#رمان_قبله_من
#قسمت_74
❀✿
ملافہ را روے سرم میڪشم و ازپنجره بہ درختان سبز و قدڪشیده چشم میدوزم. پلڪهایم سنگینے میڪنند ولے خواب مثل جن چشموشے است ڪہ خیالاتم برایش حڪم بسم اللہ دارد. افتاب خودش را تادرون اتاق ڪشیده و رنگ فندقے پارڪت را جلا مے بخشد. پنجره را باز و یڪ دم عمیق مهمان ریہ هایم میڪنم. برس را برمیدارم و باملایمت موهایم را شانہ میزنم. چشمانم را میبندم.... صداے ان مرد درگوشم میپیچد : اهاي شما ڪہ تڪ بہ تڪ...رفتید و ڪیمیا شدید.... ملافہ را از روے سرم برمیدارم و بہ برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمے اید چرا دیوانہ وار دویدم!؟...ساعاتے پیش بود یا...سالهاقبل؟!... بہ راست نگاهے گذرا میندازم. یلدا بادهانے نیمہ باز دمر روے تخت افتاده. موهای یڪ دست و پرپشتش روے صورتش ریختہ...از روے تخت پایین مے ایم و دوباره مشغول شانہ زدن مے شوم. حال عجیبے دارم...شاید از خستگے است!... ازداخل ساڪ ڪوچڪم تل پهن و گلبهے ام را بیرون مے اورم و روے موهایم میگذارم. لباس خوابم را درمے اورم و روی تخت میندازم. یڪ شونیز و شلوار گپ مشڪے میپوشم و ازاتاق بیرون میروم. بین راه یاد روسرے ام میفتم. برمیگردم و روسرے بلند و طوسے ام را برمیدارم و ازاد روے سرم میندازم. راهروے نسبتا طولانے را پشت سرمیگذارم و بہ اسپزخانہ سرڪ میڪشم. اذر پشت گازایستاده و بہ ماهیتابہ مقابلش زل زده. لبخند میزنم و میگویم: سلام اذرجون!صب بخیر!
بدون انڪہ نگاهم ڪند جواب میدهد: بیدار شدے! صبح توام بخیر...
باقدمهاے بلند طرفش میروم و میپرسم: چے درست میڪنے؟!
_ پنڪیڪ!...دوس دارے؟
_ اومم خیلے!... با شڪلات صبحانہ!
سرتڪان میدهد و پنڪیڪ متوسط را برمیگرداند تا سمت دیگرش طلایے شود.
_ سلام!
برمیگردم و بادیدن چهره ے خواب الود یحیے دوباره همان حال عجیب زیرپوستم میدود..
اذر_ سلام مادر... چقد چشمات پف ڪرده! خوب خوابیدی؟
یحیے_ شکر!
زیرلب سلام میڪنم و بہ پاهایم خیره میشوم... " مدافعان حرم....دختر مرتضے شدید.."
یحیے_ میشه من زودتراز بقیہ صبحانہ بخورم؟!
اذر_ اره!...خواهرت ڪہ تاظهرمیخوابہ! باباتم رفتہورزش... تو و محیا بخورید...
داخل دو پیش دستے شش پنڪیڪ میگذارد و رویش سس شڪلات میریزد و روے میز چهارنفره میگذارد.
_ بیاید...منم صبرمیڪنم تااقاجواد بیاد..
هردو میشینیم بدون هیچ حرفے.اذر زیرچشمے نگاهم میڪند.نگاه نگرانش خنده داراست....هنوز میترسد شازده اش را یڪ دفعه قورت دهم! دستش را میشورد و درحالیڪہ بادامن خشڪش میڪند میگوید: من میرم ژاڪت بپوشم... یهو سردم شد!
و پیش از خارج شدن ازاشپزخانہ یڪبار دیگر زیر چشمے نگاهم میڪند. یحیے تندتند پنڪیڪش را دردهانش میچپاند و بااسترس میجود.. واقعا بہ خودش شڪ دارد؟! بہ صورتش خیره میشوم... رگہ هاے سرخ و صورتے در سفیدے چشمانش حالم را منقلب میڪند... نمیدانم چہ برسرم امده... باریڪہ ے طلایے موهایم را پشت گوشم میدهم و میپرسم: خوبے؟!
از جویدن دست میڪشد و سڪوت تنها جواب روشنم میشود. دوست دارم بدانم چرا دیشب بہ ان گودال رفتہ... چرا انطور زجہ میزد!؟... منظور ان صوت و ڪلمات چیست!؟... پیش دستے ام را به سمت مرڪز میز هل میدهم و میگویم: فڪر ڪنم بد خواب شدید!...
چنگالش را ڪنار میگذارد و میگوید: نہ خوبم!...چیزے نیست!
ازجا بلند مے شود و ازاشپزخانه بیرون مے رود. سرم رابین دوددستم میگیرم و چشمانم را میبندم..." التماس دعا...نگاهے هم بہ ماڪنید!.." تہ دلم میلرزد...چقدر بدعنق است! چندلحظہ صبرنڪرد تا سوالم را بپرسم...
یلدا عینڪ افتابے اش را روے موهایش بالا میدهد و بہ گنجشڪ ڪوچڪے ڪہ روے شاخہ ے درخت نشسته نگاه میڪند. میگوید: ساڪت شدے محیا!
_ من؟!...نہ!...
لبخند میزند: من تورو میشناسم...
بے هوا میپرسم: داداشت چشہ!؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
پـــــنـاه🍃
#قسمت_74
تا ظهر تمام طول و عرض اتاقم را قدم می زنم و گوش به زنگ موبایلم هستم اما هیچ خبری نمی شود.در می زنند و افسانه سرک می کشد تو
_نمیای ناهار؟
+نه
_کتلت درست کردما
+نمی خورم مرسی
_صبحانه هم که نخوردی،چرا بی قراری؟
می نشینم روی تخت و می گویم:
+نه بابا! فقط اشتها ندارم آخه ...
هنوز حرفم تمام نشده که گوشی زنگ می خورد،با سرعت می دوم سمتش و با دیدن شماره ی ناشناس قلبم شروع می کند به تند زدن.افسانه با طعنه می گوید:
_من میرم پس
لبم را گاز می گیرم،آبرویم رفت!از ترس قطع شدن سریع تماس را جواب می دهم.و برای اولین بار دقیقا نمی دانم که چه باید بگویم!
_الو
+بله
_سلام علیکم سماوات هستم
چقدر صدایش از پشت تلفن فرق داشت و مردانه تر بود!
+سلام آقا شهاب،خوب هستین؟
_الحمدالله.شرمنده مزاحم شدم
+خواهش می کنم
_والا من برای یه کار کوچیکی اومدم مشهد،تازه رسیدم الانم توی مسیر حرم هستم که ان شاالله اگه قسمت بشه اول برم پابوس آقا امام رضا،بعد به کارم برسم.فرشته یه سری چیز برای شما فرستاده و تاکید اکید کرده که برسونم به دستتون،در جریان که گذاشته شما رو؟
+ممنون بله خودش دیشب بهم پیام داد
_بله،حالا هرطور شما صلاح می دونید، اگر می خواین آدرس بدید تا من امانتی رو براتون بفرستم یا...
هول می شوم و می پرم توی صحبتش:
+نه نه،من داشتم می رفتم بیرون.شما بگید کجایین تا بیام بگیرم خودم
چند لحظه مکث می کند و بعد با لحنی که انگار متفکرانه است می گوید:
_والا من خیلی وارد نیستم به اینجاها. حرم خوبه؟
بدون هیچ تاملی می گویم:
+بله ،بیام همونجا؟
_ممنون شما میشم
+فقط کی ....
_الان که نمازه .دو ساعت دیگه خوبه؟
+بله
_خیره ان شاالله.پس فعلا امری نیست؟
+عرضی نیست
_یاعلی
+خداحافظ
قطع می کنم و دوباره ذوق مرگ شده ام.
بلند می شوم و می روم توی آشپزخانه، صندلی را جلو می کشم و می گویم:
_خوشمزه بنظر میاد
+بشین برات بکشم،تو که اشتها نداشتی؟!
خجالت می کشم از اینکه افسانه چه فکری در موردم می کند!اما فعلا برای حرف زدن وقت ندارم...ناهارم را می خورم و آماده می شوم.
هرچقدر جلوی آینه به خودم نگاه می کنم بیشتر احساس می کنم که یک چیزی کم است.تقریبا آرایش نکرده ام اما کرم و رژ کمرنگی زدم.روسری بلند آبی و مانتوی مشکی بلند و شلوار جین آبی پوشیده ام.
تیپم بد نیست اما انگار یک جای کارم می لنگد.
دست به دامن لاله می شوم و خوشحالم که فاصله ی خانه هایمان فقط چند کوچه است.همین که در را باز می کند می گویم:
_وای لاله دیرم شد
+کجا؟علیک سلام
_باورت نمیشه ولی شهاب اومده مشهد
+خواستگاریت؟!
_نه بابا... کار داره
+خب پس به تو چه؟
_قرار دارم باهاش
+خاک تو سرت ،پسر مردمو از راه به در کردی که باهات قرار بذاره؟
_چی میگی تو...خواهرش برام یه سری کتاب و این چیزا فرستاده
+وا،یعنی انقدر واجب بوده؟
_حالا بهتر !اینا رو ول کن.من باهاش حرم قرار گذاشتم و الان دارم میرم اونجا
+خب؟
_یه حس بدی دارم.ببین لباسام خوبه؟
+آره بهت میاد
_ولی انگار...
+صبر کن الان میام
یکی دو دقیقه بعد بر می گردد و می گوید:
_بفرمایید خانوم اینو یادت رفته بود
می خندم و چادر را از دستش می گیرم.
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_74
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
دکتر بعد از چند دقیقه معاینه دقیق سرتکان داد: شکستگی نیست...
ضرب دیدگیه...
جاانداختن نداره فقط باید چسب درد استفاده کنی و ازش مراقبت کنی تا بهتر بشه...
گفتم: یعنی این دردو تحمل کنم دکتر؟!
_دردش زود میفته... ولی اگر نمیتونی تحمل کنی مسکن بخور...
از خجالت اینکه احسان بفهمه چیزی نشده و تا اینجا کشوندمش لبم رو به دندون گرفتم: دکتر مطمئنید عکس گرفتن نمیخواد؟!
با اخم کمرنگی نگاهم کرد: اگر من دکترم که نه...
ولی اگر شما تشخیص دیگه ای داری...
با خجالت گفتم: نه منظوری نداشتم خواستم مطمئن بشم... ممنون...
به زحمت مانتوم رو دوباره تنم کردم و خواستم بیرون برم که دکتر دستمو گرفت: صبر کن...
نمیخوای بگی چرا کتفت ضرب دیده؟
_گفتم که...
+خوردی به درخت؟ اونم با شدت؟! اینم شد دلیل؟
یعنی تو وقتی راه میری جلوتو نگاه نمیکنی؟
اگر کتکت زده خجالت نکش بگو برات طول درمان میگیرم...
فوری گفتم: نه بخدا... خوردم به درخت...
توی باغ سگ دنبالم کرد خواستم فرار کنم چون همش پشتمو نگاه میکردم یهو خوردم به درخت...
_باغ؟
+بله باغ پشت عمارت!
طوری به ظاهرم نگاه میکرد که واضح بود باور نمیکرد عمارت نشین باشم...
من هم ترجیح دادم توضیح بیشتری ندم که باز پرسید: پس یعنی شوهرت اذیتت نکرده؟!
خواستم اینبار هم صادقانه جواب بدم اون شوهرم نیست ولی...
باخودم گفتم چه اشکالی داره بذار یه نفر هم اون رو شوهر من ببینه!
آرزو که برجوانان عیب نیست!
سری تکون دادم: نه...
نفس عمیقی کشید: خیلی خب... از دستت کار نکش و مراقبت کن ازش تا بهتر بشه... بسلامت...
با خجالت بیرون اومدم و از گوشه ی چشم احسان رو دیدم که به دیوار تکیه مرده و یرش به گوشیش بنده...
با دیدنم سر بلند کرد و جلو اومد: خب چی شد باید عکس بگیریم؟ پرسیدید رادیولوژی طبقه چندمه؟!
با خجالت و لکنت گفتم: نه... یعنی... گفتن لازم نیست... نشکسته فقط... موبرداشته...
برخلاف تصورم دیگه برای زیشخند کردنم تلاشی نمیکرد...
بلکه با مهربانی تمام گفت: خب خداروشکر...
پس برگردیم...
نگاهی بهش انداختم: دیگه مزاحم شما نمیشم...
ساعت کاری من تموم شده.... شرمنده بابت امروز...
من خودم میرم خونه... فردا هم میام وسایلامو میبرم...
نگاهش گنگ شد: وسایلاتو میبری کجا میبری؟!
سر بلند نکردم: بله دیگه...
فردا دوماه تعهد کاری من تموم میشه... دیگه از حضورتون مرخص میشم...
سکوتش اونقدر طولانی شد که ناچار شدم سر بلند کنم...
متفکر به نقطه ی نامعلومی روی دیوار زل زده بود... انگار مشغول تجزیه تحلیل بود...
آهسته گفتم: با اجازتون...
اما قبل از اینکه از کنارش بگذرم صدای قاطعش میخکوبم کرد:
_تشریف بیارید میرسونمتون توی راه صحبت میکنیم...
منتظر اظهار نظر من نشد و راه افتاد...
چقدر هم تند و بلند قدم برمیداشت! باز باید دنبالش میدویدم!...
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab