eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
365 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
920 ویدیو
290 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❀✿ پوزخند میزند: اینو میخواستم دوهفتھ پیش بهت بگم! لبم را باحرص روی هم فشار میدهم و میپراند: ازبچگیت دل ادمارو میسوزوندی! ..عقده ای! و بھ طرف در مے دوم . تڪ بوق ڪوتاهے میزند و بعدازینڪھ مے ایستم سرش رااز پنجره بیرون مے آورد و میگوید: مراقب باش خودت دل و جونتو نسوزونے! وبرایم چراغ میزند ❀✿ یلدا بھ خانه ی پدرشوهرش رفت تا بعدازجشن پیش سهیل باشد. اوهم بھ ارزویش رسید!.. ساعت از دونیمھ شب گذشتھ .همھ خوابند و من مثل جغد روی تختم نشستھ وبق کرده ام. ڪفش بھ پایم نساختھ.انگشتهایم ورم ڪرده و قرمز شده اند.تشنھ ام!...ازڪباب متنفرم...هروقت میخورم باید پشت بندش یڪ تانڪر آب سربڪشم. بنظرم باید یڪ شلنگ همیشه به ناف انسان وصل باشد! یڪ سرش بھ شڪم و سر دیگر منبع بزرگے از اب خنڪ و تڪھ های یخ!..ازطرفے شیرپاڪ ڪن هم درڪیفم مانده و در اتاق نشیمن انتظارمیکشد. بدون ان باید پوستم را همراه با ارایش بڪنم. ازروی تخت بلند مے شوم و بھ طرف دراتاق مے روم. نگاهم به اینھ مے افتد و دختر لجبازی ڪھ مثل عروسڪ های سرامیڪے ودڪوری درست شده!...شایدهم بقول ان بچه...فرشتھ ی ڪارتونے ڪھ ان موقع پخش شد! ڪے؟!....میخندم و مقابل اینھ چرخ میزنم...یحیے من رادید نھ؟!...بھ خودم نهیب میزنم...چھ فرقے میڪند !؟...جواب خودم رامیدهم...: تاڪھ بسوزه!!..جیزززز.. یڪ چرخ دیگر میزنم و پیش خودم میگویم: عقدمضحڪے بودها!.... همھ چیز تعطیل!...جشنے ڪھ دران نتوانے برقصے، چھ توفیری دارد!! ... خنده ام میگیرد! مگر اصلا سهیل بلد است برقصد؟!فڪرش رابڪن!...و پقے زیر خنده میزنم.جلوی دهانم را میگیرم و ازاتاق بیرون میروم. ڪیفم رااز روی مبل برمیدارم و بھ اشپزخانه میروم. دریخچال راباز مے ڪنم و بطری اب را برمیدارم.پاورچین به طرف اتاق برمیگردم و هم زمان بھ دشت سرم نگاه میڪنم ڪھ یڪ موقع ڪسے بیدار نشود! قدمهایم راتندمیڪنم ڪھ یڪدفعه بھ ڪسے میخورم و نفسم را درسینه حبس میڪنم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 مقابلش می ایستم و می گویم: _بس کن سوگند،عجب اشتباهی کردم اومدما.مثلا گفتم باهات درددل کنم +خودتو بذار جای من آخه! _هر آدمی می تونه تغییر کنه +تغییر مثبت آره،ولی تو منفی عقب گرد کردی _از نظر کی؟تو یا من؟ +ما همیشه هم نظر بودیم پناه _تا چند ماه قبل و پیش از تغییرات بله +برو بابا،چرت و پرت تحویل من نده، توصیه می کنم چند روز اینجا بمون بریم پیش بچه ها سرت هوا بخوره بلکه این چیزا یادت بره.کاری نداری؟ _نه +خدا بی نوبت شفات بده،فعلا همین که می رود،بالاخره بغضم می ترکد و شروع می کنم به گریه کردن. روی چمن ها می نشینم و به بدبختی هایم فکر می کنم.شاید خیلی هم بی ربط نمی گفت سوگند!حتی از راه دور هم نظر شهاب برایم مهم بود... دلم می خواست تهران باشم و توی آرامش خانه حاج رضا بمانم.اما مگر می شد؟چرا هیچ عکسی از هیچ کدامشان توی گوشیم نداشتم؟چرا من انقدر گیج بودم همیشه؟ چقدر جایم خالی می ماند! آخ که چقدر شیدا خیالش راحت شده و چه ذوقی دارد برای امشب.هم دامادی برادرش و هم دیدن و بودن در کنار شهاب! خدایا...حتی بهزاد هم که صبح تا شب پناه ورد زبانش بود چند ماه دور بودنم را طاقت نیاورد و رفت سراغ دخترهای جدید! آن وقت من باید به چه امیدی تصور می کردم که شهاب فراموشم نکند یا اصلا برایش مهم مانده باشم؟ از دل برود هرآنکه از دیده برفت. بجای برگشتن به خانه،پیش لاله می روم تا از تنهایی دق نکنم.به صورتم که نگاه می کند می گوید: _چیزی شده؟پکری +رفته بودم دیدن سوگند _همون دختره که من باهاش لجم؟ +اوهوم _خب؟ +تحویلم نگرفت _جهنم...ولی چرا؟! +تا می تونست ریخت و قیافم رو کوبید _الحمدالله با تعجب نگاهش می کنم.سیبش را گاز می زند و با دهان پر می گوید: +یعنی الحمدالله که تیپت باب میلش نبوده،اون از بس خفن بوده و هست دوست داره توام مدل خودش ببینه مثل قبل.ولی کور خونده،این تو بمیری از اون تو بمیریای قدیم نیست.مگه نه؟ _نمی دونم.دارم شک می کنم +به چی؟ _به اینکه اصلا چرا عوض شدم یا باید بشم +خب؟ _هه...بهم گفت عاشق شدی؟گفتم آره...حتی به شهابم توهین کرد.گفت عشق کورت کرده +تو الان کور شدی؟ _دچار خوددرگیری شدم.فکر می کنم سوگند حق داره.من به عشق شهاب دارم به بعضی چیزا فکر می کنم...مثل خدا نمی گم خوبه یا بده ولی حداقلش باید خوشحال باشی که عاشق شدنتم اگر واقعا باشه،دلت رو به خدا نزدیک می کنه. _حرفات برام سنگینه +عزیزدلم تو که می دونی من همیشه مخالف صد درصد کارات بودم.اگر الان قدم کج می ذاشتی هم گیر می دادم بهت!اما فعلا خوشحالم چون داری سر به راه می شی و خودت حواست نیست! _ولی من دنبال دلیل محکم می گردم لاله +برای چی؟ _اینکه به خودم یا یکی مثل سوگند توضیح قانع کننده بدم که چرا دیگه شبیه قبل نیستم +پیشنهاد می کنم که اول تکلیفت رو حداقل با خودت و دلت روشن کنی بعد دیگرانم توجیه میشن _چجوری؟ بلند می شود و می گوید: +بسم الله.تا دلت بخواد راه و روش هست برای این کار _مثلا؟ دستم را می گیرد و کنار کتابخانه ی نقلی اش می ایستیم.چندتا کتاب را با وسواس انتخاب می کند و می چپاند توی بغلم +خدمت شما،مطالعه بفرمایید _داری ادای شهابو در میاری؟ +ول کن توام هی شهاب شهاب...خجالتم خوب چیزیه ها!دخترم دخترای قدیم.عاشقم می شدن دیگه اینجوری جار و زار نمی زدن بخدا...اینا رو بخون مهماشو ازت می پرسما می خندم و به کتاب ها نگاه می کنم. ساعت از 12 شب گذشته و من تمام فکر و ذکرم درگیر خانه حاج رضاست.دلم می خواهد آمار بگیرم.چه کسی بهتر از فرشته! هرچند هیچ عروسی که تازه از سر سفره عقد بلند شده حوصله ی تلفنی حرف زدن با کسی را ندارد اما سنگ مفت و گنجشک مفت!شماره اش را می گیرم. ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• نفس عمیقی کشیدم و از روی پله ها بلند شدم و رفتم پایین... داشتم با سنگ کوچیکی که زیر پام‌بود بازی میکردم و حواسم‌نبود که به سمت پشت عمارت میرفتم...جایی که هیچوقت دوست نداشتم قدم به سمتش بزارم... سرمو بلند کردم و با دیدن درخت های سربه فلک کشیده و تنومندی که چهره ی خوفناکی به باغ داده بود نفس تو سینه ام حبس شد لعنت بهت دیبا این قسمت باغ به خاطر درخت هایی که داشت تاریک و مخوف بود و نور اجازه ی ورود نداشت هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صدای پارس بلند سگ باعث شد جیغی بزنم و بدون فکر به سمت دل باغ فرار کنم با تمام جونم میدویدم و گریه میکردم به نفس نفس افتاده بودم و کاری از دستم بر نمی اومد و سگ لعنتی هم ول کن ماجرا نبود و پارس کنان دنبالم میکرد درحالی که میدویدم سرمو به پشت برگردندم تا موقعیت سگ و بفهمم که محکم به جسم سختی برخورد کردم آه ونالم بلند شد،درد عمیق و بدی در تمام تنم به خصوص کتفم‌پیچید و جیغم بلند شد سگ که بادیدن وضعیتم دلش به رحم اومده بود چند متر دورتر اروم روی زمین نشسته بود و دستشو لیس میزد اعصابم از دیدنش خورد شد و مثل روانی ها رو بهش داد زدم: مرده شورتو ببرن‌نکبت بیریخت الان‌که داغون شدم نشستی نگام‌میکنی.. دارد 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab