریم پایین. توی آشپزخونه روی صندلی نشسته بودم‌ دستمو زیر گونه ام گذاشته بودم‌و به گندی که‌زده بودم‌ فکر میکردم دعام‌مستجاب شده بود اما به بدترین‌نحو‌ممکن! دوست داشتم دوباره ببینمش و همیشه چشمم دنبالش بود...دیدمش! اونم تو این لباس و قیافه اونم با اون‌خرابکاری که کردم... دوست داشتم‌ سرمو بکوبم به میز... با خودم میگفتم حالا مگه چی شده یه غریبه که یه بار کمکت کرده رو دیدی و یه اشتباهی کردی کفر ابلیس که نشده! ولی دلم آروم نمیگرفت! انگار خطای بزرگی کرده باشم مدام خودمو سرزنش میکردم... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab