#رمان_قبله_من
#قسمت_85
❀✿
پدرم همراه عمو بھ محل ڪارش رفتھ تا ڪمے سرڪ بڪشد. یحیی ماشینش را ڪارواش برده. یلدا هم بایڪے از دوستانش بھ ڪافھ رفتھ. مادرم و اذر هم بھ بهشت زهرا رفتھ اند. من مانده ام و یڪ حوض بزرگ.محیا کوچولو و حوضش ڪھ دران #خون موج میزند! به سمت دستشویـے مے روم تا صورتم را بشورم. انقدر گریھ ڪرده ام ڪھ مغزم در ڪاسھ ی سرم میجوشد و تیرمیڪشد.دردستشویے راباز میڪنم، سرم گیج میرود و تلو میخورم. دستم رابھ دیوار میگیرم و روی زمین ڪنار در میشینم. سرم را بین دودستم میگیرم و صدایم را برای ازاد ڪردن بغض بعدی بلند میڪنم. دودستم راروی چشمانم میڪشم و اشڪ هارا ڪنار میزنم. تار مے بینم و سرم روی تنم سنگینے میڪند! بھ اطراف نگاه میڪنم و بادیدن در نیمھ باز اتاق یحیے بھ فڪر میروم. روزی ڪھ بھ اتاقش رفتم و... آن نامھ..و امدن بـے موقع یلدا!... چقدر دوست داشتم بخوانمش. فرصت خوبے است... چراڪھ نھ؟!!...بھ سختے مے ایستم و تلو تلو خوران بھ طرف اتاقش مے روم. دررا بااحتیاط باز میڪنم و یڪ قدم برمیدارم.چشم میگردانم و بادیدن چفیھ روی ڪتابخانھ بے اختیار میان گریھ لبخند میزنم. با پشت دست اشڪهایم را پاڪ میڪنم و بھ سمت کتابخانھ اهسته قدم برمیدارم. دست دراز میڪنم و بھ نرمے چفیه را ڪنار میزنم. پاڪت نامھ بھ نگاهم دهن ڪجے میڪند.باعجلھ برش میدارم و درش را باز میڪنم. برگه رااز داخلش بیرون میڪشم و خطوط را اززیر نگاهم میگذرانم.ڪلمھ ی #مرگ چندین بار دران تڪرار شده.اخرش را نگاه میڪنم.. " این صرفا یڪ #وصیت_نامھ نیست... "....
گیج یڪ قدم عقب میروم. وصیت نامھ اش را نوشتھ؟!... دوباره جملاتش را مرور میڪنم. اتاق دور سرم میچرخد... " الیـــــس اللــــھ بڪاف عبدھـــ ؟
سلام بھ عزیزان دلم ڪ هر یڪ بھ نوبھ ی خودشان برای من زحمت بسیار ڪشیدند.
امروز در بیست و دوم مهرماه سال .... قلم دست گرفتم تا فریضھ ی دینے و واجب خود را ادا ڪنم. خدا را گواه میگیرم ڪھ از سال پیش میل بھ دنیا و زندگے درمن ازبین رفتھ و هرلحظھ ڪسے را طلب میڪنم ڪھ برای هر نفس و جانے ڪافیست و سیراب ڪننده ی روح البشر است! میخواهم من را بابت تمام ازارهای خواستھ و ناخواسته ام حلال و برایم ازذات مقدس الهے طلب عافیت ڪنید. ترسے نیست جز ازسراشیبـے قبر، پس میخواهم زمانے ڪھ وجودم از دنیا وداع ڪرد و تمام اقوام و مال و دارایـے ام از اطراف قبرم پراڪنده شدند برایم قران و زیارت عاشورا بخوانید.
مادر و خواهرانم گریه نڪنند و صورت نخراشند چرا ڪھ درڪربلا زینب صبوری نمود و اجازه نداد ڪھ صدای نالھ اش را نامحرمان بشنوند. هیچ ارامشـے جز مرگ نیست و چھ سعادتے ڪھ گر اخرین نفس بھ شهادت ختم شود....
"
صدای چرخاندن ڪلید در قفل در مرا ازجا میپراند. برگھ را تا میڪنم و درپاڪت میگذارم. قلبم دیوانھ وار خودش را بھ دیواره ی سینھ ام میڪوبد. اب دهانم را قورت میدهم و چفیھ راروی پاڪت میندازم. درخانھ باز و پاهایم سست مے شود.چندقدم عقب میروم.
دستم راروی سینھ ام میگذارم و نفسم را حبس میڪنم. سرڪے از لای درنیمھ باز میڪشم... یحیے است!!!... گیج چرخے میزنم و بھ اطراف نگاه میڪنم. اگر مرا ببیند حتما ناراحت میشود. چطور از اتاق بیرون بروم؟!!... صدای صاف ڪردن گلویش بنددلم را پاره میڪند. لبم را میگزم و بااسترس عرق پشت لبم را پاڪ میڪنم.
نگاهم بھ ڪمدش مےافتد،فڪر احمقانھ ای در ذهنم جرقھ میزند. دوباره ازلای در بیرون را دید میزنم. بھ اشپزخانھ مے رود و بعد از چندثانیھ صدای باز شدن دریخچال را مے شنوم. اشپزخانھ بھ اتاقش دید دارد.نمیتوانم بیرون بروم .چاره ای نیست! بااحتیاط درحالیڪھ لب پایینم را بھ دندان گرفتھ ام در ڪمدش را باز میڪنم و بین لباسهایش مے روم. با سرانگشت در را میڪشم و بھ سختے مے بندم و درتاریڪے محض فرو میروم. استین ڪت سفیدش روی بینے ام مےافتد و عطسھ ام میگیرد. سرم را پایین میندازم و دودستم را روی دهانم فشار میدهم. ارام عطسه میڪنم و باپشت دست قطره اشڪے ڪھ از چشمم امده را پاڪ میڪنم.. روی چمدانش میشینم ،چشم راستم را مےبندم و از شڪاف باریڪ در بیرون رانگاه میڪنم ، خدا ڪند سراغ ڪمدش نیاید...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_84 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• به خانه که برگشتم فقط میخواستم از خستگی بخوابم
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_85
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
دیگه حال گریه کردن نداشتم ارزوم بود که مغزمم از کار بیفته که فکرم نکنه
صدای شکستن غرورمو خودم شنیدم
اره شنیدم
حتی شکسته هاش قلبمم زخمی کرد
ببین سرِ اون دیبا چی اومده
باید نوکری کنه.
خدایا مگه من چیکاااار کردم؟!
دارام تاوان چیو پس میدم؟!
احتمالا تواین مهمانی یا همین روزا
احسان هم تن به این ازدواج بده...
رفتم تو ایستگاه اتوبوس نشستم اما مطمئنا با این حالم خانه نمیتوانستم برم دیگه بس بود انقدر مامانمو نگران کنم.
یک پیامک زدم که دلتنگ پدرم امروز دیر تر میام خانه نگرانم نشو.
گوشیمو پرت کردم توکیفم
اتوبوس ودیدم که از دور داره میاد
بی رمق سوار شدم و نشستم و سرم و به شیشه تکیه دادم.
شیشه سرد بود و خوب گرمی اشکام رو روی گونه هام حس میکردم.
چشمامو بسته بودم هراز چندگاهی بازشون میکردم که از ایستگاه رد نشم.
بالاخره رسیدم
بدن بی حالمو تا مزار بابام کشوندم
شاید به قصد گله میرفتم
دیگه حس میکردم کم اوردم.
دستامو رو چشمام میکشیدم شاید بهتر بتوانم ببینم وزودتر به سنگ سرد مزار بابام برسم.
✨✨
خودمو انداخته بودم روی سنگ مزارش واشک میریختم
التماسش میکردم
گله میکردم
از خستگیم، از زندگیم میگفتم.
دلم به حال خودم میسوخت.
بعد مدت ها اشک ریختن تن بی رمقمو از روی مزار بلند کردم سرم حسابی سنگین شده بود ودرد میکرد.
چشمام میسوخت.
ولی هنوز دنبال راه نجاتی بودم
شایدم دنبال ارامش بودم
نگام به قرآنی افتاد که بالای عکس بابا گذاشته بود .
یاد قران خواندنای مامان افتادم
رفتم سراغش
اروم خاک روش رو گرفتم
ویک صفحه از اون رو باز کردم.
خواندم و به ایه ی ۴۴ غافر رسیدم
"فَسَتَذْكُرُونَ مَا أَقُولُ لَكُمْ وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ"
انگار صدای بابام تو گوشم میپیچید "وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ"
معنیشو زیر لب زمزمه کردم
ومن کارم را به خدا وامیگذارم قطعا خدا به بندگان بیناست.
انگار ارامشی به قلبم داده باشن
نفس عمیقی کشیدم وقرآنم رو به اغوش کشیدم.
اره
تنها کسی که خیرم رو میدانه و میخواهد وکاری از دستش برمیاد فقط خودشه
یاد زندگی پروانه افتادم
خداروشکر کردم
ولبخند محوی زدم که میتوانم کمکش کنم.
خودمو جمع کردم بلند شدم وچادرمو با دست اهسته تکاندم رفتم سمت شیر اب وچند بار اب به صورتم زدم تا نکنه اثار این گریه کردن تو صورتم زیاد خودشو نشان نده.
گوشیمو از کیفم دراوردم
۷تماس بی پاسخ از مامان داشتم
سریع باهاش تماس گرفتم سعی کردم خودمو خوب جلوه بدم وازش لیست خریدای خانه رو خواستم.
خریدارو انجام دادم وخودمو سریع به خانه رساندم
نگذاشتم زیاد چشم تو چشم با مامان بشم که لو برم وبا اظهار خستگی با اینکه نگرانی وشک رو در صورت مامانم میدیدم رفتم و سعی کنم که بخوابم...
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab