eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
348 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
629 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❀✿ لبم را بھ دندان میگیرم و نفسم را درسینھ حبس میڪنم. بھ تصویر چشمانم دراینھ خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشتھ ی نھ چندان دلچسبم لبنانے مے بندم. دستهایم بھ وضوح میلرزد و عرق روی پیشانےام نشستھ .خم میشوم و ازداخل پاڪت ڪرم رنگ چادری ڪھ خریدم را بیرون مے اورم و مقابلم میگیرم.گویـے اولین باراست این پارچھ ی مشڪے را دربرابر چشمانم میگیرم، حالے عجیب دارم. چیزی شبیھ بھ دلشوره. باز مثل زنان ویارڪرده حالت تهوع گرفتم.چادر را روی سرم میندازم و نفسم را بیرون میدهم. دستم را بھ دیوارمیگیرم و سرگیجھ ام راڪنترل میڪنم. دراتاق را قفل ڪرده ام ڪھ یڪ وقت یلدا بے هوا دراتاق نپرد.دوست ندارم ڪسے مرا ببیند.حداقل فعلا.نمیدانم چرا! ازچھ چیز خجالت میڪشم ازحال الانم یا...چندماه پیشم؟!باورش سخت است زمانے چادری بودم.خاطراتم راهرقدر در مموری ذهنم ورق میزنم.بھ هیچ علاقھ ای نمیرسم.هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرم بود.اینبار...همه چیز فرق ڪرده... خودم با شوق و ڪمے اضطراب خریدمش. میخواهم تڪلیفم را باخودم روشن ڪنم. یحیے چھ میگفت؟حرفهایش دلم را قرص میڪند ؛ بھ تصمیم جدیدم. ڪاش ڪسے را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا ڪمڪ بخواهد.شرم دارم دستم را بلند و دعا ڪنم!.. اگر خدا روی نازنینش راازمن بگیرد چھ؟...ڪاش اوینے رفیق من میشد ، انوقت از او میخواستم دعاڪند ؛ بھ خداهم نزدیڪ تراست. شاید بھ حرف عزیزی مثل او گوش ڪند.روح ڪلافھ ام بھ دنبال یڪ تثبیت است.یڪ قدم محڪم ، یڪ جواب ڪھ مانند دوندگان دو بھ سمتش پرواز میڪند. پیشانے ام راروی اینھ میگذارم و چشمانم را میبندم. دستم راروی پارچھ ی لختے ڪھ روی سرم افتاده میکشم. حس قلبم رابھ چنگ میڪشد. نفسے عمیق مهمان جانم میڪنم. دیگر از تو دل نمیڪنم... دستم را باری دیگر روی چادرم میڪشم ، لبخند مے زنم و زیر لب میگویم: ❀✿ سھ هفتھ ای مے شد ڪھ چادر مے پوشیدم ، البتھ پنهانی.خنده ام میگرفت ؛ زمانے برای زدن یڪ لایھ بیشتر از ماتیڪم از نگاه پدرم فرار میڪردم . الان هم...!!! چادر را در ڪوله ام میگذاشتم و جلوی در سرم میکردم. ازنگاه های عجیب و غریب یحیـے سردر نمے اوردم ، اهمیتـے نمیدادم. صحبتهایمان تھ ڪشیده بود. سوالے نداشتم گویے مثل ڪودڪان نوپا به دنبال محڪم ڪردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمیگشتم.جواب من با رنگ مشڪے اش روحم رااشباع ڪرده بود. بعداز یڪ سال نماز خواندن را هم شروع ڪردم.انقدر سخت و جان فرسا بود ڪھ بعداز اولین نماز، ساعتها خوابیدم. درنماز شرم داشتم ڪھ قنوت بگیرم و چیزی طلب ڪنم. خجالت زده هربار بعداز نماز سجده میڪردم و بخدا بازبان ساده میگفتم: امیدوارم منو ببخشے... ڪتاب راهم خواندم.ڪتابے ڪھ حیات اوینے را روایت میڪرد. آراد دورادور طعنھ هایش را نثارم میڪرد ؛ توجهے نمیکردم.نباید دیگر بلرزم.من سپاهم راانتخاب ڪرده بودم. چندباری هم تهدیدم ڪرده بود ، میگفت حال تو و اون جوجھ مذهبـے رو میگیرم.میڪشمتون!شاید دوستم داشتھ...اما مگریڪ عاشق میتواند معشوقھ اش را بھ مرگ تهدید ڪند؟! ❀✿ پاورچین پاورچین از پلھ ها پایین مے روم و لبم را مے گزم.بھ پشت سر نگاه ڪوتاهے میڪنم ،چادرم رااز ڪولھ ام بیرون مے اورم و روی سرم میندازم . اهستھ در ساختمان را باز میڪنم ڪھ بادیدن لبخند بزرگ یحیـے سریع دررا مےبندم. صدای خنده ی زیبا و ڪوتاهش درگوشم مے پیچد. اولین باراست ڪھ صدای خنده اش را مے شنوم.نوسان غریبے در دلم بھ پا مے شود. ملایم بھ در میزند وبا صدایـے زیرو بم میگوید: دخترعمو! ڪارخوب رو ڪھ تو خفا نمیڪنن. چاره ای نیست.دررا تانیمھ باز و سرم را برای دیدن دوبار لبخندش باز میڪنم. سرش را پایین انداختھ و زیرلب یڪ چیزهایـے میگوید.اب دهانم را قورت میدهم و دررا ڪامل باز میڪنم. باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند _ برام خیلے عجیبھ از چے میترسید؟! تقریبا یڪ ماهھ.. دیگھ حرفے نمیزنید... یڪم نگران شدم ڪھ....نڪنھ.. اون رشتھ محبتـے ڪھ از اهل بیت و حقیقت بھ دلتون بستھ شده بود، خدایـے نڪرده شل شده باشه..حلال ڪنیداز چهل دقیقھ پیش اینجا منتظر موندم تا بیایید و یھ سوال بپرسم...ڪھ جوابش رو دیدم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_88 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• نا خودآگاه مکثی کردم و به عقب برگشتم... سکوت
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• کلید و تودر چرخاندم و وارد حیاط نقلی خانه مون شدم... صدای جیغ دنیا اومد و بعدم خودشو توبغلم انداخت بوسیدمش و بغلش کردم وباهم وارد خانه شدیم. سلامی به مامانم دادم مامان ـ سلام دخترم خداقوت خوبی؟ دنیا رو از بغلم پایین اوردم بوسه ای روی سرش زدم و گفتم: بله خداروشکر شاید درست نبود ولی اینجوری شده بودم ازاینکه این ازدواج سر نگرفته بود خوشحال بودم... ذهنم باز درگیر احسان شد الان کجاست؟ حالش چطوره؟ از خودم میپرسیدم چی شد عاشق این ادم مغرور شدم؟ که حتی به پریا هم روی خوش نشون نمیده!! چه برسه به... نفس عمیقی کشیدم رفتم اشپزخونه که کمک مامان سفره رو پهن کنم. ولی همچنان ذهنم درگیر اون عمارت وادم هاش بود. ✨✨ برای اولین بار دلم میخواست توی عمارت باشم ذهنم پر از سوال بود زنگ و زدم وبعد باز شدن در سریع هلش دادم. لباسامو که عوض کردم رفتم اشپزخونه و سلام دادم پروانه ـ به سلام خانم خوبی؟ ـ خداروشکر خب بگو چه اتفاقایی افتاد دیروز از وقتی که من رفتم؟! خنده ای کرد و بالحن من گفت: چه خیری از اهالی این عمارت دیدیم که کنجکاویشونو بکنیم.... صورتمو جمع کردم وبه نشانه ی قهر پشتمو بهش کردم. پروانه ـ خیلییییی خببببب بابا هیچ خبر خانم همچنان تو اتاق احسان خان هم هرچی بهش زنگ میزنن جواب نمیده! دلم هری ریخت... نگرانی همه وجودمو گرفت... من من کنان گفتم: شماره خانم و فقط جواب نمیده یا شماره های دیگه همــ... پروانه پرید وسط حرفم: نه بابا تلفن هیچکس رو برنمیداره کلافمون کرده! سرم تیر کشید ارام پیشانیمو با دوتا انگشت دوتا دستام ماساژ دادم پروانه: خوبی دیبا؟ با عجله جواب دادم اره اره یه لحظه سرم تیر کشید پروانه: میخوای قرصی چیزی برات بیارم؟ ـ نه خوبم ولبخندی به روش زدم ادامه دادم: کاری هست که من انجام بدم؟ پروانه: نه بابا برو به کارای خودت برس ساعت قرصای خانم شد خبرت میدم. ـ مررررسی کیفم رو برداشتم و رفتم تو سالن جزومو برداشتم که مروری روش داشته باشم. ولی کو حواس جمع! مدام فکرم پیش احسان بود دیشبم که از فکرش خوب نخوابیده بودم یعنی الان کجاست؟ چرا گوشیشو بر نمیداره؟ چشمام گرم شده بود ودیگه هیچ صدایی نشنیدم... ** احساس کردم سایه ای بالای سرمه... چشمامو اروم باز کردم ولی از نوری که توچشمم خورد باز بستمشون صدای مردانه ای داشت صدام میکرد خانم شریف؟ خانم شریف؟ ما اینجا شمارو استخدام کردیم که بخوابید؟ سریع از جا پریدم احسان بالای سرم بود از ذوق اینکه حالش خوبه فقط نگاهش میکردم. دستی جلوی صورتم تکان داد وگفت: خوبید؟ بلند شدم وگفتم: شما خوبید؟ گره ریزی به ابرو هاش انداخت ومتفکرانه نگاهم کرد. سعی کردم خودمو جمع کنم گفتم: خانم نگرانتون بودن احسان: داشتم میرفتم پیششون وبه سمت پله ها حرکت کرد منم داشتم جزوه هامو جمع میکردم که شنیدم باز صدام کرد سریع رومو برگرداندم احسان: فقط خانم شریف لطفا این اخلاقتون وبگذارید کنار واستراق سمع نکنین. لبمو از خجالت گاز گرفتم وچشمی ارامی گفتم حرصم گرفته بود ازش منو بگو نگران کی بودم شانه ای بالا انداختم رفتم تو اشپزخانه پروانه روصدا زدم و گفتم: چرا تا قبل اینکه اقا بیان بیدارم نکردی؟ پروانه: چمدونستم خوابی یهو دیدم اقا بالاسرتن ودارن نگاهت میکنن بعدشم که شروع کردن به صدا زدنت با کف دستم به پیشانیم کوبیدم: پاک ابروم رفت دقایقی از رفتن احسان به اتاق گذشته بود. داشتم از کنجکاوی میمردم که صدای خانم بلند شد: پروانه یک لیوان اب قند بیار تا این منو نکشته! پروانه فوری یه اب قند و درست کرد وبا سرعت از پله ها رفت... کاش میداد من ببرمش! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab