#رمان_قبله_من
#قسمت_95
❀✿
اذر دودستے بہ صورتش میڪوبد
_ میخواے سڪتم بدے اره؟؟!!... الهے دشمنش بمیره...خدا بگم چیڪارڪنه اون حاجے رو ...اومد و مغزتورم شست!!!
یحیے ارام شڪایت میڪند
_ ا!! مامان نگو دیگہ.. بہ اون بنده خدا چیڪار دارے؟!!
اذر انگشت اشاره اش را بالا مے اورد و بلند میگوید: یحیے!!! تو یڪے حرف نزن وگرنہ حسابت رو میرسم....
من و یحیے بے اراده میخندیم...
یحیے_ خب شهیدشم بهتره ها!
اذر دستش رااز دست یلدا بیرون میڪشد و همانطور ڪہ بہ سمت اتاقش میرود دادمیزند: نعخیییر...مث اینڪہ جمع شدید منو بڪشید!!!..ول ڪنم نیستید...
عمو جلوے خنده اش را میگیرد و میپرسد: حالا ڪجا میرے؟!
اذر بہ اتاقش میرود و بعداز چند لحظہ با چادرمشڪے اش بیرون مے اید
_میخوام برم هرڪار دوست دارید بڪنید!!..
باچشمهاے گرد ازروےمبل بلند مے شوم و با فاصلہ دوقدم ازیحیے مے ایستم.
یلدا بہ طرفش میدود و میگوید: مامان زشتہ بخدا! ڪجا میرم میرم میڪنے!! درو همسایہ ها چے میگن!!؟
_ بزار بگن!! بزار بفهمن قصد جونمو داشتید...
دلم برایش میسوزد.ازتہ دل گریہ میڪند.... زیرچشمے بہ یحیے نگاه میڪند... باید هم براے این پسر گریہ ڪرد...!! فرزند صالح براے پدر و مادر...همان جگرگوشہ است! نباشد...یڪ چیز لنگ میزند!.. یحیے متوجہ نگاهم میشود و لبخند میزند. استین هایش را تا ارنج بالا میدهد و بہ سمت اذر میرود
_ مامان قربونت برم ...نڪن سڪتہ میڪنے!...
اذر رو میگیرد
_ اگہ نگران سڪتہ ڪردن منے..پس نرو!...باشه مادر؟
و با عجز و التماس بہ چشمان پسرش زل میزند. قدش تاسینہ ے یحیے است... یحیے دستش را داخل موهایش فرو میبرد و گویے دل من را چنگ میزند..
_ فداے اشڪات بشم! ولے...بخدا نمیشہ نرم!...
_ پس منم میرم!
یحیے را ڪنار میزند ڪہ عمو دستش رامیگیرد و باملایمت میگوید: خانوم جان! ڪجا میخواے برے اصلا؟!
_ خونہ بابام!
هالہ ے لبخند چهره ے عمو را میپوشاند: ڪدوم بابا ؟! ... خدا پدرتو بیامرزه...یادت رفتہ دیگہ جفتمون بابا نداریم؟!
یڪ دفعہ اشڪهاے اذر خشڪ میشود و مثل میرغضب اخم میڪند...انقدر قیافہ اش خنده دار میشود ڪہ همہ پقے زیرخنده میزنیم...
چادرش رااز سرش در مے اورد و همان جا روے زمین باحرص میشیند.
_ خدایا یة بابا هم نداریم براے قهر بریم خونش!!... دودستش رابالا مے اورد و بہ سقف نگاه میڪند
_ ڪرمتو شڪر!!.... و بعد بہ یلدا چشم غره میرود: مرض! دختراینقد نمیخنده...اون اب قندو بیار قلبم وایساد!..
یحیے بلند میخندد ، سمت من مے ایدولیوان را ازدستم میگیرد و تشڪر میڪند.جلوے اذر زانو میزند و لیوان را جلوے دهانش میگیرد.اذر بالحنے مملو ازخشم و حرص میگوید: بدش من خودم دست دارم..
یحیے ولے یڪ دستش را پشت ڪمر اذر میگذارد و لیوان را بزور ڪج میڪند
_ قربون قهرڪردنت بشہ یحیے!....پیش مرگت شم! ...اصن شهید ناز ڪردنتم!
یڪ لحظہ جا میخورم...چہ الفاظے!! هیچ گاه گمان نمیڪردم یڪ پسر ریشوے عقب مانده...دوست داشتنے ترین موجود زندگے ام شود...
عقب مانده!
درست است!...از گناه عقب مانده...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_94 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• حرفی برای گفتن نداشتم یعنی داشتم نمیتونستم حرف
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_95
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
زودتر درامده بودم چون باید با اتوبوس میامدم نباید دیر میرسیدم.
تکه ی مسیر هم پیاده روی داشت
هواهم سرد بود.
صدای خش خش برگ های پاییزی رو زیر پام حس میکردم
من چه قدر این صدارو دوست داشتم
انگار برگ ها با ادم حرف میزنن
نگاهی به ساعتم کردم
پس این اتوبوس کِی می اید؟
**
هعی نگاه ادرس میکردم
وهعی نگاه به کافه خالی وبسته ای که روبروم بود
کلافه شده بودم.
این استرس
کنجکاوی که چیکارم داره؟
چرا اینجا بسته هست؟
داشتم دیوونه میشدم.
جمعیت از کنارم رد میشد
تصمیم گرفتم تا دیر نشده برگردم عمارت!
که دیدم بدو بدو یک نفر از داخل،در بسته ی کافه رو باز کرد:
بفرمایید خانم
خیلی معطل شدید؟
ببخشید
ـ خواهش میکنم
چرا کافه بسته هست؟
مردی که حالا حدس میزدم کافه دار هست گفت:
حالا شما بفرمایید داخل براتون توضیح میدم.
واقعیتش ترس و شک وتردیدی وجودم رو گرفته بود
دستام رو تو بغلم گرفتم گفتم:
نه همین جاخوبه
همین جا منتظر میمانم
کافه دار: نهههه احسان سفارش کردن بیاید داخل
گفته خودش تو ترافیک مانده
الان هاست که برسه
خواهش میکنم بفرمایید داخل
مثل اینکه از شنیدن اسم احسان خیالم راحت شده باشه
باشه ای گفتم و کافه دار از جلوی در کنار رفت وارد که شدم در را بست
سریع ادامه داد احسان گفته امروز کافه دربست در اختیارش باشه
راحت باشید
بفرمایید سر ان میز بنشینید
چیزی میل دارین براتون بیارم؟
ـ نه خیلی ممنون
از روی پا ایستادن خسته شده بودم
با قدم های بلند خودم را به تنها میزی که با شاخه گل رزی تزیین شده بود، رساندم
نشستم
و عطرگل رو بااعماق وجودم استشمام کردم.
حالا وقت داشتم کافه رو خوب نگاه کنم وشاید با اینکار ازافکار وسوال های بی جواب راحت بشم.
در کل کافه دنج و قشنگی بود
تماما طرح چوب و قهوه ای تیره کار شده بود
میزها کرم رنگ بودند.
وصندلی ها شبیه تکه از تنه درخت بودند
کافه خیلی گرم ودلنشین بود.
در کافه وافکار خودم غرق بودم که به در کافه تقه ای خورد.
قلبم دیوانه وار میتپید
صدای گوشی کافه دار به صدا دراومد وبا سرعت خودش رو به در رساند
احسان وارد شد و کافه دار را در اغوش گرفت.
یک پچ پچ هایی کردن
که کافه دار با دست به میزی که من پشتش نشسته بودم اشاره کرد
سرم را پایین گرفته بودم انگار نمیتوانستم سرم رو بالا بیارم وبهش نگاه کنم.
درحالی که هنوز نفس نفس میزد نشست
بعد مکث کوتاهی گفت:
سلام ببخشید دیر شد تو ترافیک مانده بودم
وبا دست به دوستش اشاره کرد که بره داخل.
دوستش که رفت ادامه داد شما بهترید خانم شریف؟
ـ نیازی به اینکارا نبود
کافه رو کلا اجاره کردید
الان هم که کافه دار رو فرستادید بره
هرامری داشتید تو عمارت هم میتونستید بگید
و انقدر عرق میریختم که پیش خودم گفتم چند لحظه دیگه اب میشم کلا!
احسان: اولا کافه برای دوستمه ومشکلی نیست
دوما لطفا انقدر معذب نباشید
منم اعتقادات شمارو دارم
و میفهمم محرم ، نامحرمی رو
پس زیاد مقدمه چینی نمیکنم
فقط میخواستم خیلی کوتاه
باهم یک صحبت کنیم
سکوت کرده بودم
نفس عمیقی کشید
وعرق رو پیشانی اش رو پاک کرد
و زیر لب زمزمه کرد:
بسم الله الرحمان الرحیم
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab