#رمان_قبله_من
#قسمت_98
❀✿
درباز و پدرم مقابلم ظاهر میشود. باتعجب بہ صورتم خیره میشود.یڪ دفعہ لبخند پهن و عمیقے میزند و دستهایش را براے بہ اغوش ڪشیدنم باز میڪند. سرم راڪج و سلام میڪنم. بہ اغوشش میروم و سرم راروے شانہ اش میگذارم
پدر_ عزیزم.خوش اومدے....
_ مرسے!
سرم رااز روے شانہ اش برمیدارد و باناباورے بہ چشمانم زل میزند...
_ عمو میگفت حسابے عوض شدے!! من باور نمیڪردم... وقتے تهران بودیم....فڪر ڪردم زمزمہ هات همش از روے احساسہ! بہ قولے.....جو گرفتہ بودت!
وبعد میخندد...
سرم راپایین میندازم.خوشحالم ڪہ راضے است!.... چمدانم را میگیرد و پشت سرش میڪشد. مادرم چاقوے بزرگ استیل دردست بہ استقبالم مے اید. ذره هاے ریز گوجہ روےلبہ ے چاقو، نشان میدهد ڪہ درحال درست ڪردن سالاد است!... باخوشحالے صورتم را میبوسد و میگوید: الهے قربونت برم ڪہ دوباره شدے محیا خانوم خودم!!.. برات غذایے ڪہ دوست دارے درست ڪردم!!!
تشڪر میڪنم و ڪش چادرم رااز سرم ازاد میڪنم. پدرم بہ شانه ام میزند
_ برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض ڪن ڪہ خستہ راهے! ... شام حاضرشہ خبرت میڪنم!
سرتڪان میدهم و ڪشان ڪشان از پلہ ها بالا میروم.
هنوز چندپلہ بالا نرفتہ بودم ڪہ مادرم صدایم میزند
_ نمیخواے ڪادوت رو همینجا باز ڪنے ماهم ببینیم؟!.... ڪے بهت داده؟؟!
لبم را میگزم..
_ فڪ ڪنم بالا باز ڪنم بهتره!.. ازطرف.... یلدا و یحیے است!
_ باشہ!...دستشون درد نڪنہ!
بدون معطلے ار پلہ ها بالا میروم. دلم براے خانہ حسابے تنگ شده بود!! دراتاقم را بسختے باز میڪنم و داخل میروم...همہ چیز مرتب است...بوے تمیزے میدهد! هیچ چیز تغییر نڪرده...عجیب است! مادرم براے خودش دڪوراسیون عوض نڪرده. چادر و روسرے ام را درمے اورم و روے تخت میندازم. باعجلہ روے زمین میشینم و ڪادو را مقابلم میگذارم. نفسم را درسینہ حبس و بہ یڪباره ڪاغذرنگے رویش را پاره میڪنم....
ازدیدن صحنہ مقابلم خشڪ میشوم... دهانم باز میماند و بغض میڪنم.مثل دیوانہ ها بینش لبخند میزنم!
دستم راروے تصویر میڪشم و لبم را جمع میڪنم... از آن چیزے ڪہ گمان میگردم بهتراست!..دستم راروے شیشہ اش میڪشم.... و باتجسم لبخند شیرین یحیے بہ ڪما میروم!
هدیہ ام یڪ قاب بود...قابے از یڪ طرح!.. درقاب سیدمرتضے اوینے پشت دوربینش نشستہ بود و از یڪ دختر ڪہ روے تپہ هاے خاڪے نشستہ بود فیلم میگرفت!!... دخترمن بودم ڪہ یڪ دست رازیر چانہ زده و بایڪ دست دیگر چادر را روے لبهایم ڪشیده بودم...
❀✿
روزے چندبار مقابلش مے ایستادم و محو مفهومش میشدم... روے طرح سیدمرتضے فوڪوس شده بود و من ڪمے دور تر نشستہ بودم!! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشتہ شده بود... یحیے باهدیہ اش باعث شد دیگر نترسم!... و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت ڪرد...و بہ من فهماند ڪہ مسیرم را درست انتخاب ڪرده ام!
هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظہ تنگ و تنگ ترشد!! .... گاها بہ خانہ ے عمو زنگ میزدم و بہ بهانہ ے حرف زدن با یلدا، حال یحیے را مے پرسیدم. بعضے وقتها صدایش را از پشت تلفن مے شنیدم ڪہ درحال صحبت با آذر یا عمو بود.... قلبم بہ تپش مے افتاد و نفسم بند مِ امد.... روز نهم یلدا صبح زود بہ تلفن همراهم زنگ زد
❀✿
دست از مرتب ڪردن رو تختے ام میڪشم و تلفن را جواب میدهم.
_ جان دلم؟
یلدا_ سلام دختر. چطورے؟!
_ خوبم!... توخوبے؟! صبحت بخیر.
یلدا_ راستے صبحت بخیر...نہ خوب نیستم!
بغض بہ صدایش میدود! یڪ دفعہ دلشوره میگیرم.... دهانم گس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد
_ یلدا؟! چے شده؟!
بہ یڪباره صداےگریہ اش در گوشم مے پیچد
_ رفت...همین الان...رفت!
_ ڪے؟!...ڪے رفت؟
گرچہ میدانستم منظورش چہ ڪسے است! اما باورش برایم ممڪن نبود.... اورفت! این ممڪن نیست... اورفت بے آنڪہ بفهمد رفتار خوبش مرا بند بہ خودش ڪرده...
_ یحیے... داداشم رفت...
بغضم را فرو میبرم...سڪوت اختیار میڪنم و بہ قاب نقاشے روے دیوار خیره میشوم....
_ محیا؟...چرا ساڪت شدے! یچیزے بگو تا دق نڪردم.
یڪے باید پیدا شود تا من را دلدارے بدهد!
_ عزیزم... دعاڪن بہ سلامت بره و برگرده!
_ سلامت...یحیے سلامت و عافیت رو تو شهادت میبینہ! نمیگم غلطہ...ولے...
و صداے هق هق زدنش دلم را میسوزاند...
_ میفهمم....سختہ! اذر خوبہ؟! عموچے؟
_ مامان؟!...هیچے ازهمین نیم ساعت پیش ڪہ یحیے پاشو از در بیرون گذاشتا مامان نشست و بق ڪرد...زل زده بہ دستش ...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_98
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
نفس عمیقی کشیدم وانگشتانم برای تایپ روی گوشی رفتن:
باید فکر کنم بهم فرصت بدین.
سرم رو گذاشتم روی میز
باید عقلانی فکر کنم نه عاشقانه...
ـ پروانه کاری نداری من برم تو اتاق دراز بکشم؟
پروانه: نه عزیز برو
باید میرفتم نیاز به فکر داشت
رفتم تو اتاق ودراز کشیدم
اره من دوستش دارم
اونم دوستم داره
خب این مسئله مهمی هم هست...
اما
اینجا منو همه خاندان به عنوان خدمتکار میشناسن
وعمرا جهان تاج قبول کنه
وحتی به دلیل اختلاف طبقاتی مامان خودمم قبول نمبکنه
ممکنه اگه قبول کنم تا اخر عمر تحقیر بشم
ممکنه حتی احسانم تحقیر بشه
به نظرم احسان خیلی اذیت میشه از این ازدواج
میخواد بایک ادم پایین تر خودش
خدمتکار خانه شون ازدواج کنه
امکان داره حتی از کل خانواده طرد بشه
من اگه واقعا عاشقم...
دستام رو بردم زیر سرم
یک فکر مثل پتک میخورد تو سرم
:نکنه احسان به خاطر اینکه تا این یک هفته اش تمام نشده یک کسی رو معرفی کنه من دم دستش بودم دست گذاشته رو من؟
اما سعی کردم رو خودم کنترل داشته باشم وخوب فکر کنم
ـ نه خب
کافیه اراده کنه که دختر دم دستش باشه
بعدم مگه مجبوره دست بگذاره رو دختری که انقدر این انتخابش دردسر داشته باشه
بعدم یه نشانه هایی از علاقه به من تو رفتار وگفتارش مشخص بود
خب چیکار کنم؟
چی جواب بدم؟
چی درسته چی غلط؟
میخواستم یک جوری فرار کنم از این تصمیم گیری سخت...
ولی چاره ای نبود و باید تا انتهاش میرفتم
ـ من اگه عاشقم نباید احسان رو فقط برای خودم بخوام...
صدای پروانه بلند شد:
دیبا! وقت قرصای خانمه
ـ امدم پروان
سریع بلند شدم
پروانه سینی قرص هارو با لبخند تحویلم داد.
پله هارو طی کردم وپشت در اتاق جهان تاج رسیدم
تقه ای زدم.
جهان تاج: بیا تو!
روی تختش بود وداشت کتاب میخواند
حتی منو نگاهم نکرد
ـ بفرمایید خانم
وقت داروهاتونه
جهان تاج: میدونم تمرکزمو بهم نزن
سینی رو بگذار و برو
سینی رو گذاشتم و رفتم
ولی چشمام نم گرفت
و به تصمیمم مطمئن شدم
جهان تاج منو حتی ادم هم حساب نمیکنه.
رفتم پایین
گوشیمو برداشتم از اشپزخانه و رفتم تو سالن پذیرایی
دستام کامل میلریزید
وبه خاطر اشکام، چشمام هم خوب نمیدید
باید پا میگذاشتم رو دلم
پیام به احسان دادم
ـ جواب من منفی هست
لطفا دیگه سوالی ازم نکنید
ازتون خواهش میکنم
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab