#رمان_قبله_من
#قسمت_72
❀✿
او رادوست داشتم!؟محال است! من ازاو ڪینھ ی چندسالھ دارم.ازاو و تمام #ریشوهای_بی_ریشھ . اولین بار سرهمان بحث صدایش رابالا برد... قیافھ اش دیدنے بود!خودش را بے ارزش خواند و تاڪید ڪرد چرا نظرش هیچ اهمیتے ندارد!؟؟... بدون مشورت با او اقدام ڪرده اند و این برایش سنگین بوده..خواستگاری سارا منتفے و دردلم عروسے بپاشد!رابطھ ی خوب سهیل و یلدا دوام چندانے نیاورد.اواسط اسفند یلدا با قیافھ ای گرفتھ بھ خانھ برگشت و لام تاکام بھ سوالها جواب نداد...
❀✿
چندتقھ به در میزنم و وارد اتاق مے شوم. یلدا سریع باپشت دست اشڪهایش را پاڪ میڪند و میگوید: اجازه ندادم بیای تو!
لبخند ڪجے میزنم و دررا پشت سرم میبندم. روی تخت صاف میشیند و بھ فرش خیره میشود. چانھ اش خفیف میلرزد و بادستهایش ڪلنجار میرود. چندقدم جلو میرود و نفسم را پرصدا بیرون میدهم.
_ عذرمیخوام بے اجازه اومدم...ولے...دیگھ طاقت نیاووردم...بیرون...بیرون همه نگرانتن...تاڪے میخوای تو اتاق بشینے و چیزنگے...
ڪلافھ دستش را مشت میڪند و میگوید: حوصلتو ندارم!
ڪنارش میشینم و بااحتیاط نزدیڪش میشوم.
_ میدونم!...ولے...خواهش میڪنم...نمیتونے بگے چے شده؟!
سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد...
_ ببین یلدا... یحیے داره دیوونه میشھ.حس میڪنم یچیزی میدونھ!.. اما داره خودشو میخوره!!
بغضش میترڪد
_ اره....نفهمیدم چے میگھ...یحیے ازاولش میدونست!..
_ نمیفهمم....چے میگے!!
گریھ اش شدت میگیرد..
_ احمقم....محیا من یھ احمقم!!...
_ چے شده؟!
باترس دستم را دورش حلقه میڪنم و میپرسم: تروخدا بگو....نگران ترم نڪن!
_ سهیل!...س...سهیل...
_ سهیل چے؟!...دیوونه گریھ نڪن.....
به چشمانم نگاه میڪند.دلم میلرزد.... خودش را دراغوشم میندازد و هق هق میزند...
_ سهیل ...سهیل قبلا...قبلا...نامزد داشتھ.
دهانم قفل مے شود...زبان درڪام نمے چرخد... سرم تیرمیڪشد.حتما اشتباه شنیدم...
_ یلدا یبار دیگھ بگو!!
چیزی نمیگوید فقط صدای گریھ اش هرلحظھ بلند ترمیشود.
چندتقھ محڪم بھ در میخورد
_ چے شده!!؟
صدای عصبے و جدی یحیـے مرااز جا میپراند...شالم راروی سرم میڪشم ...
_ میخوام بیام تو!...
دودقیقھ صبرمیکند وبعد داخل مے اید. استینهای پیرهنش را تا زده...موهای خیسش روی پیشانے اش ریخته. عمو و زن عمو به خانھ ی حاج حمید رفتھ اند.یحیے هم تا ده دقیقه پیش درحمام بود... چندقدم جلو مے اید و مقابل یلدا زانو مے زند. دودستش را میگیرد و تڪان میدهد: یلدا!؟...چتھ!..چے شده!...
یلدا سرش رااز روی شانھ ام برمیدارد و به چشمان یحیی نگاه میڪند.پشیمانے در هق هق اش موج میزند..پشیمانے بابت اینڪھ بھ حرفهای یحیے گوش نڪرده.یحیے دستهای یلدارا میڪشد و اورا دراغوش میگیرد..محڪم و گرم... سرش را روی شانھ اش میگذارد و بادست موهایش رانوازش میڪند..
_ عزیزدل داداش چت شد یهو.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
پـــــنـاه🍃
#قسمت_72
به این اعتقاد رسیده ام که خنثی بودن بهتر از بد بودن عمل می کند!کیفم را بر می دارم و از خانه ی عمه بیرون می زنم. لاله پشت فرمان نشسته و با دیدنم لبخند می زند.لااقل دل او را شاد می کنم!
استرس دارم و کف دست هایم عرق کرده اما مقابل لاله بروز نمی دهم.بی تفاوت بودن را ترجیح می دهم.از پارکینگ که بیرون می آییم حس آدمی را دارم که بعد از سال ها قرار است به دیدن عزیزی برود که حالا شک دارد حتی او را بشناسد یا نه!
مقابل درب ورودی می ایستم و از روی عادت بسم الله می گویم.لاله دست دور شانه ام می اندازد و کنار گوشم می گوید:
+خدمت شما،بدون این که مجوز ورود نداری دختردایی جان
دست های خیسم را به کنار مانتو می کشم و چادر تا شده ای که روبه رویم گرفته را می گیرم.از وقتی از تهران برگشته بودم به چادر فکر هم نکرده ام.
توی هوا بازش می کنم و می اندازم روی سرم.آینه ی کوچکی می گیرد و می گوید:
_بفرمایید تنظیم کنید،فکر همه جا رو کردم.ببین چه لاله ای داریا
کش ندارد.می پرسم:
+چرا ازین ساده ها نیاوردی که کش داره؟
_عربه...راحته که
+آخه سر می خوره
_اولش سخته
+برای تو بله
_نق نزن.بریم؟
+بریم
از بازرسی که می گذریم و وارد حیاط می شوم دلم هری می ریزد.از بلندگوها صدای مناجات پخش می شود.به روی خودم نمی آورم و هم قدم لاله می شوم.
انگار با هر گامی که بر می دارم چیزی از دلم کنده می شود و سرعتم تغییر می کند!
نمی فهمم من ناآرامم یا همه؟به خادم ها نگاه می کنم و عابرانی که از کنارم می گذرند.زمزمه می کنم:
"حال همه خوب است
من اما نگرانم..."
ادامه دارد...
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_72
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
روی پله نشستم
تا پروانه با چادرم برگرده
کمی گذشت و پروانه دوان دوان اومد
-ببخشید دیر شد آقا چادرو پیدا نمیکردم...
اروم از جا بلند شدم و با کمک پروانه و به هر سختی بود چادر و سر کردم...
باز با کمک پروانه به سمت ماشین احسان که حالا تا نزدیک پله های ورودی اورده بودش رفتم
پروانه خواست همراه من سوار شه که نگاه متعجب احسان باعث شد که توضیح ضمیمه کارش کنه:
-آقا به خدا دلم طاقت نمیاره که تنها بره
گفتم بیام کمکش کنم
احسان سرشو کمی کج کرد و موشکافانه نگاهش کرد
-یعنی دلت طاقت میاره که مادر پیر من تنها تو این خونه ی درندشت بمونه
اونوقت همراه این خانم که من به این هیبت باهاشم وتنها نیست بیای؟
کتفش دررفته پاش که لنگ نیست میتونه راه بیاد...
پروانه من و منی کرد و درحالی که درو میبست گفت:
بله آقا
حق باشماست،من کلا گیج شدم
و بعد از شیشه ی ماشین خم شد و روبه من گفت:
منو بی خبر نزار از خودت
مراقب باش تروخدا!!
سری تکون دادم و احسان ماشین و به حرکت دراورد...
از اضطراب این همراهی درد فراموشم شده بود و دستهام میلرزید...
آروم نگاهم رو کمی بالا کشیدم و کوتاه نگاه انداختم تا از احوالش سر دربیارم...
جدی و ابروگره کرده به جلو خیره شده بود و یه دستش به فرمون و دست دیگه رو به در تکیه داده روی لب گذاشته بود...
آب دهانم رو فرو دادم و با اضطراب چادرم رو مرتب کردم...
صدای بیتفاوت و بمش باعث شد از جا بپرم: انقدر تکون نخور آروم بشین...
تا چند دقیقه پیش که کتفت درد میکرد آه و ناله ت قطع نمیشد...
الان پس چرا ساکتی...
هنوز به جلو نگاه میکرد و حتی به حد نگاهی انگار این متظاهر بیچاره رو لایق نمیدونست...
اون زبونی که توی باغ از زور درد جلوش دراز شده بود رو انگار موش خورده بود و حالا هیچ حرفی برای گفتن نداشتم...
مظلوم تر از قبل توی خودم جمع شدم و به در تکیه کردم...
سرم رو پایین گرفتم و قطره اشکی بی ملاحظه از چشمم روی چادر چکید که از چشمش پنهان نموند...
رنگ نگاهش انگار عوض شد...
نمیدونم مظلومیتم دلش رو به درد آورد یا چی که از موضع چزوندنم پایین اومد...
سرش رو کمی به طرفم متمایل کرد: خیلی درد داری؟...
دوباره شدم همون دیبای همیشگی... رام و مطیع... البته فقط مقابل او:
_نه آقا... چیزی نیست... بقول شما یه ضرب دیدگی ساده که اینهمه آه و ناله نداره...
دلگرفتگی صدام رو حس کرد که فوری و با لحن غریبی گفت: من کی اینو گفتم؟
تلاش میکرد تا از دلم دربیاره؟! چی رو؟! اصلا چرا؟!
چیزی نگفتم و اونم بجای حرف زدن پدال گاز رو بیشتر فشار داد...
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab