eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
365 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
920 ویدیو
293 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❀✿ _مث اینڪھ گوشیت همرات نبوده. _ اها.حتما بهشون زنگ میزنم مرسے نگاهم سمت یحیـے ڪشیده میشود... _ میشھ باهات حرف بزنم پسرعمو؟! باتعجب بھ بشقابش خیره میشود _ بامن؟! اذر سریع میپرسد: چیزی شده؟! دیگردارد حالم رابهم میزند. دوست دارم بگویم فوضولے؟!! _ نھ! چیز خاصے نیست...یھ چندتا سوالھ یحیـے _ راجبھ ؟ _ بعدا متوجھ میشید. یلدا نگاه معنادارش رااز صورتم میگیرد.شاید فهمیده چھ چیز فڪرم را مشغول ڪرده. یحیے شامش راتمام میڪند و مثل بچه های مودب روی یڪ مبل تڪ نفره ساڪت میشیند. سمتش مے روم و درفاصلھ ی یڪ قدمے اش مے ایستم. _ بپرسید! _ بے مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلے مرتضی اوینے رو دوس داری. میشھ بدونم چرا؟! یڪ لحظھ درچشمانم نگاه میڪند _ چرا یلدا اینو گفتھ؟! _ مفصلھ . _ من مرتضے رو دوست ندارم.مرتضے قهرمان منھ ! ازروی صندلے بلند مے شود و دوباره میپرسد: حالا میشھ بگید چرا گفتھ؟! نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش ڪشیده میشود.اولین باراست اینطور نگاهم میڪند.... شاید حواسش نیست. _ میخواستم علت این رفتارارو بدونم... همین! یکدفعھ تبسمے خاص و شیرین لابھ لای ریش نسبتا بلندش مے دود. سرتڪان میدهد و میگوید: همیشھ سوال شروع تغییراس! و بھ سمت اتاقش مے رود... گیج بھ قدمهای اهستھ اش نگاه میڪنم... چقدر خوب بود! لبخندش! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 #قسمت_75 از دور می بینمش،سرش را پایین انداخته و بسته ای در دست دارد.انگار
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 ببینم برای برگشتن به زندگیم باید از شما اجازه می گرفتم؟اگه پسرت رو توی خماری گذاشته بودم نصفش بخاطر این بود که از همین روزا می ترسیدم،از شمایی که اون روت رو بالاخره یه بارم که شده نشون بدی،ولی خداروشکر من خیلی وقته آدمای اطرافمو شناختم! به هیچکسی هم ربطی نداره که گیسمو فرستادم زیر روسری یا نه...که حالا بدون سرخاب و سپیداپ پامو می ذارم بیرون یا نه.حالام بفرمایید یکی بزنید تو گوش پسر ناخلفتون و با همون هزار و یک بدبختی بشونیدش پای سفره عقد...برای من فقط درده بهزاد _اینجا چه خبره؟ از روی شانه ی خاله ی ناتنی ام،بابا را می بینم که با صورت سرخ ایستاده و نظاره گر ماست.با دیدنش مثل بچه یتیم ها بغضم می شکند و های های گریه می کنم. +چه خبره افسانه؟ _ه...هیچی ،برو بیرون یه دور بزن صابر جان +خوش اومدی ،به موقع سر رسیدی.خبر اینکه صابر خان،کلاهت رو بذار بالاتر. دخترت دست از دهن کشیده و منو که جای مادرشم شسته گذاشته کنار!پناه؟!اعظم خانوم چی میگه بابا؟ با گریه جیغ می کشم: +دروغ میگه،نحسی پسرش باز... _تو رو خدا آقا صابر،دستم به دامنت. بچت رو بفرست همونجایی که چند وقت بود!بهزاد از روزی که دیدش فیلش یاد هندستون کرده و کاسه کوزه ی ما رو ریخته بهم.قرار عقد و عروسی رو بهم زده به هوای عشقش!جوانه و جاهل...اون کوره نمی بینه و نمی فهمه.من که می دونم خیر و شر کدومه،نمی تونم دست رو دست بذارم که براش قالب بگیرن! صبوری پدر را نمی فهمم،براق می شوم سمت اعظم خانوم و می گویم: +قالب کردن کار خانوادگی شماست که بیست سال پیش دختر ترشیدتون رو انداختین به بابای بدبخت من! همین تو بودی که لقمه گرفتیش و بعد به من لبخند پیروزمندانه می زدی،منی که فقط چند سالم بود و داغدار مامانم بودم. _خاک بر سرم!ببین چه چیزا میگه این بلا گرفته... +بسه ،تمومش کنید.پناه ساکت شو ... اعظم خانوم شمام احترام خودت رو حفظ کن حالا افسانه هم گریه می کند!بی توجه به بابا که هر لحظه کبودتر می شود و قلبش را بیشتر چنگ می زند بی وقفه جواب حرف های نیش دار مادر بهزاد را می دهم.برایم مهم نیست چه اتفاقی می افتد فقط می خواهم خودم را سبک کنم... _یا حضرت عباس...صابر !! جیغ افسانه را که می شنوم،بر می گردم و پدرم را می بینم که مثل درختان تنومند تبر خورده از کمر تا و بعد پخش زمین می شود... گیج شده و شبیه بت ایستاده ام. افسانه به اورژانس زنگ می زند و من فقط گریه می کنم... نمی دانم چقدر و چند ساعت گذشته، توی راهروی بیمارستان نشسته ام و به پدری فکر می کنم که در بخش مراقبت های ویژه بستری شده. بخاطر چه چیزی؟منی که ده بار همین بلاها را سرش آورده بودم.زیر نگاه های سنگین و غمگین افسانه و پوریا حس خورد شدن دارم...چقدر در حق خانواده ام بدی کرده ام. اعظم راست می گفت،من نباید برمی گشتم!حتی عرضه ی خوب زندگی کردن را ندارم...فقط باعث سرافکندگی ام و بس. بلند می شوم و از بیمارستان بیرون می زنم.نمی دانم کجا اما باید دور بشوم. بی هدف توی خیابان ها قدم می زنم، تاکسی زرد رنگی کنار پایم ترمز می زند و راننده فریاد می کشد: _خانوم اگه حرم میری بیا بالا جای دیگری هم هست؟!سوار می شوم و راه می افتد . چادر امانت گرفته را روی سرم می اندازم و زیر باران تندی که گرفته راه می افتم.همه دنبال پناهگاهی برای خیس نشدن می گردند اما من انگار تازه پناه پیدا کرده ام.. ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_76 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• در جواب پیشنهادش سکوت کرده بودم... از اینکه هر
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• کمی جلوی در معطل کردم و اما بالاخره وارد حیاط شدم در حیاط رو بستم... باصدای بسته شدن در حیاط مامان از خونه بیرون اومد لبخند زدم و سلام دادم متعجب نگام کرد و گفت: سلام عزیزم خسته نباشی چه زود اومدی +آره،امروز کارم زودتر تموم شد به خاطر همین زود اومدم -قربونت برم،بیا تو خسته ای.. پاکت حاوی داروها و قرص های مسکن زیر چادر پنهان کردم تا مامان نبینه.‌‌‌‌‌.‌.‌ رفتم توی اتاق لباسامو عوض کردم دستی به کتفم که از شدت ضربه تماما کبود و کوفته شده بود کشیدم‌ و لبمو از درد گزیدم... مسکنی خوردم و از اتاق بیرون اومدم نشستم کنار دنیا که داشت نقاشی میکشید سرشو بلند کرد و لبخند عمیقی به صورتم زد سلام آجی جوووونم +سلام فرشته ی من قربونت برم.‌. مامان و که اذیت نکردی؟ میدونستم از این سوال بیزاره سریع اخم کرد و لبهاش اویزون شد عععع...آجییی مگه من بچه ام تازه همش به مامان کمک میکنم خندیدم و روی موهاشو بوسیدم +قربونت برم‌که انقدر مهربونی... دنیا از کنارم بلند شد و رفت توی آشپزخونه حواسم نبود...چند دقیقه نگذشته بود که دنیا محکم کتفمو تکون داد تا چیزی بهم بگه... اما... از درد دادی سرش کشیدم و دستمو روی کتفم گذاشتم طفلک از ترس رنگش پریده بود و چند قدم عقب تر ایستاده بود و نگاهم میکرد مامان‌ با صدای داد من از آشمزخونه بیرون اومد -چی شده دیبا؟ چرا سر بچه داد میکشی؟ دنیا با شنیدن حرف مامان و مطمئن شدن از بی گناهی شروع کرد به گریه کردن و هق هق کردن هنوز دستم روی کتفم بود و خم شده بود تا بلکه درد لعنتیش تموم بشه... هنوز حس میکردم شکسته یا حداقل مو برداشته... نمدونم دکتره چطور گفت هیچیت نشده! اما بدتر از همه این بود که حالا چه توضیحی باید به مادرم بدم! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab