#رمان_قبله_من
#قسمت_88
❀✿
_ اولین قدم برای اسطوره شدن... همینھ! دخترعمو عاشورا گذشت اما گذشت بھ معنای فراموشے نیست.میخوام ڪمڪ ڪنم برید بھ سپاهے ڪھ دوست دارید.اگر میخواید جز سپاه حسین ع باشید،مثل نوامیس اقا رفتارڪنید...درست میگم یانھ؟!
گنگ تنها نگاهش میڪنم...
_ حسینے بودن هرڪس بستھ بھ یڪ چیزه !حسینے شدن شما بستھ بھ حجابتونھ..همونیڪھ اون عزیزا داشتن. همون ڪھ باعث شده شما بھ دید ارزش ازش تعریف ڪنید! اسطوره شدن خیلے ڪارسختے نیست فقط باید پا بزارید روی یڪ سری چیزهایـے ڪھ غلطھ ولے دوسش دارید . اونموقع قهرمان میشید چون ازعلایقتون گذشتید و مطمئن باشید ڪم ڪم بھ تصمیم جدیدتون حب پیدا میڪنید...
_ ینے ... چادر بپوشم؟!
_ ازحرفهام اینو فهمیدید؟
_ نمیدونم.اخھ اونها چادر میپوشیدن چیزی ڪھ ڪامل میپوشوندشون...
_ درستھ !
چشمانش برق میزند
_ میدونم سختتونھ ، حس میڪنید نفس گیره.ولے برای شروع اینطور تلقین ڪنید ڪھ من با این حجاب باارزش ترمیشم.حسینے تر، خوب تر.مثل یھ جواهر!گرون و دست نیافتنے .چیزی ڪھ هیچ ڪس حق دست درازی بهش نداره و امام و خدای امام نگران محفوظ بودنش هستن. احساس غرور میڪنم.چقدرحرفهایش قشنگ است. باارزش تر!حسینے تر، لفظ تر یعنے بالاتر.دست نیافتنے! تابحال اینطور فلسفھ ی حجاب را ورق نزده بودم.
_ دخترعمو! لااڪراه فے الدین.هیچ اجباری توی حرفهای من نیست.من فقط کتاب دادم و گذاشتم وقتے ڪامل خوندینش، یڪ سری راه جلوتون باز ڪردم.علاوه براون نگاه ، میتونید اینطور بخودتون بگید ڪلا حسین ع برای همین مسئلھ قیام ڪرد.توی یھ ارزیابے ڪلے .برای امر بھ معروف و نهے از منڪر بوده ولے واقعھ ی عاشورا خیلے خوب وارد جزئیات میشھ مثل حجاب و نماز وفای به عهد و توبھ...خیلے چیزها!!عاشورا یڪ روز نبود.یڪ درس نبود، یڪ عالم بود و یڪ قیامت. یڪ ڪن فیڪون ڪھ هرسالھ هزاران نفر رو زیرو رو میڪنھ . بھ عاشورا و قیام حسین ع ساده نگاه نڪنید.عظیم فکر ڪنید. چون اتفاق بزرگے بوده!
دستش را زیرچانھ میزند
_ امیدوارم خود اقا دست گیری ڪنھ .
لبخند میزنم و بھ گلهای فرش خیره میشوم...
❀✿
ازمحوطھ ی دانشگاه بیرون مے ایم و مثل گیجها بھ خیابان نگاه میڪنم . بازار ڪجاهست؟!از یڪے از دانشجویان محجبھ ی ڪلاسمان پرسیدم: چطور مےتوانم چادرتهیه ڪنم.اوهم باعجلھ گفت: برو بازار و خداحافظے ڪرد. خجالت میڪشم قضیھ را به یلدا بگویم ، میترسم مسخره ام ڪند .حوصله ی نگاه های عقرب مانند اذر راهم ندارم ؛ باان چشمهای گرد و بیرون زده اش! خنده ام میگیرد ، حالا باید چھ خاڪے بھ سرم ڪنم ؟ راست شڪمم رامیگیرم و ازپیاده رو بھ سمت پایین خیابان حرڪت میڪنم. بلاخره بھ یڪ جا میرسم دیگر! فوقش پرسان پرسان بھ مقصد میرسم. اصلا نمیدانم پولے ڪھ همراهم است ڪافے است یا...پوفے میڪنم و مقنعھ ام را جلو میڪم.بادقت موهایم را ڪامل میپوشانم و عینڪ افتابے ام را میزنم.
میخواهم یڪ #قهرمان شوم!...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_88
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
نا خودآگاه مکثی کردم و به عقب برگشتم...
سکوت جمع وفراگرفته بود وهمه منتظر بودند
احسان مستقیم تو صورت مادرش نگاه میکرد واز استرس با نوک کفشش روی زمین ضرب گرفته بود..
سنگینی نگاهی رو احساس کردم،
که نگاهم روی صورت جهان تاج قفل شد که با خشم نگاهم میکرد
سریع خودمو جمع وجور کردم وبه دو به سمت اشپزخانه رفتم
دل تو دلم نبود....
میدونستم احسان منو دوست نداره
و سهم من نیست
اما نمیدونم چرا دلم اروم نمیگرفت
هنوز دلم گیر بود...
هنوز درگیر اینده احسان بودم...
و درگیر اینده خودم بعد از ازدواجش...
سینی رو باعجله گذاشتم روی میز وگوشمو برای حرفاشون تیز کردم.
جهان تاج:
من و جهانگیر همیشه علاقه داشتیم و داریم که احسان و پریا جانم به هم برسن...
قبل از اینکه ادامه ی حرفش رو بزنه
یهو صداش بلند شد وبا تحکم گفت:
احسان بشین!
فهمیدم که احسان قصد رفتن داشته
اروم تر ادامه داد:
پریا از همه نظر بهترینه
و البته احسان منم چیزی ازش کم نداره....
منمطمئنم که حتما و فقط باهم خوشبخت میشن...
و با ذوقی که به وضوحتو صداش پیدا بود ادامه داد
نه داداش؟
اما به جای صدای برادر خانم، صدای احسان بلند شد که رنگ صداش انگار ترکیبی از عصبانیت وغم بود....
_مامان کاش قبل از اینکه برام خواستگاری میکردی نظر منم میخواستی!
خانم که معلوم بود از آبروریزی احتمالی وحشت کرده با تحکم بیشتری خواست ختم قائله کنه:
_جلسه ی امروز خواستگاری نیست!
امروز رسما نامزد میشید...
احسان:
نه قربونت برم
ایندفعه دیگه نه
دایی جان
دختردایی!
من از شما بدی ندیدم
ولی واقعیتش اینه که ما به درد هم نمیخوریم
ونمیتونیم باهم ازدواج کنیم وقرار هم نیست که این کار صورت بگیره
تمام!
ببخشید ارامی گفت
وبعد صدای قدم هاش
وبعد چند ثانیه صدای بسته شدن محکم در به گوش رسید!
لحظاتی جمع در سکوت مطلق بود
که جهان تاج با فریاد صدام کرد.
دیبااا
بیا کمک کن میخوام برم تو اتاقم
با عجله اومدم
ودستشو گرفتم
از عصبانیت دستاش میلرزید
وزیرلب میگفت پسره خیره سر!
نمیزارم زندگی خودت و پریا روخراب کنی.
صدای همهمه ی جمع بلند شد
و پچپچ ها شروع شد!
رو تخت که دراز کشید گفت:
به جمع بگو مهمونی تعطیله این خبرم جایی درز نکنه!
در وبستم وسریع پایین رفتم وهمین حرف وبه پروانه گفتم که به جمع منتقل کنه
مهمونی کم کم جمع شد و سالنخالی از مهمون شد...
من مونده بودم وپروانه
خانم که بالا تو اتاق خودش بود
واین عمارت بی روح....
میترسیدم حتی برم واجازه مرخصی بگیرم.
از اونطرف دلم شور احسان ومیزد که با این حالش از عمارت زده بود بیرون.
دلشوره و انتظار داشت حالمو بد میکرد
شروع کردم به قدم زدن تو اشپزخانه
منتظر بودم ساعت قرصای خانم بشه وبعدبرم اجازه مرخصی روهم بگیرم
یهو صدای پروانه رشته افکارمو پاره کرد:
واااای دختر بیا بشین سرگیجه گرفتم
ـ پروان ولم کن حالم خوب نیس
پروانه: با اینکاری که احسان خان کرد کی حالش خوبه تو این عمارت...
اخه پسر بگو ایراد این دختر کجاست!
چرا انقدر سرتق بازی در میاری
چرا...
پریدم وسط حرفش وگفتم :
واااااا
پروان!
گفت: چیه؟!
مگه دروغ میگم
باشه ازدواج نکنه فقط بگه چرا نمیخواد؟
سریع جواب دادم:
گفت که بهم نمیخورن
به نظرم راستم میگه
پروانه از حمایت من چشماش چهارتا شده بود و داشت نگاهم میکرد....
تازه فهمیدم چه سوتی دادم.
سریع سعی کردم بحث وعوض کنم:
اممم
اصلا به ماچه
چه خیری از اهالی این عمارت دیدیم که حرص و جوششونو ما بخوریم
والا!
نگاه مشکوکی بهم انداخت وبلند شد ظرفای دورو برو جمع کرد وگذاشت تو ظرفشویی
پروانه: به هرحال ما داریم از سفره اینا روزی میخوریم.
مکثی کرد
وهمینطور که داشت ظرفا رو کفی میکرد صورتشو به سمت من برگرداند و ابروهاشو بالا داد وگفت: مشکوک میزنیا!
با دستپاچگی ساعت دستمو چک کردم وسریع مثل فنر از جا پریدم
ـ اوخ اوخ دیر شد اون سینی رو بده
مشکوک چیه بابا
ماها انقدر سمن داریم که یاسمن توش گمه
والا!
سینی اب وقرصارو اماده و لباسمو صاف کردم
با لحن مسخره ای رو به پروانه گفتم:
ما که رفتیم...
پروانه خندید وگفت:
خداشفات بده دختر
سریع از اون جوی که خودم درست کرده بودم که لعنت بر خودم باد جیم زدم
و خودمو به پشت در اتاق خانم رساندم.
خدا خدا میکردم خواب نباشه
تقه اهسته ای زدم
با صدایی که هنوز عصبانیت توش بود گفت:
بیا تو
سینی و گذاشتم روی میز که صداشو شنیدم
مرخصی!
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab