eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
365 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
920 ویدیو
293 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ با خودم گفت اسماء باور کن تعقیبت کرده چی فکر میکردی چی شد با صداش به خودم اومدم رسیدیم خانم محمدی... _ نزدیک قطعه ی شهدا نگه داشت از ماشین پیاده شد اومد سمت من و در ماشین و باز کرد من انقد غرق در افکار خودم بودم که متوجه نشدم - صدام کرد بخودم اومدم و پیاده شدم خم شد داخل ماشین و گوشیو برداشت گرفت سمت من و گفت: بفرمایید این هم از گوشیتون دستم پر بود با یه دستم کیف و چادرم و نگه داشته بودم با یه دستمم گلا رو - گوشی تو دستش زنگ خورد تا اومد بده به من قطع شد و عکس نصفه ای که ازپلاک گرفته بودم اومد رو صفحه از خجالت نمیدونستم چیکار کنم سرمو انداختم پایین و به سمت مزار شهدا حرکت کردم سجادی هم همونطور که گوشی دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزی نگفت همینطوری داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم اونم شونه به شونه من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم میرم _ رسیدیم من نشستم گلها رو گذاشتم رو قبر سجادی هم رفت که آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود _ از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم به حرف زدن باشهیدم سلام شهید جان میبینی این همون تحفه ایه که سری پیش بهت گفتم کلا زندگی مارو ریخته بهم خیلی هم عجیب غریبه عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم یه نفر از پشت اومد سمتم و گفت: من عجیب و غریبم سجادی بود وااااااای دوباره گند زدی اسماء از جام تکون نخوردم اصلا انگار اتفاقی نیوفتاده روی قبر و با آب شست و فاتحه خوند سرمو انداخته بودم پایین... خانم محمدی ایرادی نداره بهتره امروز دیگه حرفامونو بزنیم تا نظر شما یکم راجب من عوض بشه حرفشو تایید کردم _ خوب علی سجادی هستم دانشجوی رشته ی برق تو یه شرکت مخابراتی مشغول کار هستم و الحمدالله حقوقم هم خوبه فکر میکنم بتونم.... _ حرفشو قطع کردم ببخشید اما من منتظرم چیزهای دیگه ای بشنوم با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد بله کاملا درست میفرمایید دفه اول تو دانشگاه دیدمتو.... حدودا یه سال پیش اون موقع همراه دوستتون خانم شایسته بودید(مریم رو میگفت) همینطور که میبینید کمتر دختری پیدا میشه که مثل شما تو دانشگاه چادر سرش کنه حتی صمیمی ترین دوستتون هم چادری نیست البته سوتفاهم نشه من خدای نکرده نمیخوام ایشونو ببرم زیر سوال _ خلاصه که اولین مسئله ای که توجه من رو نسبت به شما جلب کرد این بود.... اما اون زمان فقط شما رو بخاطر انتخابتون تحسین میکردم بعد از یه مدت متوجه شدم یه سری از کلاسامون مشترکه - با گذشت زمان توجهم نسبت به شما بیشتر جلب میشد سعی میکردم خودمو کنترل کنم و برای همین هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض میکردم و همیشه سعی میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم _ اما هرکاری میکردم نمیشد با دیدن رفتاراتون و حیایی که موقع صحبت کردن با استاد ها داشتید و یا سکوتتون در برابر تیکه هایی که بچه های دانشگاه مینداختن _ نمیتونستم نسبت بهتون بی اهمیت باشم دستمو گذاشته بودم زیر چونم با دقت به حرفاش گوش میدادم و یه لبخند کمرنگ روی لبام بود به یاد سه سال پیش افتادم من وروزهای ۱۸-۱۷سالگیم و اتفاقی که باعث شده بود من اینی که الان هستم بشم اتفاقی که مسیر زندگیمو عوض کرد _ اما سجادی اینارو نمیدونست برگشتم به سه سال پیش و خاطرات مثل برق از جلوی چشمام عبور کرد یه دختر دبیرستانی پرشر و شوروساده و در عین حال شاگرد اول مدرسه _ واسه زندگیم برنامه ریزی خاصی داشتم در طی هفته درس میخوندم و آخر هفته ها با دوستام میرفتیم بیرون... ✍ خانم علی آبادی ادامه دارد...     🌍 @kashkoolmazhabimehrab ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🌸🍃🌸🍃🌸 مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام مے دوزد و بادیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی ازسر رضایت می زند. گلویم را صاف مےڪنم و وارد اشپزخانه مے شوم. پدرم نگاهے به چشمانم میندازد و به صندلے مقابلش اشاره مے ڪند ڪھ یعنے " بشین" روی صندلے مے شینم و به ظرف ڪره و پنیر وسط میز خیره مے شوم. پدرم نفسش را پرصدا بیرون مے دهد و مے پرسد: خب! ڪلاس خطاطیت تاڪجا پیش رفتھ؟ یک لحظھ قلبم مے ایستد.این چھ سوالے است ڪھ مے پرسد؟ تقریبا سھ هفتھ ای مے شود ڪھ ڪلاس را دنبال نڪرده ام و مدام بادوستانم به گردش مے رویم. سعے مےڪنم طبیعے به نظر بیایم. پیشانے ام را مے خارانم و لبهایم را بھ نشانھ ی تفڪر جمع مے ڪنم _ اممم.. عی بد نیست. _ ینے خوبم نیس؟ _ نه نه! ینی... خب راستش... حس مےڪنم تقریبا داره تڪراری مے شھ. نگاهش رااز روی چای تلخش بھ صورتم مےڪشاند _ چرا؟ _ خب... مڪثے مےڪنم و ادامھ مےدهم _ راستش بابا... من فڪ مے ڪنم تاهمین حد ڪافیھ من علاقھ ای ندارم ادامش بدم. ابروهایش درهم مے رود. _ پس بھ چے علاقھ داری؟ _ اممم... ینے خب...من الان خطم خیلے خوب شده...ینی عالے شده. دیگھ نیازی نیست ڪلاس برم... _ جواب من این نبودا. _ فعلا بھ هیچی علاقھ ندارم...میخوام یمدت استراحت ڪنم.. _ ینی میگے بزارم دختر من تااخر تابستون بیڪار باشه؟ _ خب... اسمش بیڪاری نیس یڪ لقمه ی ڪوچڪ مربا مے گیرد و بھ مادرم مے دهد. عادتش است! همیشھ عشقش را درلقم، های صبحانھ بروز مےدهد. _ پس اسمش چیھ؟ _ استراحت!... خب... ببین بابارضا...من...دوروز دیگھ مدرسه ام شروع میشھ بعدشم بحث کنکور و... حسابھ درس خوندن.دانشگاه هم ڪھ ماجرای مهم زندگیھ. عمیق به چشمانم زل مے زند و بعد ازجایش بلند مے شود... _ خب پس ینے امروز نمیری ڪلاس؟ دهانم را پر میڪنم از یڪ " نھ " بزرگ ڪھ یڪدفعھ یاد قرارم مے افتم. ازجایم بلند مے شوم و همانطور ڪھ انگشت اشاره ام را درظرف مربا فرو مے برم ، جواب قاطعے مے دهم: این ترم رو تموم مےڪنم و بعدش استراحت! 🌸🍃🌸🍃🌸 💟 نویسنــــــده: 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 باورم نمی شود که بعد از این همه سال دوباره برگشته ام به خانه ای که همه ی دوران کودکیم درونش گذشته.آن هم با آدم هایی که برایم یک روزی عزیزترین ها بودند ولی حالا خیلی دور بودیم از هم آن وقت ها که ما بودیم ،اینجا فقط یک طبقه بود اما حالا شده بود دو طبقه و نیم ،فرشته دستی تکان می دهد و در را می بندد چقدر خسته ام ،کلی توی راه بوده ام کمـرم درد گرفته . مانتو و شالم رو در می آورم و می گذارم روی صندلی ، با آن همه بی خوابی که از دیشب کشیده ام الان تقریبا گیجم. کیفم را زیر سرم می گذارم و روی فرشی که کجکی وسط اتاق پهن است دراز می کشم ، با اینکه خانه عوض شده و با این مهندسی اش غریبی می کنم اما انگار از همه طرفش هنوز هم صدای مامان به گوشم می رسد. اشک از کنار چشمم راه می گیرد و می رود سمت موهایم ، غلغلکم می آید با دست اشک هایم را پاک می کنم و چشم هایم را می بندم . دلم می خواهد به آینده فکر کنم اما از شدت خستگی زودتر از چیزی که فکر می کنم بیهوش می شوم . با صدایی شبیه به تق تق چشمانم را به سختی باز می کنم ، انگار پلکم بهم چسبیده متعجب به اطرافم خیره می شوم . همه جا تاریک تر شده گیج شده ام و نمی دانم که چه وقت روز است ، استخوان درد گرفته ام با سستی می نشینم . فرشته نشسته و کنجکاو نگاهم می کند _چه عجب _ببخشید خیلی خسته بودم چقدرم خوابت سنگینه چرا رو زمین خوابیدی ؟ _گفتم شاید خوشت نیاد رو تختت بخوابم ،چون خودم اینجوریم _حساسی پس _اوهوم،ولی به قول مامان که می گفت اگر خسته باشی روی ریگ بیابون هم خوابت می بره _واقعا هم همینه به سینی ای که روی میز گذاشته اشاره می کند و می گوید : _بفرمایید شام _مگه شما خوردین ؟! _ساعت 12 شبه ، مامان نذاشت بیدارت کنم _مرسی با ذوق سینی را بر می دارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده ! _با اینکه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست کردی ؟ _نه مامانم پخته نوش جان ... _به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست قاشق اول را که توی دهانم می گذارم می پرسد : _مامانت فوت شده ؟ با چشم های گرد شده از تعجب نگاهش می کنم. ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃 🔗🍃🔗🍃🔗🍃 🍃🔗🍃 🔗 ♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_5 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• بعد از دیدن مامان از
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چـنـد روزی بود کـہ درگیـر جور کردن پول عمل مامان بودم و یه لیست از کسایی که میشناختم تو ذهنم درست کرده بودم تا ازشون پول قرض بگیرم. جزاین کاری از دستم بر نمیومد...ازین همه ضعیف و بی دست و پا بودن خسته شده بودم باورم نمیشد که من برای هفت میلیون تومن حاضر بودم زمین و به زمان بدوزم امـا گوشی تو دست بعضی از بنده های خدا بیشتر از این حرفا می ارزید این روزها بیشتر از خدا گله میکردم... از اینکه انقدر زود بابارو ازمون گرفت... ازین که طعم تلخ تنگدستی رو هر روز بیشتر از دیروز بهمون میچشوند...بعضی وقتا فکر میکردم نکنـه خدا باهامون لج کرده؟؟!! خسته شده بودم ازین همه دویدن و به جایی نرسیدن بعد از کلی روانداختن به غریبه و آشنا فقط یـہ میلیون تونسته بودم جور کنم باورم نمیشد که تو دنیای به این بزرگی به اندازه ی هفت میلیون ناقابل اعتبار نداشته باشم. حال روحیم خراب بود اما برای اینکه مامان و دنیا از قضیه بویی نبرن هر روز پر انرژی تر از روز قبل به خونه برمیگشتم... انقدر نقش بازی کردن برام سخت بود که بعضی وقتها حس میکردم که دیگه جونی تو بدنم نمونده که بخوام به این بازی مسخره ادامه بدم و هر لحظه میترسیدم همه چیز فاش بشـه. دوست نداشتم غصه ای به غصه های دنیا و مامان اضـافه بشـہ حاضر بودم سنگینی این بار و یک تنه تحمل کنم اما لبخند لحظه ای صورت زیبای دنیا رو ترک نکنه. کلاسا شروع شده بودن و با طناز توی محوطه دانشگاه نشسته بودیم و صحبت میکردیم طناز: دیبا پول عمل مامانت جور نشد؟ آهی کشیدم و گفتم:نــہ آخــہ از کجـا میـخاد جـور بشـہ طناز شرمنده نگاهم کرد و گفت به خدا دستم خیلی تنگه،خودت که بهتر میدونی بیشتر ازون نمیتونستم کمکت کنم،شرمندتم به خدا دستشو به گرمی فشردم و گفتم: آخـہ این چه حرفیه می زنی قربونت برم من شرمندتم که تو این وضعیت ازت پول خواستم طناز:راستی من شنیدمـ بعضی مسجدا هم وام میدن،وام قرض الحسنه...سرزدی به مسجد محلتون؟هست همچین چیزی؟ با تعجب پرسیدم : واقعاا؟ وااای طنـاز یعنی میشه بتونم از مسجد وام بگیرم؟ طناز لبخند پر از امیدی زد و گفت:ان شاالله که حتـما میشه حتـی فکر به اینکه درصدی احتمال داشت پول عمل مامان جور بشـه وجودمو سراسر از شعف میکرد. سر کلاسا بی حوصلہ بودم و هیچی از درس نمیفهمیدم... برعکس همیشه هیچ حرفی س کلاس برای گفتن نداشتم و فقط منتظر بودم کلاس تموم شہ و برم مسجد محلمون... و رفتم... حوالے غروب بود کہ جلوی مسجد رسیدم و چون هنوز وقت اذان نشده بود و فقط در بزرگ ورودی آقایون باز بود اجبارا همونجا ایستادم بلکہ کسی بیرون بیاد یا داخل بره کہ سوالی بپرسم... یکم کہ گذشت روحانی جا افتاده و متینی از دور پیداش شد... حدس میزدم امام جماعت مسجد باشہ... تنها بود... هر چی نزدیک تر میشد شک بیشتر بہ جونم می افتاد که باید برم جلو یا نہ... نکنه صورت خوشی نداشته باشه و خوشش نیاد؟! خیلی طول نکشید که از جلوم رد شد تا وارد حیاط مسجد بشه و من در لحظہ تصمیم گرفتم کہ صداش کنم: _ببخشید حاج آقا... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrb