eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
365 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
920 ویدیو
293 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ بهش اقتدا کردم و نمازو باهم خوندیم نمیدونم تو قنوت چی داشت میگفت که انقدر طول کشید... بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش - علی جانم - ببخشید بابت چی - تو ببخش حالا باشه چشم ، دستی به سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفته بودم با چادر نماز شبیه فرشته ها میشی _ اوهووم ای بابا فراموشکارم شدم ، میبینی عشقت با آدم چیکار میکنه - سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم اخمی کردم و گفتم: با چادر مشکی چی دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علی حالا هم برو بخواب بخوابم ؟دیگه الان هوا روشن میشه باید وسایالتو جمع کنیم اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگه پامیشیم جمع میکنیم قوووول قول _ ساعت ۱۱ بود باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم مامان بود حتما کلی هم نگران شده بود گوشیو جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو - الو سلام اسماء جان حالت خوبه مادر؟؟ بله مامان جان خوبم خونه ی علی اینام - تو نباید یه خبر به ما بدی؟ ببخشید مامان یدفعه ای شد - باشه مواظب خودت باش. به همه سلام برسون چشم خدافظ پیچ و تابی به بدنم دادمو علی رو صدا کردم علی جان پاشو ساعت یازده پاشو کلی کار داریم پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگه بخوابم باشه پتو رو از سرش کشیدم. - إ علی پاشو دیگه توجهی نکرد باشه پس من میرم یکدفعه از جاش بلند شدو گفت کجا - خندیدم و گفتم دستشویی بالش رو پرت کرد سمتم جا خالی دادم که نخوره بهم انگشتشو به نشونه ی تحدید تکون داد که من از اتاق رفتم بیرون وقتی برگشتم همینطوری نشسته بود - إ علی پاشو دیگه امروز جمعست اسماء نزاشتی بخوابما - پوووفی کردم و گفتم: ببین علی من از دلت خبر دارم. میدونم که آرزوت بوده که بری الانم بخاطر من داری این حرفارو میزنی و خودتو میزنی به اون راه با این کارات من بیشتر اذیت میشم _ پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم چیزی نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد، درشو باز کردو یه ساک نظامی بزرگ که لباس های نظامی داخلش بود رو آورد بیرون ساک رو ازش گرفتمو لباس هارو خارج کردم - خوب علی وسایلی رو که احتیاج داری رو بیار که مرتب بذارم داخل ساک وسایل ها رو مرتب گذاشتم باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم که راهیش کنم - علی مامان اینا میدونن؟؟ آره. ولی اونا خیالشون راحته تو اجازه نمیدی که برم خبر ندارن که... _ حرفشو قطع کردم. اردلان چی اونم میدونه؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد - اخمی کردم و گفتم: پس فقط من نمیدونستم چیزی نگفت اسماء جمع کردن وسایل که تموم شد پاشو ناهار بریم بیرون قبول نکردم - امروز خودم برات غذا درست میکنم... پله هارو دوتا یکی رفتم پایین بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد وارد آشپز خونه شدم مادر علی داشت سبزی پاک میکرد - سلام مامان إ سلام دخترم بیدار شدی حالت خوبه؟؟ - لبخندی زدم و گفتم:بله خوبم ممنون - مامان ناهار که درست نکردید؟... ✍ خانم علی آبادی ادامه دارد...     🌍 @kashkoolmazhabimehrab ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❀✿ خوب یادم است انقدرجیغ ڪشیدیم ڪھ صدایمان گرفت. بعدازبازی برای خوردن بستنے روی یڪے ازنیمڪت های حاشیھ شهربازی میشینیم. چندپسر ازمقابلمان رد مے شوند ڪھ بادیدن من یڪے ازانها سوت مے زند و دیگری اشاره میڪند. یحیـے قاشق بستنـے اش را ڪنارمیگذارد. و درگوش یلدا یڪ چیزهای زمزمه میڪند یلدا هم بے معطلے ارام بمن میگوید: یحیے میگه نگاه میڪنن! معذب میشیم همھ... یخورده .... دلخور میشوم وجواب میدهم: میتونن نگاه نڪنن. بمن مربوط نیست! و مشعول بستنے خوردن میشوم. " چھ غلطا! دستورم میده. نگران ابجیشھ بخاطرمن یوقت اونو نخورن. بخودم مربوطھ. نھ اون" انها درست مقابلمان روی یڪ نیمڪت دیگر میشینند. یحیـے بلند مے شودڪھ یلدا دستش را میگیرد و بانگرانے میپرسد: چیڪار میڪنے! یحیے بالحنے متعجب همراه با ارامش جواب میدهد: هیچے ..میریم سمت ماشین. بستنیتون رو تومسیربخورید. دوست دارم بگویم: دلم نمیخواد! میخوام بشینم بخورم! بااڪراه بلند مے شوم و پشت سرشان راه مےافتم. حس میڪنم دعوای بچگے هنوز هم ادامھ دارد. ابمان مال یڪ جوب نیست. همیشھ دوست داشتم یحیـے را درجوب خودش خفھ ڪنم! درراه برگشت خیره بھ خط های ممتد و سفید خیابان بھ یاد بازی لے لے لبخند تلخے زدم. یادم مے آید یلدا هیچ وقت برای بازی بھ ڪوچھ نمے آمد. یڪبارهم ڪھ من رفتم یحیے اشکم رادراورد. ظرفی راپراز اب ڪرد و خط های سفیدی ڪھ باگچ و زحمت روی زمین ڪشیده بودم پاڪ ڪرد تامن مجبور شوم بھ خانھ بروم. زیرلب میگویم: بدبخت عقده ای! حس میڪنم یحیـے همیشھ نقش موش ازمایشگاهے رابرایم داشت. چون اولین نفری بود ڪھ فحش های جدیدی را ڪھ یاد میگرفتم نثار روحش میڪردم. ❀✿ زن ڪھ بایڪ چسب سفید بینـے قلمے اش را بالا نگھ داشتھ ،یڪ بادڪنڪ صورتے بعنوان اشانتیون دستم میدهد. قیافه ام وا مے رود! قبل ترها حداقل یڪ عطرسھ درچهار تقدیمت میڪردند. الان چندصدهزارتومن ڪھ خرید ڪنے جایزه ات مےشود یڪ بادڪنڪ گازی صورتے. تشڪر مےڪنم و ازپشت صندوق ڪنار مے روم. عینڪ افتابے ام را روی بینے بالا میدهم و از مرکزخرید بیرون مے زنم. یڪ سویے شرت برای اوایل پاییز نیازداشتم. باتاڪسے بھ طرف خانھ برمیگردم. یلدا و آذر و عمو چندبار بھ تلفن همراهم زنگ زده اند خب حق دارند. بے خبر بیرون زده بودم. یلدا مثل سیم ڪارت همراه اول است. اثبات ڪرده ڪھ هیچ وقت تنها نیستم. این بار دوست داشتم سیم ڪارت را خانھ جا بگذارم. ڪاش بسوزد راحت شوم. باڪلیدی ڪھ عمو برایم زده دررا باز میڪنم و از پله ها بالا می روم. باورم نمیشود نخ بادکنک راهنوز درمشتم نگھ داشتھ ام. بھ طبقھ ی اول مے رسم و چندتقھ بھ در میزنم. ڪسے دررا باز نمیڪند. ڪلید را درقفل میندازم و دررا باز میڪنم. ڪسے نیست. لبم راڪج میکنم و ابروبالا میندازم. ڪجا رفتھ اند!؟ ڪیف و خریدهایم راروی مبل میندازم و بھ سمت اتاق یلدا مے روم. دراتاقش باز است و عطرملایم همیشگے اش بھ جان میشیند. به اتاق نشیمن برمیگردم و تلفن همراهم رااز زیپ ڪوچڪ ڪیفم بیرون میاورم و شماره یلدارا میگیرم. جواب نمیدهد. دوباره میگیرم .چنددقیقھ شنیدن بوق ازاد خستھ ام میڪند. وسایلم رابرمیدارم و بھ اتاق خودم مے روم. بامانتو روی تخت دراز میڪشم و چشمهایم را میبندم. حتما رفتھ اند مهمانے. همان بهتر ڪھ جا ماندم. حوصله ی قوم عجوج مجوج راندارم. ده دقیقه میگذرد ڪھ صدای باز و بسته شدن در مے اید. سیخ روی تحت میشینم و گوشم را تیز میڪنم. بااسترس اب دهانم راقورت میدهم. حتمن برگشتند دیگر. امانھ صدای غرهای همیشگے اذر مے اید نھ سلام بلند جواد و نھ ردی ازیلدا ڪھ بھ طرف اتاقش بیاید. ازروی تخت بلند مے شوم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب الدین است که در راه پله می پیچد: +بهترین ان شاالله؟ دستم به سمت گره ی روسری ام می رود و برمی گردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی... نگاهش که به صورتم می افتد اخم می کند و می پرسد: _گریه می کنید؟ به همه شک دارم؛احساس می کنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند...یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس. +مزاحم نمیشم خیره ان شاالله هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده می کنم و می گویم: _شمام می دونستین؟ +چی رو؟ به گره ی ابروانش نگاه می کنم _علت اومدن من به خونتون با انگشت پیشانی اش را می خارد و می گوید: +خب بله خشکم می زند _از کی؟! +همون موقع که اومدین پایین _پایین؟ انگار کلافه اش کرده ام،دستی به موهایش می کشد و می گوید: +مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون می فرستم.بیخودی می پرسم: _شیرینی برای چیه؟ حتی چشم هایش می خندد +امر خیر دلم می خواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه می گویم _بسلامتی +چرا تنها میرین بالا؟راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره... _ممنون میرم بالا و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم می روم.پشت در می نشینم و زانوانم را بغل می کنم،می زنم زیر گریه. چه روز پر ماجرایی بوده و هست!خیال تمام شدن هم ندارد انگار..تازه باید داستان شیدایی شیدا را می دیدم و می شنیدم!البته برای پسر پاکی مثل شهاب،چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام. کسی در می زند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند می شود +پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم... پناه...باتوام ها! خبرای جدید دارم،نمی خوای تو مراسم خواستگاری باشی؟الو...عمو اینا قراره بیان خواستگاری در را باز می کنم،با خوشحالی بغلم می کند و می گوید: _بالاخره بختم باز شد و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم... ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چشمام پر شده بود و هر لحظه امکان داشت اشکام جاری شن تا الان هم‌خوب خودمو نگه داشته بودم نفسم تنگ شده بود... جهان تاج خانم جدی توام با عصبانیت منتظر به احسان خان نگاه کرد تا جواب سوالشو بشنوه احسان خان انگشاشو لای موهاش کرد وبه سمت بالا حرکت داد نفسشو با صدا بیرون‌ داد و نگاه کوتاهی به قیافه ی درهم و آشفته من انداخت و رو به جهان تاج خانم گفت: مامان جان شما چند لحظه با من تشریف بیارید بیرون از اتاق جهان تاخ جانم: احسان لطفا تو این موضوع دخالت نکن چون هیچ ارتباطی به تو نداره من از اولم راضی به اومدن این دختر به این عمارت نبودم واینم نتیجه اش الانم تصمیم گرفتم قبل از اینکه خسارت بد تری بهم‌بزنه اخراجش کنم تا گورشو گم کنه و با خشم نگاهم کرد زبونم بند اومده بود حتی نمیتونستم برای عذر خواهی تکونش بدم هم خسته بودم از اینهمه تحقیر هم ترسیده بودم از ماجرای خسارت و چند هفته ای که تا پایان کارم باقی مونده و اگر نتونم ادامه بدم باید حقوق این مدت رو هم برگردونم... ولی من که آه در بساط نداشتم! حتی دیگه چیزی هم برای فروختن نداشتم... این بود که در سکوت نگاه خیسم رو بین جهان تاج و احسان خان میچرخوندم تا حکمم صادر بشه! احسان خان ‌که معلوم بود کمی کلافه شده دوباره درخواستش و تکرار کرد... و این بار خانم با غر غر همراهش رفت و من موندم و قاب شکسته ... نشستم بالای سرش و توی دلِ شکسته م از خدا گله کردم: _خدایا تو که وضع منو میبینی... چرا این بلا الان باید نازل بشه... من که خیلی مرتاقب بودم... من که کوتاهی نکردم... چرا اینطور آبروم رفت و تحقیر شدم و حالا این خرج بزرگ روی دستم موند؟ تو که بهتر از همه وضع جیب ما رو میدونی... میدونی من یک ماه و نیمه دارم کار میکنم ولی حقوقم رو پیش پیش خرج کردم و زندگیمون با اون آب باریکه بیمه بازنشستگی میگذره! تو که میدونی من پول یه کورس تاکسی اضافه ندارم تو جیبم اخه قاب خاتم؟! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab