eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
348 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
629 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_83 ❀✿ حرفهایش تسلے عجیبےبرای دلم است.گرم و ارام نگاهش میکنم. اشتباه میڪردم.او
❀✿ _ بسہ...شنیدم... میتونید برید بیرون... _ ینے... _ فعلا برید بیرون... سرم راپایین میندازم و از اتاق بیرون مے روم. ❀✿ باپشت دست مثل بچہ هاے تخس بینے ام راپاڪ و فین فین میڪنم. ڪت یحیے درتنم زار مے زند. چندتقہ بہ در اتاقم مے خورد.ازجا بلند مے شوم ،روسرے ام را سرم و دراتاق رابازمیڪنم. یحیے بایڪ لیوان پراز اب و ڪہ چندتڪہ یخ ڪوچڪ دران شناور است مقابلم ظاهر میشود. لبخند بزرگے چهره ے سفید و مهربانش را پوشانده. لیوان را سمتم میگیرد و میگوید: گریہ ڪافیہ...من بخشیدم!...چون قصد بدے نداشتید... امیدوارم قضیہ ے وصیت نامہ بین خودمون بمونہ... باناباورے دستم راجلو مے برم و لیوان را میگیرم _ خب...بنظرم بهتره یہ لباس مناسب بپوشید و بیاید تا یڪم حرف بزنیم... با لبخندبہ ڪتش اشاره میڪند _ و.... اون...پیرهنم ڪہ استیناشو گره زده بودید جاے روسرے... ارام میخندد _ اونم بیارید بے زحمت... پشتش را میڪندو به پذیرایے مے رود. ڪتاب فتح خون را دردست میگیرد و بعداز مڪثے طولانے میپرسد: هنوزم دوست دارید اسطوره باشید؟! سریع جواب میدهم: هنوز؟!این چھ سوالیھ!؟ اشتیاقم خیلے بیشتر شده.فهمیدم هیچـے نیستم و تصمیم گرفتم ڪھ باشم. _ وقتے ڪتابو میخوندید توی سپاه حسین ع بودید یانھ ؟ بھ فڪر فرو میروم.درواقع من درهیچ جای ڪتاب نفس نڪشیدم.تنها نظاره ڪردم... _ راستش...نھ ... توی هیچ سپاهے نبودم...فقط دیدم... _ چے دیدید.... _ دیدم ڪھ ...دیدم ڪھ پسررسول خدا ص ... تنها روبروی چندهزار سوار بے غیرت ایستاده... دیدم ڪھ....بانامردی... بغضم راقورت میدهم _ نمیخواد اینارو بگید.چیش بیشترازهمھ توی نظرتون عجیب و جالب بود!؟ _ بازم خیلے چیزا؛ ولے یچیز خیلے دلمو سوزوند. یھ بخش اخرڪتاب ڪھ امام هیچ نداشت و یھ بخش ڪھ توی بهبھ ی جنگ و خطرجون ،حسین ع باگوشھ ی چشم حواسش بھ حرمش بود دوست داشتم بمیرم.وقتے فهمیدم ڪھ ناامید بھ پشت سر نگاه میڪرد، وقتے فهمیدم ڪھ بااون عظمتش سیل فرشتھ ها رو پس زد و دل داد بھ رضایت خدا اما درڪ ڪردم...اینو لمس ڪردم همونقدر ڪھ جنگ و شهادت برای امام مهم بود، حرم و ناموسش هم مهم بودن!! و تنها نگرانے حضرت همین بود... _ چرامهم بودن؟ _ چون... میترسید....پای گرگ و سگای پست فطرت بھ خیمھ ی زنانے باز بشھ ڪھ ..تابحال بامردی برخورد هم نداشتن!! _ این خوبھ یابد؟! _ چے؟ _ اینڪھ برخوردی نداشتن؟... حس ارزش بهتون دست میده یا...عقب موندگے؟ _ ارزش ! لبخند مے زند و یڪدفعھ محڪم میگوید: پس باارزش باشید! باتعجب بھ چشمانش خیره میشوم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_86 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• زنگ عمارت رو زدم صدای باز شدن در که اومد نفس ع
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• منم خودمو به ادامه کارم مشغول کردم ولی بغض خفم میکرد خب منو نمیخواد قبول! عشق من یک طرفست قبول! ولی چرا اینجوری باهام رفتار میکنه همه اینجا منچ تحقیر میکنن هر کس یه جور... باز صدای قدم هایی میومد که معلوم داره از بالای پله ها به پایین میاد واز صدای تق تقِ کفشش معلوم بود که جهان تاجه. از جلو اشپزخانه بی توجه رد شد وخودشو به مبلا رسوند. سرکی کشیدم دیدم احسان سرشو بین دستاش گرفته وجهان تاج بالاسرش ایستاده و حرف که نه غر میزنه که چرا لباساش رو عوض نکرده والان مهمونا میرسن احسان در جواب غرغرای جهان تاج سرشو بالا اورد و با خشم کنترل شده ای گفت: _ لباسم خوبه بعدم خانم شریف پرستار شماست نه خدمتکار این خونه.... مابرای پرستاری بهش پول میدیم. جهان تاج:مگه چی شده! حالا توچرا مدافع حقوق اون شدی خودش به اندازه کافی زبون داره! صدای نچ نچ ممتدی از پشت سرم شنیدم بله پروانه بود وداشت به خاطر گوش واستادنم چشم غره ام میرفت. گفت: مثل اینکه دفعه قبلی یادت رفته چه بلایی سرت اومد! شکلکی براش دراوردم وگفتم: خب کار بعدی چیه؟ پروانه هم لیوانا رو گذاشت جلوم وگفت: لبه هاش رو عسل بریز برای تزیین فقط تو خود لیوان نریزه! لبخندی زدم و گفتم: امر دیگه؟ ـ اگه چیز دیگه ای یادم اومد میگم بهت پررویی حوالش کردم و مشغول کاری که گفته بود شدم... ✨✨✨ مهمونا یکی یکی اومدن پریا انقدر زیبا شده بود که چشم هرکسی رو به سمت خودش میکشوند. اما دریغ از یک نگاه که احسان به این دختر بکنه! خب ناخود آگاه خوشحال بودم از این قضیه.... پروانه اشاره ای به سینی شربتا کرد وگفت الان وقتشه! نفس عمیقی کشیدم وسینی رودست گرفتم. اول از بالای مجلس و بزرگان مجلس که خانم اتفاقا صدر مجلسم نشسته بود شروع کردم! سعی کردم لرزش دستمو کنترل کنم. وهمزمان با چشمام همه چی رو رصدکنم داشتن از هر دری صحبت میکردن. حرفاشون خب به درد من نمیخورد یا خانوادگی بود یا مربوط به پولدارا وما معمولیا از اینا چیزی نمیفهمیدیم. دیگه تقریبا رسیده بودم به ته سالن خم شدم و روبه خانم گفتم: بفرمایید با حرکت چشم بهم فهموند که نمیخوره تو دلم گفتم به درک! دونه‌دونه سعی میکردم با خوشرویی تعارفشون کنم. ظاهرشون ناخودآگاه به چشم می اومد... ماشاءالله همه از دم مارک فقط بعضا جووناشون جلف شده بود تیپشون. بوی عطر وادکلن های گرونشون فضاروبرداشته بود. تو رفتارهمشون انگار غرور ونگاه از بالا به پایینی بود که منو خیلی اذیت میکرد! هرچه به احسان نزدیک تر میشدم دستام بیشتر میلرزید بالاخره بهش رسیدم تمام تلاشمو کردم که صدام از لرزش بیفته. ولی بازم بالرزش واضحی تو دستام وصدام گفتم: بفرمایید آقا. سرشو که بالا اوردلرزش دستام چند برابر شد. احسان سری تکان داد و همونطور که نشسته بود دستشو گرفت زیر سینی که از لرزشش کم بشه. از خجالت حتما سرخ شده بودم ببخشیدی زیر لب گفتم احسان شربتش رو برداشت. داشتم سالن رو به مقصد اشپزخانه ترک میکردم که صدای خانم رو شنیدم که بلند و با ذوقی در صدا میگفت: بگذریم از این حرفای همیشگی... بریم سر اصل مطلب این مجلس... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab