eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
359 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
669 ویدیو
24 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❀✿ لبھ ی روسری ام را صاف میڪنم و با من و من جواب میدهم _ نمیدونم ؛ نمیدونم از ڪے خجالت میڪشم. یااز چے میترسم! _ فقط از خدا بترسید. الانم ڪھ دارید دلشو بدست میارید! پس قوی پیش برید. باچادر بھ خونه برگردید. بھ ساعت صفحه گرد بزرگش نگاهے میندازد و ادامھ میدهد: من برم ،حقیقتا خیلے خوشحال شدم! پیراهن زرشڪے زیر ڪت مشڪے اش چشم را دنبالش میڪشد.ریشش را ڪوتاه ڪرده و ڪفش های مجلسے واڪس خورده اش ادم را قلقلڪ میدهد تا فوضولے ڪند!! اما چیزی نمیپرسم. همانطور ڪھ رو به من دارد چندقدم عقب مے رود و میگوید: نترسید. خدا تو دلای شڪستھ جا داره.دل شمام قبل این تصمیم حتما شڪستھ ! خدانگهدار.. پشتش رامیڪند و سوار پرشیای ترو تمیزش میشود. همیشھ جایی ڪھ نبایدباشد سرمیرسد. نمیفهمم چرا هربار باچندجملھ ارامم میڪند و میرود. انگار برای همین خلق شده!..ڪھ من باشد... سرم را تڪان میدهم و محڪم بھ پیشانے ام میزنم... زیرلب زمزمه میڪنم : چرت نگو بابا!... و بھ دور شدنش چشم میدوزم ❀✿ یلدا لیوان چای بھ دست بادهانے نیمھ باز بھ سرتاپایم نگاه میڪند. لبخند ڪجے مے زنم و دررا پشت سرم مے بندم. اهستھ سلام میڪنم و یڪ گوشھ مے ایستم.یعنے چقدر فضایـے شده ام؟!اذر ازاتاقشان بیرون مے اید و درحالیڪھ ڪلاه رنگ راروی سرش محڪم میڪند ، بادیدنم از حرڪت مے ایستد. از تھ مانده ی رنگ شرابـے روی موهایش مےشود فهمید ڪھ دلش هوای هجده سالگے ڪرده.یڪدفعه زیر لب بسم الله میگوید. بے اراده میخندم و سلام میڪنم. چندقدم بھ سمتم می اید و میپرسد: خوبـے عزیزم؟!... مد جدیده؟! سعے میڪنم ناراحتے ام را بروز ندهم _ نھ ! مدنیست.تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم! یلدا میگوید: جدی؟چقدر خوب ! ڪے بھ این نتیجھ رسیدی؟ یحیے دراستانھ دراتاقش ظاهرمیشود. اینجا چھ میڪند؟ الان باید سرڪار باشد.لبخند مے زند و جواب یلدا را میدهد:یمدتھ بھ این نتیجه رسیدن!...مطالعھ داشتن. اذر پوزخند مے زند و لبش را ڪج و ڪولھ میڪند _ اا؟... نڪنھ مشاوره هم داشتن!!؟ طعنه زدنش تمامے ندارد!.یحیـے بااحترام جواب میدهد: یسری سوال داشتن من جواب دادم.... _ پس پسرم خیلے ڪمکت ڪرده!! این را درحالے میگوید ڪھ با چشمهای ریز ڪرده اش بھ صورتم زل زده! خودم راجمع و حور میڪنم و جواب میدهم: بلھ ؛ خیلے ڪمڪ ڪردن..دستشون درد نڪنھ یحیے_ اینجا باید قدردان اول خدا و اقا حسین ع باشیم و بعد از قلم رفیق جدید دخترعمو تشڪر ڪنیم... یلدا_ ڪدوم رفیق؟ یحیی_ اوینے جان! یلدا_ اخے عزیزم!! میگم سایش سنگین شدو همش ڪلش تو ڪتاب بودا. نگو خانوم پلھ هارو یڪے یڪے داشت بالامیرفت! هرچقدر ازاذر بدم مے اید، یلدا رادوست دارم!.اذر زن خوبے است اما امان از زبانش!! ریز میخندم و میگویم: مرسے یلدا...بالا چیھ.تازه شاید بزور بھ شماها برسم.. یحیـے باصدایـے ارام طوری ڪھ فقط من بشنوم میپراند: رسیدید.خیلے وقتھ رسیدید... ❀✿ بعدها فهمیدم ان روز یحیـے سرڪار نرفتھ . برای ناهار بھ مهمانے دعوت بوده و بعداز ان خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظھ ی ورود من باشد! مرور زمان یڪ هدیھ ازجانب خدا بود. هدیھ ای ڪھ در وجودش پسری با لبخندگرم و امیدوار ڪننده پنهان ڪرده.یحیـے هرچھ ڪتاب داشت دراختیارم گذاشت و برای روز دختربا یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه ڪرد . علت رفتارش را نمیدانستم فقط ازتڪرار حالاتش لذت میبردم حتے مرور خاطرات ڪودڪے برایم شیرین بود .همان روزهایـے ڪھ یحیـے رادماغو صدا میزدم! یڪ پسربچھ ی تخس و لجباز و زورگو.هربار ڪھ میخواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم میڪرد ڪھ چرا روسری سرم نڪرده ام. من هم جیغ میزدم ڪھ بھ تو چھ . یادش بخیر یڪ بار دستم راگرفت و پشت سرخودش ڪشید و دریڪ اتاق هلم داد و دررا به رویم بست. من هم پشت هم فحشش میدادم و خودم رابه در میزدم.اوهم داد میزد ڪھ چون حرفموگوش نمیدی، با پسرای همسایھ بازی میڪنے. نمیدانم چراروی ڪارهایم حساس بود روی من!... همیشھ مراقبم بود... البتھ بامیل خودش، نھ من ! شاید خیلے هم بیراه فڪر نمیڪردم. مرور زمان ثابت ڪرد ڪھ یحیـے همان ارامشے است ڪھ در اضطراب و سرگردانے دنبالش میگردم. دوستش نداشتم. نمیدانستم حسے ڪھ به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون میدیدم. هرلحظھ ڪنارم بود و تشویقم میڪرد. گرچھ دورادور.نمیدانم چطور یڪ ادم میتواند دور باشد ولے هرلحظھ در فکر و روحت نفس بڪشد... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• از استرس با کفشم روی زمین ضرب گرفته بودم وهی پوست لبم رو میکندم... یعنی چی شده؟ احسان چی گفته که به مزاق خانم خوش نیامده؟ چرا پروانه نمیاااد؟ نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم خودمو کنترل کنم ارام زیر لب ذکر میگفتم تا بلکه از شدت استرسم کم بشه. یک لیوان اب خوردم داشتم با انگشتام بازی میکردم که بالاخره پروانه اومد. بالافاصله نشوندمش رو صندلی وگفتم: کجا موندی دخترررر؟ خب بگو چه خبرررر؟ چی شده؟ بگو خب... پروانه داشت نگاهم میکرد ویهو به حرف اومد: چته دیبا؟ فضول شدیا! ـ اذیت نکن پروانه بگو دیگه پروانه: اولا که خانم به شدت عصبانی بود مونده بودم یکم حالش بهتر بشه ـ خبببب پروانه: خب به جمالت واقعیتش شک دارم کل حرفاشون که نبودم ولی چیزی که از غرغرای خانم معلوم بود اینه که... سکوت کرد و بدجنسانه به منی که با دقت گوش میدادم پوزخند زد. ـ پروانه تورو خدا بگو حالم خوب نیست پروانه همینطور که داشت بلند میشد که سینی ولیوان خالی رو بگذاره توسینک گفت: هیچی بابا گفت دخترداییشو نمیخواد گفتم : خب اینو که میدونستم (وکلی تو دلم ذوق کردم) پروانه: حالا به نظرت چرا؟ ولبخندی زد ـ جون به لبم کردی بگوووو دیگه ـ هیچی بابا اقا عاشق شده یکی دیگه رو میخواد وخنده ای کرد انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد سرمو محکم گرفتم احساس میکردم نفس هم نمیتونم بکشم انگار قلبم ایستاده بود یا خیلی اهسته میزد. درسته که تاحالا نداشتمش و قرارهم نبود داشته باشمش اما شاید امیدِ... به خودم تشر زدم: اینم نتیجه امید واهی دیبا خانم! حالم اصلا خوب نبود نمیدونستم چیکار کنم به پروانه گفتم: پروان من حالم خوب نیست به نظرت میتوانم برم خونه؟ -اره فکر نکنم کاریت داشته باشه فعلا اعصاب نداره نری پیشش اجازه بگیری بهتره... یکی قرصاشم مونده که من میدم و میگم حالت خوب نبوده... ممنون ارامی گفتم... کیفمو برداشتم ورفتم تو اتاق لباسمو عوض کنم. حالم اصلا خوب نبود شبیه کسی که توچند ثانیه تمام اینده خیالیش نابود شده بود... به خودم پوزخندی زدم وگفتم اتفاقی بود که اخرش می افتاد. نگاهی به اسمان حیاط عمارت کردم که نفهمیده بودم چطور با این فکر وخیالا به وسطش رسیدم... نفس عمیقی کشیدم وگفتم توکل بر خودت خدا تویی که هیچ وقت تنهام نگذاشتی ونمیگذاری و بهتر از همه به خیر وصلاح من اگاهی. شیر ابی که باهاش باغچه که چه عرض کنم باغ رو اب میدادن اونجا بود بازش کردم. و سرم رو زیر آب گرفتم بلکه از حرارت درونم کم بشه... چادرم هم خیس شده بود ولی برام مهم نبود... خیلی داغ بودم و فقط سرمای آب حالم رو جا می آورد... از پشت سر صدای مردانه احسان وشنیدم که باز قلبمو داشت به تپش می انداخت... با مشت به قلبم کوبیدم تا دست از اینکاراش برداره که دردم گرفت و اخ ارامی گفتم. احسان: خانم شریف چرا سرتونو میکنید زیر آب؟؟؟ من دارم میرم... اگر مایلین شماروهم تا یه مسیری برسونم همانطور که داشتم شیر اب رو میبستم بدون اینکه به سمتش بچرخم با جدیت وقاطعیت تمام گفتم: نه ممنون شما برید! مکثی کرد انگار که حرفی داشته باشه اما بعدش به یک باشه اکتفا کرد... از اون عمارت کذایی زدم بیرون در تمام طول مسیر به این فکر کردم که باید به سرد ترین حالت ممکن باهاش رفتار کنم. برای اون که مهم نیست ولی برای خودم بهتره که دل بکنم از این پسر که سهم من نیست که سهم یکی دیگه ست... تو اتوبوس که نشستم نگاهی به اطرافیانم کردم که با تعجب به من که مثل موش ابکشیده شده بودم نگاه میکردن. بی خیال همه دنیا نشستم و برای حالم قران کوچکم رو از کیفم در اوردم... ارام میخوندم واشک میریختم... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab