#رمان_قبله_من
#قسمت_99
❀✿
_ نچ!..توجاے گریہ باید هواشو داشتہ باشے...یمدت بگذره ڪنار میاید! خودت میگفتے یحیے بچہ موندن نیست!
_ غلط ڪردم گفتم! دستے دستے فرستادیمش لب خط!! میگفت شاید چهل روز طول بڪشہ... شایدم دوماه!
_ دوماه؟؟
_ اره!... نمیگہ دق مرگ میشیم!
بے اراده زیرلب میگویم: دوماه....چقدر طولانے!
_ چے گفتے؟
_ هیچے!
_ محیا ! خیلي مسخره اے. زنگ زدم ارومم ڪنے! خودت عین ننہ مرده ها شدے!
_ البتہ دور ازجون!
_ اره! ببخشید...دور ازجون!محیا وقتے داشت میرفت ڪلے بہ خودش رسید! انگار داشت میرفت عروسے! میگفت قدم اول حل شد!...ایشالا تهشم حل ڪنن!
بغضم را فرو میبرم...دیگر نمیخواهم چیزے بشنوم
_ ببین ابجے...مامانم صدام میزنہ!...باید ...ب...برم...
دروغ گفتم! میدانم....اما چاره چیست؟!.اینڪہ یلدا از او بگوید و من... دردلم رخت بشویند و چشمانم مدام از دلتنگے پر شود!!
_ اخ شرمنده!برو!..دعاڪن تروخدا!..فعلا قربونت برم.
_ خداحافظ
بے معطلے تلفن را قطع و روے میز پرتش میڪنم. سرم را بین دودست میگیرم.... جلوے چشمانم مے ایی... حتم دارم لباس رزم بہ تنت مے اید!... لبخند تلخے میزنم
و بامچ دست اشڪم راپاڪ میڪنم...درد دارد ها!دوست داشتن را میگویم!
❀✿
ظرفهارا در ڪابینت مے چینم و درافڪارم دست و پا میزنم...جمعہ ے دلگیرے است. از غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...ازبچگے همینطور بود! ساعتها ڪند میگذرد.اصلاگویے عقربہ ها نمے چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار ڪردم. ویار عشق!!مادرم باصندل هاے شیڪ و سرخابے اش پشت سرم رژه مے رود و ظرفها را ڪنار دستم میگذارد. اهے میڪشد و یڪ دفعہ میپراند: یحیے خیلے ماهہ!سوریہ ماه مے خواهد... بچہ هاے بے شیلہ پیلہ، خوب ڪسے رفت.
رفت؟! سرم تیر میڪشد.انقدر نگویید رفت رفت!نرفتہ بمیرد ڪہ! اه!
لبم را گاز میگیرم..دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محڪم بود؟!... چانہ ام میلرزد.سردم شده!... لعنتے!دستم بہ یڪ پیش دستے میخورد و روے زمین مے افتد.صداے خرد شدنش درفضا مے پیچد... مادرم دستش را روےسینہ ام میگذارد و ارام بہ عقب هلم میدهد..
_ حواست ڪجاست بچہ؟!برو عقب پات زخم نشہ!
یڪ قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگرزخم شود اتفاقے نمے افتد!با یڪ چسب زخم دوا میشود.دوست داشتن چہ؟! دوا ندارد.یڪ قدم دیگر عقب میروم، ڪف پایم یڪ دفعہ میسوزد... ابروهایم درهم میرود ، پاے راستم را بالا مے گیرم... قطرات شفاف و براق روے زمین میچڪد.. زخم شد!
حرڪت نمیئنم و بہ قطراتے ڪہ پے درے روے هم سر میخورند خیره میشوم... صداے مادرم را دیگر نمیشنوم.... فقط سایہ اش را میبنم ڪہ دورم میدود و دنبال دستمال میگردد...از پشت شانہ هایم را میگیرد و ڪمڪ میڪند روے صندلے پشت میز بشینم...ڪف پایم را نگاه میڪند...گنگ میشنوم
_ شیشہ رفتہ تو پات!...باید درش بیارم!...
بغض میڪنم...از شیشہ؟!...نہ!...نمیدانم... با قیچے ابرو شیشہ را بیرون میڪشد... هین ڪشیده و ارامے میگویم و پایم را جمع میڪنم. زیرپایم پارچہ میگیرد و دورش را با باند میبندد... میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!.
زمین را طے میڪشد...قطرات خون پخش میشوند...رگہ هاے رنگے رو بہ شفافیت میروند و میمیرند!... دستم را میگیرد و تاڪید میڪند پایم راروے زمین نگذارم!... شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم!...لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می شینم... ڪاش رابطہ ام را بامادرم طورے میساختم ڪہ میشد مثل یڪ دوست بہ او از احساسم بگویم..هیچ ڪس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ے خدا!
بہ پایم زل میزنم. یاد ان روز درپارڪ مے افتم. چقدر نزدیڪ بہ من ایستاده بود! چقدر نگران بود! عصبے و ڪلافہ مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندڪجے میزنم و بہ مادرم نگاه میڪنم.
زمین اشپزخانہ را جارو میزند.تڪہ هاے شیشہ زیر نور برق میزنند. صداے ڪشیده شدنشان روے سرامیڪ سوهان روحم میشود.. چشمانم را میبندم و سعے میڪنم بہ صدایشان بے توجہ باشم...همان لحظہ صداے زنگ خانہ بلند میشود. پدراست! از سرڪار برگشتہ. مادرم همچنان با جارو برقے مشغول است...حتما نشنیده!.. دستم راروے دستہ ے مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لے لے ڪنان سمت ایفون مے روم... بین راه خستہ میشوم و چندلحظہ مڪث میڪنم...دوباره صداے زنگ بلند میشود. با بے حوصلگے دوباره راه مے افتم...نفس نفس زنان گوشے ایفون را برمیدارم و میپرسم:بلہ؟!
درصفحہ نمایش اش ڪسے را نشان نمیدهد.
_ بفرمایید؟!!... بابا شمایے؟!
جوابے نمے شنوم... عصبے میگویم: لطفا مزاحم نشید!
گوشے را میگذارم. بہ هربدبختي ڪہ میشد چرخیدم ڪہ دوباره مزاحم زنگ زد.
هوفے میگویم و باحرص گوشے را برمیدارم: بلہ؟!! زبون ندارید؟!!
صدایے درگوشے میپیچد: گل اوردم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_98 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• نفس عمیقی کشیدم وانگشتانم برای تایپ روی گوشی ر
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_99
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
بلافاصله روی گوشیم پیام اومد
پیام از احسان بود
انگار که پایِ تلفن منتظر بود
احسان:واقعا توقع دارید بعد این انتظارها وفکر کردن ودرخواست دادن در برابر سوال منفیتون سوالم نپرسم؟
واقعا حق یک سوالم ندارم؟؟؟
نمیتونستم بهش حق ندم
ترجیح دادم قبل از اینکه سوال بپرسه
خودم جواب بدم
ـ ما اختلاف که نه شکاف طبقاتی داریم آقا
من خدمتکار خونه شما بودم
مادرتون هرگز قبول نمیکنه
دلتون میخواد تا آخر عمر تحقیر شید؟
من اینو نمیخوام...
احسان: من ازشما دوتا سوال دارم
اجازه دارم بپرسم؟
ـ بله
احسان: قبول کردید که من شما رو دوست دارم؟
اخه این چه سوالیه
اره خب
قبول کرده بودم
ـ بله
احسان: وسوال دوم
شماهم منو دوست دارید؟
احساس میکردم داغ کردم
وروی پیشانیم عرق نشسته بود
دستم رفت تو صفحه تایپ گوشی
ـ بله
احسان: پس وقتی ما کنار همیم
وهمو میخواهیم
بقیه چیزا چه اهمیتی داره؟
چند بار تو ذهنم این جملش رو مرور کردم
وقتی ما کنار همیم
وهمو میخواهیم...
کلی تو دلم ذوق کردم
اما کاش این موانع نبود واین اتفاق واقعا می افتاد...
ـ لطفا عقلانی فکر کنین
فقط احساس رو در نظر نگیرین
احسان: من مدت ها فکر کردم
اصلا حوصله بحث کردن نداشتم
شایدم دیگه حرفی برای گفتن نداشتم
ـ من کار دارم
ازتون خواهش میکنم دیگه بهم پیام ندین.
گوشی رو قفل کردم وترجیح دادم اصلا همراه خودم نیارمش وهمونجا روی میز پذیرائی گذاشتمش ورفتم که به پروانه کمک کنم.
***
پشت در خونه که رسیدم
میدونستم حتما مامان ازم سوال میکنه
چی بگم که اذیت نشه؟
چطور بگم؟
در وباز کردم و رفتم داخل
دنیا که سوار دوچرخه بود پیاده شد و دوید سمتم و خودش را انداخت تو بغلم،
محکم بغلش گرفتم
دنیا: سلام اجیییی خوش امدی
خسته نباشی
ـ سلام خوشگل اجی
ممنوووون
و لپش رو بوسیدم
صدای مامان از داخل خونه اومد:
دنیا مامان بذار اجی بیاد تو
دنیا قیافه حق به جانبی به خودش گرفت
ـ خب بیاد تو
چیکارش دارم من
از قیافش خنده ام گرفت
دم پله ها رسیدم وکفشام رو بیرون اوردم
ورفتم داخل
مامان:سلام
خسته نباشی
اشاره به دوتاچای خوشرنگی که روبروش بود کرد وگفت
_بفرمایید
منتظرت بودم!
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab