eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
365 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
920 ویدیو
296 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ‌مـدافـع انقد سروصدا کرد که بچه ها دورمون جم شدن و کلی سر و صدا کردن و از نقاشی تعریف میکردن _ و در گوش هم یه چیزایی میگفتن کلی ذوق کردم و از همشون تشکر کردم هوا کم کم داشت تاریک میشد وسایلمو از روی صندلی برداشتم واز همه خداحافظی کردم _ مخصوصا گلها رو بر نداشتم تو اون شلوغی دیگه رامین رو ندیدم مینا هم نبود که ازش خداحافظی کنم منتظر تاکسی بودم که یه ماشین مدل بالا که اسمشم نمیدونستم جلوم نگه داشت توجهی نکردم ولی دستبردار نبود با صدای مینا که داخل ماشین بود به خودم اومد اسماء بیا بالا _ إ شمایید مینا جون ببخشید فکر کردم مزاحمه پیداتون نکردم خداحافظی کنم ازتون ایرادی نداره بیا بالا رامین میرسونتت ممنون با تاکسی میرم زحمت نمیدم به شما بیا بالا چرا تعارف میکنی مسیرامون یکیه اخه.... رامین حرفمو قطع کرد و با خنده گفت بیا بالا خانم محمدی _ سوار ماشین شدم وسطای راه مینا به بهانه ی خرید پیاده شد کلی تو دلم بهش بدو بیراه گفتم که من و تنها گذاشته - استرس گرفته بودم .یاد حرفهای امروز رامین هم که میوفتادم استرسم بیشتر میشد رامین برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشین در برابرش مقاومت کردم و همون پشت نشستم نزدیک خونه بودیم ترجیح دادم سر خیابون پیاده شم که داداشم اردلان نبینتم ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم که صدام کرد _ اسماء بله گل هارو جا گذاشتی برات آوردمشون ای وای آره خیلی ممنون لطف کردید چه لطفی این گل ها رو برای تو آورده بودم لطفا به حرفای امروزم فکر کن کدوم حرفا _ گل رز و عشق علاقه و این داستانا دیگه چیزی نگفتم گل و برداشتم و خدافظی کردم میخواستم گل ها رو بندازم سطل آشغال ولی سر خیابون وایساده بود تا برسم خونه از طرفی خونه هم نمیتونستم ببرمشون رفتم داخل خونه شانس آوردم هیچ کسی خونه نبود مامان برام یاداشت گذاشته بود _ ما رفتیم خونه مامان بزرگ گلدون و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق گلدون و گذاشتم رو میز،داشتم شاخه هارو از هم جدا میکردم بزارم داخل گلدون که یه کارت پستال کوچیک آویزونش بود روش با خط خوشی نوشته بود - (دل دادم و دل بستم و دلدار نفهمید رسوای جهان گشتم و آن یار نفهمید) تقدیم به خانم هنرمند دوستدارت رامین ناخدا گاه لبخندی رو لبام نشست با سلیقه ی خاصی گلها رو چیدم تو گلدون و هر از چند گاهی بوشون میکردن احساس خاصی داشتم که نمیدونستم چیه _ و همش به اتفاقات امروز فکر میکردم از اون به بعد آخر هفته ها که میرفتیم بیرون اکثرا رامین هم بود طبق معمول من و میرسوند خونه _ یواش یواش رابطم با رامین صمیمی تر شد تا حدی که وقتی شمارشو داد قبول کردم و ازم خواست که اگه کاری چیزی داشتم حتما بهش زنگ بزنم. _ اونجا بود که رابطه من و رامین جدی شد و کم کم بهش علاقه پیدا کردم و رفت و آمدامون بیشتر شد،،من شده بودم سوژه ی عکاسی های رامین در مقابل ازم میخواست که چهرشو در حالت های مختلف بکشم اوایلش رابطمون در حد یک دوستی ساده بود اما بعد از چند ماه رامین از ازدواج و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم ولی وقتی اصرارهاشو دیدم باعث شد به این موضوع فکر کنم _ اون زمان چادری نبودم اما به یه سری چیزا معتقد بودم مثال نمازمو میخوندم و تو روابط بین محرم و نامحرم خیلی دقت میکردم _ رامین هم به تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت... ✍ خانم علی آبادی ادامه دارد...     🌍 @kashkoolmazhabimehrab ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🌸🍃🌸🍃🌸 عصبے تندتند غذایم را مے جوم و سعے مےڪنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول بالبخندهای نیمھ و پررنگش عذابم مے دهد.دستمال ڪاغذی رااز ڪنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاڪ میڪنم. سحر ارام به پهلوام مےزند و میگوید: جوش نیار. پیشنهادش بد نبود ڪھ. بادهان پر و چشمهای اشڪ الود میگویم: زهرمار! ڪوفت! شما میدونید خانوادم چقد منو تو فشار میزارن هے بیاید چرت و پرت بگید. مهسا لبخند روی چهره ی خفھ شده در ارایشش، میماسد و میگوید: روانے! گریه نڪن. _ توساڪت باشا.میگم خسته شدم یھ راه حل بگید،میگید با یڪے رفیق شو فرارڪن؟! به شمام میگن دوست؟ آیسان دستم را میگیرد و میگوید: خب شوخےڪرد. چتھ تو!؟ سرم را پایین میندازم و جواب میدهم: هیچے. سحر_ ببین محیا،تاڪے اخھ؟!... عزیزم ماڪھ بد تورو نمے خوایم. مهسا_ راست میگھ. من شوخےڪردم ببخشید. ایسان_ بابا اومدیم بیرون خوش باشیم. گریه نکن دیگ! برش دیگری از پیتزایم راجدا مےڪنم و نزدیڪ دهانم مے آورم. مهسا دستش را دراز مےڪند و مقابل صورتم بشڪن مےزند _ اها.بابا توڪھ نمیری دیگھ ڪلاس خطاطے.من میخوام ازهفتھ بعد برم ڪلاس گیتار.... پایھ ای؟ باتردید نگاهش مےڪنم _ گیتار؟ _ عاره.خیلے حال میده دختر. حالا ڪھ حاجے و حاج خانوم فڪ میڪنن میری خطاطے،سر خرو ڪج ڪن بیا ڪلاس گیتار. گیج و ڪلافه برش پیتزایم را در ظرفش مے گذارم و جواب مے دهم: نمیدونم.مے ترسم! ایسان_ ازبس...! بچھ جون،اینقد تو زندگیت ترسیدی ڪھ الان افسرده شدی. سحر_ راس میگھ. تازه اگر گیتار زدن رو شروع ڪنے،میتونے جرئت خیلے چیزای دیگرم پیدا ڪنے. ابروهایم را بالا میدهم و مے پرسم: ینے چے!؟ ایسان_ ببین آیکیو، تو میری ڪلاس گیتار.خب؟ بعد یمدت مثلا حاجے میفهمھ. تواین مدت تو تیپت هے رنگ عوض ڪرده، سو گرفتھ بھ طرفے ڪھ عشقت میڪشھ. بعدڪھ فهمید توخونھ داد میزنی ڪھ اقاجون من چادر نمے پوشم. من دوست دارم گیتار بزنم. دوست دارم بارفیقام برم بیرون!خودم زندگےڪنم. بهشت و جهنم ڪیلو چند؟! نمیدانم چرا باجمله ی اخرش پشتم مے لرزد.تمام حرفهایش را قبول دارم اما نمے توانم منڪر قبر و قیامت بشوم.اما دردید من خداانقدر مهربان است ڪھ هیچ وقت مرا بخاطر چندتار بیرون مانده از شالم توبیخ نمیڪند .به پشتے صندلی ام تڪیھ مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم. رفاقت من و سحر و ایسان از ڪلاس زبان شروع شد. سن ڪم من باعث مے شد جذب حرڪات عجیب و غریبشان شوم.باهجده سال سن، ڪوچڪترین فرد گروه چهارنفره مان بودم. هرچقدر رابطھ ام بااین افراد عمیق تر شد، از عقاید و دوستان گذشتھ ام بیشتر فاصلھ گرفتم. هرسھ بزرگ شده ی خانواده های آزاد و بھ دید من روشنفڪر بودند. سحر بیست و سھ سال و ایسان سھ سال از او ڪوچڪتر و مهسا هم دوسال از سحر بزرگ تر بود. پدرم ازهمان اول باارتباط ما مخالفت مے ڪرد.اما من شدیدا به انها علاقھ داشتم. هرسھ دانشگاه ازاد اصفهان درس می خواندندو پاتوقشان سفره خانھ و تفریحشان قلیان باطعم های نعنا و دوسیب بود.یڪ چیز همیشھ دردیدم غیرممکن بنظر مے امد.آنهم این بود ڪھ هرهفتھ دوست پسرشان را مثل لباس عوض مےڪردند.تڪ فرزند بودن من مشکل و علت بعدی ارتباطم شد. ومن براحتے تامرز غرق شدن در لجن و مرداب پیش رفتم.... 🌸🍃🌸🍃🌸 💟 نویسنــــــده: 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 با بی حوصلگی و عصبانیت گفتم :یعنی من الان باید عالم به علم غیب باشم که بدونم چی شنیدی ؟ خب آخه از خاله شنیدم که دانشگاه قبول شدین هرچند خیلی نگران حرف مردم نبودم بخاطر توی کوچه همکلام شدن اما گرمم بود و هیچ دوست نداشتم بیخودی علاف بشوم آن هم در چند قدمی خانه با لج گفتم : _چه عجب خاله جانتون یه بارم موفقیت های ما رو جار زد ! خاله افسانه همیشه خوبی میگه _بیخیال تو رو خدا این روزا انگار در و دیوارم شهادت میدن به خوبی این زن بابای ما من اصلا به این چیزا کار ندارم _آفرین ! خدا خیرت بده پس دیگه نیا از من تاییدیه ی حرفای خالت رو بگیر در عوض تبریک گفتن ! +بخدا خوشحال شدم من ولی آخه این همه دانشگاه تو مشهد هست چرا تهران ؟ ابروهای تازه کوتاه شده ام ناخواسته و به تعجب بالا رفت و جواب دادم _یعنی چی دقیقا ؟ یعنی خیلی خوبه که بعد از چند سال قصد ادامه تحصیل کردین ولی چرا یه شهر دیگه و به سختی ؟ _فقط همینم مونده بود که این وسط پاسخگوی عموم مردم باشم واسه تصمیمات شخصیم ! من که ... با دست اشاره کردم که چیزی نگوید و خودم ادامه دادم: _ببین آقا بهزاد خوب گوش کن ببین چی میگم ، حالا دوبار خالت میون داری کرده و بیخودی دوتا از تو به من گفته و سه تا از من به تو ، هوا ورت نداره که خبریه ها ، من تا بوده جز شر از افسانه بهم چیزی نرسیده پس اصلا تو تصورمم نمیگنجه که قاطی خانوادش بشم ، مخصوصا عروس خواهرش که احتمالا نیتی پشتش داره و اتفاقا می خوام بدجور بزنم تو ذوقش ! سرخ شده بود ، اولین بار نبود که آماج تیرهای در رفته از زبان تندم می شد و از همین صبور بودنش متعجب بودم. سرش را بلند کرد و کلافه نگاهم کرد.گفت : _شالتون افتاده نیشخندی زدم و شال سبزم را تا وسط سرم بالا کشیدم موهای تازه پیرایش شده ام هنوز بوی خوش تافت می داد نمی خواستم بیخودی اعصابم را خورد حرف های صد من یه غاز این و آن بکنم راهم را کشیدم که بروم ولی جوری اسمم را صدا کرد که دلم سوخت +پناه خانوم ! بخدا من اونجوری که شما فکر می کنید نیستم .اصلا به خالم کار ندارم .مگه خودم کور بودم تو این سالها ندیدمتون که یکی دیگه بیاد با چهار کلوم خوب و بد بکشه شما رو جلوی چشمم ؟ شما خیلی زود از کوره در میری و موضع می گیری _وقتی میخوای ادای ادمای خوب و دلباخته رو دربیاری اما گند می زنی نتیجش میشه همین یه لطفی کن دست از سر کچل من بردار بهزاد خان ! وگرنه پای بابامو می کشم وسط پسر خوبی بود اما شاید همین که از طرف افسانه معرفی شده و زیاد دور و ورم می پلکید باعث شده بود تهاجمی با او برخورد کنم . چه بهتر که همین حالا پر بزنم سرم را تکان می دهم تا از خاطرات چند روز پیشم دور بشوم آمده ام اینجا تا از نو بسازم نه اینکه در گیر و دار گذشته وا بروم می ترسم که اینجا هم چیزی گریبان گیرم شود از فضای زیادی مذهبی این خانه هم حالا کم واهمه ندارم اگر قرار باشد آواره ای در قفسه دوباره باشم ... پس سرم را روی زمین می گذارم و نمی فهمم که کی و در چه فکری تقریبا بی هوش می شوم . صبح اولین روز تهران بودن را آن هم بعد از چند سال دوست دارم تازه می فهمم این آزادی واقعیست و خواب نبوده باید زودتر بروم سراغ کارهای دانشگاه تا وقت بیشتری برای خودم داشته باشم ضمن اینکه هنوز استرس ماندن یا نماندن در خانه ی حاج رضا را هم دارم همان شال و مانتویی که دیروز تنم بود را می پوشم و جلوی آینه ی نیم قدی اتاق طبق عادت آرایش کامل می کنم . موهای بلوطی رنگم را یک طرفه روی صورتم می ریزم از چشم های مشکی و پوست کمی برنزه شده ام خوشم می آید ،چقدر گشتم تا این کرم را پیدا کنم برای کمی تغییر کردن . اعتماد به نفسم را بیشتر می کند به چهره ی زیبا شده ی خودم لبخند می زنم . ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_7 خیلی طول نکشید که از جلوم رد شد تا وارد حیاط مسجد بشه و من در لحظہ ت
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چـند دقیقه ای مونده بود به ساعت ده کـہ جلوی در مسجد بودم،دل شوره داشتم از اینـکـہ وام جور نشـه و بـہ در بستـہ بخورم. بسم اللهی زیر لب گفتم و وارد حیاط مسجد شدم... مشخص بود که حیاط رو تازه آب و جارو کرده بودن بوی نم خاک و رنگ آبی حوض وسط حیاط با شمعدونیای رنگارنگش لبخند و روی لبم نشوند چشمـ چرخوندم تو حیاط بلکم کسی و ببینم و سراغ حاج آقا رو ازش بگیرم به سمت در کوچیک کنج حیاط رفتم،حدس میزدم اتاق خادم مسجد باشه ضربه ی ارومی به در زدم و گفتم ببخشـید،کسی اینجا هست؟ چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که با صدای بفرمایید گفتن حاج آقا برگشتم: +سـلام حاج آقا +سلام دخترم،بفرما بیاید بریم داخل دفتر هیئت امنا و به اتاق کناری مسجد اشاره کرد... روی صندلی نشسته بودم وسرم و انداخته بودم پایین و با نوک انگشت پام روی فرش نقش گل میکشیدم برای حاج آقا از بیماری مامان گفتم از اینکه دوماه بیشتر برای تهیه این پول وقت نداشتم از اینکـہ کسی و ندارم تا بهش رو بندازم... و حالا منتظر بودم ببینم نظر حاج آقا چیه... حاج آقا الله اکبری گفت و دستی به صورتش کشید: خدا ان شاالله به مادرت به زودی سلامتی بده... زیر لب تشکر کردم و او ادامه داد: ببین دخترم ما اینجا واممون در حدی نیست که بتونیم کل هزینه ی درمان مادرتو تقبل کنیم نهایتا یک یا دومیلیون که البته اونم من شخصا در این مورد تصمیم نمیگیرم... دیشبم خدمتتون عرض کردم که ما اینجا درخواست کننده برای وام زیاد داریم و هر کدودم مشکلاتی دارن که در نوع خودشون سخت و طاقت فرساس... من باید با هیئت امنای مسجد هم صحبت کنم،ان شاالله که اون ها هم راضی میشن و یه مقداری کمکتون میکنم درسته که مقدار قابل توجهی نیست اما خب به تجربه ثابت شده که برکت داره و کار خیلیا با همین مقدار کم حل شده سرمو بلند کردم و با ناراحتی گفتم: حالا یعنی چی حاج آقا؟یعنی به من وام نمیدید؟ -دخترم من که عرض کردم،اگـہ با من باشه که من دوست ندارمـ احدی از این در با ناراحتی بیرون بره،ان شاالله با هیئت امنای مسجد صحبت میکنم،وضعیت مادرتونو توضیح میدم بهشون،ان شاالله که راضی میشن اروم از جام بلند شدم و گفتم: ممنون حاج آقـا،لطف میکنید... حاج آقا برگه ای به سمتم گرفت و گفت شماره تماستون و اینجا یاد داشت کنید برام ان شاالله که شرمنده شما نمیشیم شمارمو نوشتم و تشکر کردم و از مسجد بیرون اومد چشمام از تجمع اشک دودو میزد.. دوست داشتم مثل فیلما همین حالا حاج آقا با درخواست وامم موافقت کنه و همه چی به خوبی و خوشی تموم بشه ... اما صد حیف که همیشه اونجور که ما میخایمـ پیش نمیره... تازه اگر هم موافقت میشد یک یا دومیلیون... برای بقیه ش باید چکار کنم؟! 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab