کشکول مذهبی محراب
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ #عـاشـقـانــہدومـدافـع #قسمت_5 ساعت۹:۵۵دقیقه شد ۵ دقیقه بعد سجادی میومد
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#عـاشـقـانــہدومـدافـع
#قسمت_7
از همون اول خانواده ی مذهبی داشتیم اما من مخالف اونا بودم
_ اون زمان چادری نبودم و در عوض با مد پیش میرفتم از همون اول
علاقه ی خاصی به نقاشی داشتم و استعدادمم خوب بود همیشه آخر هفته
ها که میرفتیم بیرون بچه ها کاغذ و مداد میوردن تا من چهرشونو بکشم
_ یه روز که با بچه ها رفته بودیم بیرون
مینا(یکی از بچه ها مدرسه)اومد
همراهش یه پسر جوون بود
همه ما جا خوردیم اومد سمت من و گفت: سلام اسماء جان
بعد اشاره کرد به اون پسر جوون و گفت ایشون برادرم هستن رامین
رامین اومد سمت من دستشو آورد جلو و گفت خوشبختم
با تعجب به دستش نگاه کردم و چند قدم رفتم عقب
مینا دست رامین و عقب کشید و در گوشش چیزی گفت
که باعث شد رامین ازم معذرت خواهی کنه
گفتم خواهش میکنم و رفتم سمت بچه ها
مینا اومد کنارمو گفت اسماء جون میشه چهره ی برادر منو هم بکشی
_ خیلی مشتاقه
لبخندی زدم و گفتم
نه عزیرم اولا که من الان خستم دوما من تا حالا چهره ی یه پسرو نکشیدم...
ببخشید
رامین که پشت سرم داشت میومد وسط حرفم پرید و گفت ایرادی نداره
یه زمان دیگه مزاحم میشیم بالاخره باید از یه جایی شروع کنی من باعث
افتخارمه که اولین پسری باشم که شما چهرشو میکشید
_ دست مینارو گرفت و گفت پس فعلا و ازم دور شدن اون شب خیلی
ذهنم مشغول اتفاقاتی که افتاده بود....
_ اون هفته به سرعت گذشت
آخر هفته با دوستام رفتیم بیرون
مشغول حرف زدن بودیم که دوباره مینا و رامین اومدن .....
رامین پشتش چیزی قایم کرده بود...
اومد طرف من و با لبخند سلام کرده یه دسته گل و گرفت سمت من
_ با تعجب به بچه ها نگاه کردم زیر زیرکی نگاهمون میکردن و میخندیدن
جواب سلامشو دادم
وگفتم:بابت!!!
چند قدم رفت عقب و گفت بابت امروز که قراره چهره ی منو بکشید
اما...
_ دیگه اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید این گل ها رو هم بگیرید اگه
قبول نکنید ناراحت میشم
_ گل هارو ازش گرفتم
دسته گل قرمز بزرگ....
گل و گذاشتم رو صندلی و کاغذ و تخته شاسی رو برداشتم
رامین کلی ذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد
_ خندم گرفته بود
بچه ها ازمون دور شدن و هر کس به کاری مشغول بود فقط منو رامین
موندیم
به صندلی روبروم که ۶-۵متر با صندلی من فاصله داشت اشاره کردم وازش
خواستم اونجا بشینه و در سکوت شروع کردم به کشیدن
رامین شروع کرد به حرف زدن اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانه ی
علاقست
_ با سر حرفشو تایید کردم
وقتی به یه نفر میدی یعنی بهش علاقه داری
به روی خودم نیوردم و خودمو زدم به اون راه
من دانشجوی عکاسی هستم
و ۲۳سالمه وقتی مینا گفت یکی از دوستاش استعداد فوق العاده ای تو
طراحی داره مشتاق شدم که ببینمتون شما خیلی میتونید به من کمک
کنید
حرفشو قطع کردم و گفتم:
ببخشید میشه حرف نزنید شما نباید تکون بخورید وگرنه من نمیتونم
بکشم.
بله بله چشم. معذرت میخوام
نیم ساعت بعد کارم تموم شد
رامین هم تو این مدت چیزی نگفت
به نقاشی یه نگاهی کردم خیلی خوب شده بود
از جاش بلند شد و اومد سمتم تخته شاسی و ازم گرفت و با اخم نگاهش
کرد
بعد تو چشام نگاه کرد و گفت: این منم الا
_ با تعجب گفتم بله شبیهتون نشده
خوب نشده
خندید و گفت:
یعنی قیافه ی من انقد خوبه
وای عالیه کارت اسماء
مینا الکی ازت تعریف نمیکرد
تشکر کردم و گفتم محمدی هستم
خندید و گفت نه همون اسما خوبه...
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_5 🌸🍃🌸🍃🌸 ڪیف دوشے ام را برمیدارم و روی شانھ ام میندازم. مقابل آینھ مے ایستم و ن
#رمان_قبله_من
#قسمت_7
🌸🍃🌸🍃🌸
وبعد انگشتم رادردهانم مےڪنم و میڪ مے زنم.مادرم روی دستم مے زند و میگوید: اه چند بار بگم نکن این کارو!؟
باپررویی جواب مے دهم: صدبار دیگھ!
قری به گردنش مے دهد و نگاهش راازمن مےگیرد. شانھ بالا میندازم و از اشپزخانھ بیرون مےروم. پدرم ڪتش رااز روی سنگ اپن بر میدارد و مے گوید: صبحانتم نخوردی. برو ڪتونیت رو بپوش...منم باید بھ ڪارم برسم!
چشمی می گویم و بھ سمت در می روم.
" ڪے میفهمن من بزرگ شدم؟"
🌸🍃🌸🍃🌸
پدرم جلوی در آموزشگاهم پارڪ و بالبخند خداحافظے مےڪند.پیاده مے شوم و ارام مے گویم: ممنون ڪھ رسوندید.
سری تڪان مے دهد ودور مے شود. وارد اموزشگاه مے شوم و درراه پله منتظر مے مانم. میخواهم مطمئن شوم ڪھ ڪاملا دور شده و مرا دیگر نمے بیند. تلفن همراهم را ازجیب مانتوام بیرون مے آورم و بھ سحر زنگ مے زنم.
چندبوق ازاد و بعدهم صدای نازڪ و زنگ دارش درگوشم مے پیچد..
_ جون؟
_ سلام سحری ! ڪجایے؟
_ علیڪ! میچرخم واسه خودم.حاجے ولت ڪرد؟
_ اره بابا! میشھ بیای دنبالم؟
_ عاره. ڪجایی بیام؟
_ دم در آموزشگام. ڪے میرسی؟
_ ده مین دیگھ اونجام.
_ باش.
_ فلا گلم.
تماس قطع مے شود و من با بے حوصلگی روی پلھ می شینم و دستم را زیر چانھ مے زنم. سخت گیری های پدرم آنقدرها هم نسبت به تصمیم گیری ها شدید نبود. همیشھ خودم انتخاب مے ڪردم ڪھ چھ ڪلاسے بروم.پوزخندی مے زنم و زیرلب مے گویم: البتھ تو چهارچوب میل بابا.
بااین حال تعصب بیش ازحدش درمورد مسائل پیش پا افتاده اذیتم مے ڪند.حس میڪنم گذشت دورانے ڪھ باڪمربند دختران را مجبور مےڪردند ڪھ درخانھ بمانند.زندگی من نیاز به تحولے بزرگ دارد! میدانم که این تحول فقط با تغییر خودم ممڪن است.لبخندی مے زنم و مے ایستم. ازاموزشگاه بیرون مے روم و ڪنار خیابان منتظر مے مانم. اصلن ڪھ گفتھ ڪھ باید حتمن بھ ڪلاس هایےطبق میل پدرم بروم؟! خطاطے و نقاشے و معرق ڪاری ...اینها هیچ وقت طبق خواستھ های اولیه ی من نبوده.بھ غیر اززبان که دراخر بھ سختی توانستم مدرڪم را بگیرم. لبهایم را بازبان تر مےڪنم و به ڪتونے هایم زل مے زنم.
🌸🍃🌸🍃🌸
گاز بزرگے بھ برش پیتزایم مے زنم و اخم غلیظم را تحویل نیش باز مهسا مے دهم.
سحر ریسھ مے رود و نوشابھ اش را سر مےڪشد.
🌸🍃🌸🍃🌸
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 #قسمت_5 هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود : _صبر کن
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
پـــــنـاه🍃
#قسمت_7
و می پرسم من گفتم فوت شده ؟
نه ولی مشخص بود
_از کجا
خب گفتی "همیشه می گفت" برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمی برن !
_چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد
خدا رحمتش کنه
_مرسی
ببخشید حالا نمی خواستم ناراحتت کنم شامتو بخور
_یه سوال فرشته جون
جانم ؟
_شما چجوری به من اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟
مامان و بابای من زیاد از این کارا می کنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده !شهاب سنگ ؟
قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره می ماند عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟ ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد
بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بالاخره خیالش را راحت می کنم که خوابگاهم هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده
قطع که می کنم فرشته می گوید :
یا خیلی شجاعی یا بی کله
_چطور مگه ؟
اخه به چه امیدی وقتی می دونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران
_خب ... مجبور بودم
دیگه چرا به پدرت دروغ گفتی دختر خوب؟
_بازم مجبور بودم !
یعنی تو اگه مجبور باشی هرکاری می کنی؟برمی خورد به شخصیتم .من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد :
البته می دونم به من ربطی نداره اما ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا ...
پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض می کنم :
_آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟
حتمابرای ارشد می خوای بخونی ؟
نیشخندمی زنم و جواب می دهم :
_نه ! درسته که به سنم نمی خوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه
مگه چند سالته ؟
_بیست و دو
پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم
_چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم .
با خودت لج کرده بودی ؟
_بیخیال تو چی می خونی ؟ چند سالته میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم می خندد و جواب می دهد :
من 23 سالمه تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم ان شاالله تا خدا چی بخواد پوفی می کشم و فکر می کنم که نسبت به او چقدر عقب مانده ام
_حدس می زدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال !
انقدر پیر شدم پناه جون؟
_نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت می خوره
ولی من تصورم برعکسه
_یعنی چی؟
یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر می رسی تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟چقدر یهو موضع می گیریا خواهرجان خب دارم نظرمو میگم
_اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم !خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمی گردم ببخشید
می رود و به این فکر می کنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم
بهزاد ! وقتی خسته و مانده از اداره پست بر می گشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت .
هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم !
از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه می چید ، به شدت متنفر بودم ! آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بالاخره گفت ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط می خواستم ببینم که درست شنیدم
زیادی سر به زیر بود برعکس من !
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_6 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چـنـد روزی بود کـہ درگیـر جور کردن پول عمل ماما
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_7
خیلی طول نکشید که از جلوم رد شد تا وارد حیاط مسجد بشه و من در لحظہ تصمیم گرفتم کہ صداش کنم:
_ببخشید حاج آقا...
انگـار صدامو نشنید،وا رفتـم
با خودم گفتم نکنـه شنید و جواب نداد؟!
نکنـه خوشش نمیاد ازینکـه در مسجد جلوشو بگیرم؟
قبل از اینکه چرا و نکنه های دیگه به جونم بیوفته یکبار دیگه صداش کردم
+حـاج آ قــا
-بله؟با کسی کار داری دخترم؟
صدای گرم و پر از آرامشی داشت
احساس کردم اعتماد به نفس از دست رفتم برگشت ،چادرمو مرتب کردم و قدم کوچیکی به سمت جلو برداشتم
+سـلام حاج آقا،بلـ ...ـهـ،با خودتون کار داشتم
-سلام دخترم،بفرمایید
چه کاری از دستم برمیاد؟
نمیدونستم که دقیقا از کجا و چجور باید بگم،از طرفی هم صدای اذان بهم هشدار میداد که وقت زیادی برای صحبت ندارم
من من کنان گفتم:راستش حاج آقـا
چطـور بگم...
سرش پایین بود امـا متوجه بودم که منتظر بود تا ادامه حرفمو بزنم
+حاج آقا من مادرم... یعنی اینکه
اصـلا اینجـا وام میدید شمـا؟؟
و منتظر چشمـ دوختم بهش تا ببینم چه جوابی میده
دستی به محاسن جوگندمیش کشید و گفت
بلـه دخترم
و ادامه داد ما اینجا به افراد بی بضاعت وام قرض الحسنه میدیم
اما شما وام و برای چه موردی میخاید؟
قبل از اینکه لب باز کنم و حرفی بزنم
گفت: البته دخترم من اجبار نمیکنم شمارو که بخواید به من توضیح بدید امـا خب
اینجا خیلیا هر روز میان که وام بگیرند و شرایط بعضیهاشون واقعا خوب نیست
بالاخره ما باید بدونیم که چه کسایی و در اولویت باید قرار بدیم
سری تکون دادمـو گفتم:بـله حاج آقا
کاملا متوجهم
صدای پسر جوانی صحبتمو قطع کرد
حاج آقا؟تشریف نمیارید؟
اذان تموم شد
حاج آقا:الآن،اومدم
و روبه من گفت:دخترم شما هم تشریف ببرید نماز بخونید،ان شاالله بعد نماز صحبت میکنیم
+ببخشید حاج آقا،
من تا همینجاشم خیلی دیر کردم اگه بشـه فردا صبح مزاحمتون بشم؟میشه؟
حاج آقا سری تکون دادی و درحالی که با عجبه به سمت مسجد میرفت گفت
ان شاالله فردا ده صبح اینجا باش دخترم
سرمو به سمت آسمون گرفتم و لبخند عمیقی زدم:
خداجونم شکرت...
تو این مدت این اولین شبی بود که لبخند واقعی روی لبهام بود و به شیرین کاریای دنیا تصنعی نمیخندیدم
دلم روشن شده بود و تا حدی امیدوار شده بودم...
هرچند هنوز دقیق نمیدونستم وام بهم تعلق میگیره یا نه و اگر هم بگیره مبلغش چقدره...
ولی همین کہ بعد از مدت ها به در بسته خوردن یه روزنه ی امید باز شده بود حالم خوب بود...
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab