هدایت شده از کشکول مذهبی محراب
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
⌚️مدت: "۴۲:'۴
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
💠 شرح #دعای_هفتم صحیفه سجادیه (۲۶) ۲۵) وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْ
💠 شرح #دعای_هفتم صحیفه سجادیه (۲۷)
۲۶) فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيم.
🔹عرش: به معنای سقف و تخت پایه بلند است. در مورد خداوند کنایه از قدرت است و اشاره به این است که خداوند بر هر چیزی قادر است.
🌷امام سجاد علیه السلام در این فراز از دعا می فرماید: حال که چنین است، مشکلات مرا برطرف ساز، هرچند سزاوار این لطف از جانب تو نباشم ای صاحب عرش با عظمت.
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
💠 فضيلت صلوات بر حضرت زهرا و فرزندانش سلام الله علیهم
✍ رسول خدا صلی الله علیه و آله در کيفيت صلوات بر حضرت فاطمه زهرا و فرزندانش علیهم السلام چنین می فرماید:
🌹لا تُصلُّوا عَلَيّ الصلاةَ البَتراء، قالوا: وما الصلاةُ البَتراء ؟! قال: تقولون: اللّهمّ صلِّ على محمّدٍ، وتُمسِكون، بل قولوا: اللّهمّ صلِّ على محمّدٍ وعلى آلِ محمّد.
بر من صلوات بتراء (ناقص، دمبريده و بريده شده) نفرستيد. سوال شد: يا رسولالله صلوات بتراء و بريدهشده چيست؟ فرمود: اينکه بر من صلوات بفرستيد و بگوييد اللهمصلعلىمحمد، ولى درباره آل من ساکت باشيد. شما بايد بگوييد: اللهم صل على محمد و آل محمد.(1)
✅ صلواتى که شامل حضرت على، حضرت فاطمه و حسنين علیهم السلام نباشد، مقطوع و بريده و مورد قبول خدا و رسولش نمی باشد.
🌷 پيامبر اکرم (ص) می فرمايد: يَا فَاطِمَةُ، مَنْ صَلَّى عَلَيْكِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ وَ أَلْحَقَهُ بِي حَيْثُ كُنْتُ مِنَ الْجَنَّةِ.
يا فاطمه هرکس بر تو صلوات فرستد، خداى تعالى از او درگذرد، و او را در بهشت به من ملحق گرداند.( 2)
______________
(1) الصواعق المحرقه، فصل اول، ص ۱۴۶.
(2) صحیح مسلم: ج2، ص46، باب الصلاة على النبی (ص). / بحارالأنوار، ج100، ص199.
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_106 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• مامان تو خانه مشغول سرکردن چادرش بود سریع امد
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_107
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
ناباورانه به در بسته شده نگاه میکردم
بالاخره از نگاه کردن به در بسته دل کندم
و همانطور که چادرم را در می اوردم به سمت خانه میرفتم.
ارام به سمت مادرم که در اشپزخانه بود رفتم
پشت مامان به من ومشغول شستن ظرف هابود.
نمیدانستم چطور بحث وباز کنم که مامان که تعلل منو دید گفت:
بله، اتفاقی افتاده؟
ـ فقط میخواستم بدانم چیا بینتون ردوبدل شد
مامان با لحن کاملا جدی گفت:
حرف
کلافه با سه تا از انگشتام پیشانیم را خاروندم
ـ مااااماااان
خب چی گفتید؟
اون حرفا چی بودن؟
مامان که حالا ظرفا رو شسته بود روشو سمتم کرد
لبخندی زد وگفت:
اگه احسان میخواست میگفت
واز کنارم رد شد ورفت داخل پذیرایی
ومنو با دهن باز وچشمای گرد شده تو اشپزخانه تنها گذاشت.
یک سکوتی شد و بعد صدای مامان از پذیرایی امد:
ولی اینو فهمیدم که برای دخترم نامحرمم
وهمه چی رو بهم نمیگه
دستی به پیشانیم کوبیدم
یعنی این بشر چیارو به من گفته؟
حالا چه جوری از دلش دربیارم
رفتم تو پذیرایی
ـ مامان جونم این چه حرفیه
خب...
خب من یه دخترم خجالت ممکنه بکشم
رفتم از پشت بغلش کردم وشانه هاشو بوسیدم.
مامان:قرار شد تا چند روز دیگه خبرش بدم که موافق هستم یانه
ـ موافق چی؟؟؟
مامان: موافق ازدواجتون دیگه
ـ ازدوااااج؟؟
مامان: وا اره دیگه دختر
چته تو؟
تاحالا اسم ازدواج نشنیده بودی؟
ـ نه یعنی...
اره خب
یعنی اینا رو بهت گفته؟
ارام زیر لب گفتم:
اِ اِ خجالتم نکشیده؟
مامان که صدام رو شنید گفت:
وا چرا خجالت بکشه
صادقانه همه چی رو گفت وازت خواستگاری کرد
دیگه علنا زبانم بند اومد
هیچی نتوانستم بگم
مامان به پشتی تکیه داد ونشست وگفت:
خب حالا بگو ببینم چه جور پسریه
داغ کردم
قطعا قرمز هم شده بودم
مامان دستش رو کنارش گذاشت یعنی برم کنارش بشینم
منم نشستن رو ترجیح دادم به ایستادن.
مامان لبخندی زدو گفت:
خب تعریف کن
عرق روی پیشانیم رو پاک کردم
ای احسان بگم خدا چیکارت کنه ببین منو تو چه وضعیتی گذاشتی
مامان نگاهی به من کرد و خندید
دوستش داری؟
سرم رو زیر انداختم
مامان:بابا میدانم داری احسان گفت همومیخواهید
وخندید
از شوک این حرف سرمو بالا اوردم
وباز از خجالت پایین انداختم
اخه باید چه بلایی سر این پسر بیارم؟؟
باید یه جوری از این وضعیت فرار میکردم.
ـ اوممم
من...
من هنوز درسام مانده
وبه سرعت بلند شدم
مامان: باشه برو
یک وقت دیگه حرف میزدیم
منم با خوشحالی اینکه از معرکه فرار کردم
رفتم در اتاقم...
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_108
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
چشمامو باز کردم نگاهی به ساعت انداختم
نه صبح بود
دستام رو گذاشتم زیر سرم
الان تکلیف من چیه؟
برم دنبال نصب اگهی های تدریس یا نیازی نیست؟
اصلا با این فکز مشغولم میتوانم تدریس کنم یا حق الناس میفته گردنم؟
هنوز بدنم خسته بود باید یک دوش میگرفتم
کش وقوسی به بدنم دادم وبلند شدم
دیدم دنیا هنوز مثل فرشته هاخوابیده
تو دلم قربون صدقه اش رفتم
همینطور که چشمم رو میمالیدم که خواب از توش رخت ببنده وبره
دیدم یک کاغذ کنار لحافم هست:
سلام دخترم
من رفتم بیرون
صبحانتو بخور
نهارم لطفا درست کن
مامان
گفتم احتمالا رفته نان بگیره
لباسام رو اماده کردم وراهی حمام شدم...
ساعت یک ونیم شده بود ومامان هنوز برنگشته بود
زنگش هم زدم گفتم کجایی؟
گفت برمیگرده میگه بهم
برنجم رو دم گذاشته بودم
وخورشتم رو هم زدم و عطرش رو بالذت استشمام کردم
خوبه یه چیزایی از پروانه یاد گرفته بودم ببین چه خورشت کرفسی شده!
دنیا داشت با تمرکز تلویزیون میدید
حوصلم داشت سر میرفت وباز افکار به سرم هجوم میاوردن
حس درس خواندنم نداشتم
دلم هوای شعر کرد
رفتم سراغ کتابخانه کوچکم
وکتاب شعر مولانا رو باز کردم
وکمی از شعرش به جانم ریختم:
در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده؟ آن کو ز عشق زاید
گرمیِ شیر غران، مردیِ جمله مردان
تیزی تیغ بران، با عشق کُند آید
در راه رهزنانند وین خفتگان خسانند
پای نگار کرده این راه را نشاید
طبل قضا برآمد وز عشق لشکر آمد
کو رستمِ سرآمد تا دست برگشاید
صدای باز شدن در خانه امد سریع کتاب رو بستم وگذاشتم در کتابخانه وبا عجله امدم بیرون.
ـ سلام مامان
کجا بودید شما؟
مامان: سلام دختر گلم
به به چه بوی خوبی تو خونه پیچیده
چی پختی حالا؟
لبخندی زدم وگفتم:
خورشت کرفس
چادرش رو دراورد وخسته به پشتی تکیه داد
مامان: کِی اماده میشه که الاناست از گشنگی غش کنم
وخندید
ـ مامان یعنی نمیخواهید بگید؟
مامان: بگذار برای بعد ناهار
فعلا خسته ام
ـ چشم
اتفاقا غذا امادست
با چشمام دنبال دنیا گشتم
خب پیداش کردم
تو اتاق من مشغول اسباب بازی هاش...
ـ دنیای اجے بلندشو باهم سفره رو پهن کنیم
دنیا: چشم اجے امدم
ـ چشمات شم
*
نشستم کنار مامان
ـ خب
مامان: خب که چی؟
ـ خب بگید دیگه
از کنجکاوی مردم
خنده ای کرد و گفت:
خب اون پسر چند وقت دیگه زنگ میزنه جواب میخواهد دیگه
باز قرمز شدم وسرمو انداختم پایین
مامان ادامه داد: خب باید یک جوابی داشته باشم بهش بدم!
رفته بودم تحقیق و پرس وجو
با دهن باز سرمو بالا اوردم
ـ تحقیق؟؟؟!!!
مامان: اره دیگه
درسته پدر و برادر نداری
ولی منو که داری
دختر دست گلمو که دست هرکس نمیدم
ـ قربونتون بشم من...
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
✴️ جمعه 👈 12 دی 1399
👈 17 جمادی الاول 1442👈 1 ژانویه 2021
🌹 آغاز سال 2021 میلادی
🏛مناسبت های دینی و اسلامی .
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی .
❇️ امروز روز مبارک و شایسته ای است برای امور زیر :
✅ خواستگاری و عقد و ازدواج .
✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن .
✅ تجارت و داد و ستد .
✅ امور زراعی و کشاورزی .
✅ کندن نهر و چاه .
✅ درختکاری .
✅ ختنه نوزاد .
✅ شرکت زدن .
✅ دیدار دوستان .
✅ و عقد قرارداد مضاربه خوب است .
📛 برای وام و قرض و اقدام به امور قضایی خوب نیست .
✈️مسافرت :
مسافرت خوب نیست .
👶 برای زایمان خوب و نوزادش خوشبخت و عمر طولانی خواهد داشت . ان شاء الله
🔭 احکام و اختیارات نجومی :
🌗 این روز از نظر نجومی روز مناسبی است و برای امور زیر نیک است .
✳️ خرید حیوان و وسیله سواری.
✳️خرید خانه و ملک .
✳️ نقل و انتقالات .
✳️ ورود به خانه نو .
✳️ خواستگاری و عقد و ازدواج .
✳️ آغاز معالجات .
✳️ شروع به کار و اختیار شغل .
✳️ خرید جواهرات .
✳️ و ختنه نوزاد نیک است .
🔲 این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است اختیارات بیشتر را در تقویم بخوانید.
💑 انعقاد نطفه و مباشرت
👩❤️👩 مباشرت امروز....# فرزند پس از وقت فضیلت نماز عصر دانشمندی معروف و با شهرت جهانی گردد . ان شاء الله .
👩❤️👨 امشب : امشب ( شب شنبه ) ، دستور خاصی مبنی بر تاثیر آن بر فرزند وارد نشده است .
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) ، میانه خواهد شد .
💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن....
#خون_دادن یا #حجامت، زالو انداختن باعث صحت بدن است .
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع مطالب
تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
09032516300
025 377 47 297
0912 353 28 16
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما همراه با لینک ارسال کنید.
📛📛📛📛📛📛📛📛
مطلب با حذف لینک ممنوع و حرام است
📛📛📛📛📛📛📛📛
@taghvimehmsaran
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_108 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چشمامو باز کردم نگاهی به ساعت انداختم نه صبح ب
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_109
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشان بدم
همانطور که بلند میشدم گفتم:
برم دوتا چای خوش رنگ برای خودمون بریزم
مامان: دستت دردنکنه مادر
به اشپزخانه که رسیدم سعی کردم با بی خیال ترین لحن بپرسم:
خب حالا چیا میگفتن؟
مامان: گویا پسر بدی نیست
قند تو دلم اب شد
اما هنوز نگران اینده ام بودم
اگه منو ومامانم بگیم بله
جهان تاج عمرا رضایت بده
چای رو ریختم وامدم تو پذیرایی گذاشتم جلوی مامان
چایی خودم رو برداشتم گذاشتم روبروی خودم وبه بخارش خیره شدم.
مامان: دیبا مامان
ـ جانم
ـ جانت سلامت
بیا باهم رو راست حرف بزنیم
اونا از ما از لحاظ مالی خیلی بالاترن واین ممکنه اذیت کننده وحتی دردسر ساز بشه
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
مامانشم مخالفه وعمرا قبول کنه
مامان:اره خودشم گفت ولی قراره باهاش حرف بزنه
نکته دیگه اینکه تو در خونه اونا کار کردی وکل خاندانش ممکنه هیچ وقت به تو به عنوان خانم خانه نگاه نکنن...
یک مکثی کرد وادامه داد:
میفهمی که چی میگم نه؟!
سرمو از غصه انداخته بودم پایین
ـ اوهوم
مامان: اینا نکات منفیش بود
اما خب
اون تو رو دوست داره
توهم دوستش داری
از استرس وخجالت با انگشتای دستم ور میرفتم وپوست لبم رو میکندم
مامان: وقتی دوستت داره یعنی ان شاءالله تا اخرش پشتته
و قرار نیست تو سختی هاتنها بمانی
سری تکان دادم
مامان: ببین من با خودش حرف زدم
تحقیقی هم کردم
پسر خوبیه
با اینکه پولدار بوده ولی فاسد نشده واعتقاداتش به ما میخوره
یک سکوت طولانی شد
سرمو اوردم بالا
لبشو با زبانش تر کرد وادامه داد:
خب من دلیلی نمیبینم بهش جواب رد بدم
با صدای بلند تر گفت:
اما
تصمیم باخودته
ممکنه باهات راه بیان وزندگی ارامی داشته باشی
که احتمالش کمه....
باز سکوت کرد
دستمو تو دستاش گرفت
مامان: دیبای قشنگم
زندگیت با این پسر عاشقانه خواهد بود ولی واقعیتش اینه که سختی هایی هم توش هست
خوب فکراتوبکن
دستش رو بوسیدم چشمی گفتم وبهانه ی بردن سینی چای رفتم تو اشپزخانه
**
صدای اذان تو خانه پیچید
ای وای صبح شد
چه قدر فکر کردم ساعت از دستم رفت
ولی خب ایندمه عاقبتم میتوانه بهش مربوط باشه
نباید دست کم بگیرمش
بلند شدم و وضو گرفتم
نمازم رو خواندم
تسبیحات حضرت زهرا (س) رو میخواندم وهمزمان با حضرت مادر(س) درد ودل میکردم
از اتاق اومدم تو پذیرایی دیدم مامان با چادر نماز سفیدش روی جانماز سبز نشسته
نیاز به مشورت باهاش داشتم
میترسیدم افکار تا صبح دیوانم کنه...
ـ مامان
الان وقت دارید؟ یا خوابتون نمیاد؟
مامان: چی شده عزیزم؟
ـ نیاز به مشورت هاتون دارم
مامان: خب پس چرا معطلی بیا کنارم دیگه
با خوشحالی وذوق بچه گونه ای رفتم کنارش نشستم
وسکوت کردم
مامان: خب بگو دیگه
ـ مامان یک نکته ای هست که...
واقعیتش...
چند وقتی هست که جهان تاج وحتی بقیه اعضای خانواده منتظر ازدواج احسان با دختر داییش هستن....
مامان مثل اینکه منظورمو فهمیده باشه جوابمو داد:
این ماجرا ممکنه تو رو حساس کنه
و حتی سختیِ وارد زندگیتون کنه
اما میدانی مهم ترین قسمتش چیه؟
ـ چی؟
مامان: که دلِ احسان باتوعه
نفس عمیقی کشیدم
راست میگفت
ـ مامان من ازدواج کنم برم شما ودنیا چی میشید؟
مامان: ماهم خدایی داریم
توکل کن
اون بهترین روزی ده وپشتیبان و وکیل ماست
شک داری؟
ـ نه...
مامان: بعدم اینکه اتفاقا نمیری
حتی اضافه تر میشی
احسان هم اضافه میشه
سری به نشانه تاکید تکان دادم
ـ مامان یک سوال مهم دیگه
به نظرتون اگه من...
اگه من قبول کنم
طاقت زندگی سخت رو دارم؟
کم نمیارم؟
مامان: نه تو دختر قویِ هستی
توکل کن مادر
ارامش پیدا کردم
دستش رو بوسیدم
ـ ممنون مامان قشنگم
وبه سمت اتاقم رفتم که استراحت کنم
مامان: اگه زنگ زد برای خواستگاری رسمی چی بگم؟
سر جام واستادم
یعنی الان امادگی داشتم؟
مامان: من موافقم
تو چی؟
بسم الله رو زیر لب گفتم وبلند تر ادامه دادم:
پس بگین بیان مامان
وبا عجله رفتم تو اتاقم...
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_110
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
سر سفره صبحانه بودم که مامان گفت:
بعد صبحانه زنگش میزنم...
بااینکه تصمیمم قطعی بود باز استرس داشتم، شاید استرسم به خاطر سختی هایی بود که بعد این تصمیمم برامون پیش می امد.
سرمو به نشانه تاکید تکان دادم.
دلتنگش شده بودم
شک نداشتم که دوستش دارم
نگران اینده خودمون ومامان ودنیا بودم
تو دلم به خودم تشر زدم:
دیبا تو باید محکم باشی
نگاهی به چهره ی شاداب دنیا کردم و دستی به سرش کشیدم
مامان که زودتر از من سر سفره نشسته بود زودتر هم از ان دست کشید ورفت کنار تلفن نشست.
منم دیگه اشتهام کور شد
دنیا که لقمه ی اخرش رو خورد
شروع کردم به جمع کردن سفره
ترجیح میدادم وقتی مامان داره باهاش حرف میزنه تو اشپزخانه باشم.
صدای بسم الله ش رو شنیدم و رفتم تو اشپزخانه
ظرفارو گذاشتم تو سینک اما نشستم که صدای اب مانع شنیدنم نشه.
همون گوشه اشپزخانه به سرامیک های سرد تکیه دادم ونشستم
احسان که انگار منتظر تماس و تلفن تو دستش بود سریع گوشی رو برداشت.
من فقط صدای مامان رو میشنیدم:
ـ سلام علیکم
+......
ـ خداروشکر ، شما وخانواده خوبید؟
+.......
ـ اضافه گویی نکنم غرض از تماسم این بود که...
یک مکث کوتاهی کرد وباز ادامه داد:
شما میتوانین تشریف بیارین خواستگاری
سه شنبه شب برای ما مناسبه شما چطور؟
+......
مامان که حرف خاصی نداشت
احسان هم احتمالا از ذوق یا هول شدنش اصلا نمیتوانست حرف بزنه
پس اخرین جملات مکالمه رو از زبان مادرم شنیدم:
خواهش میکنم
پس منتظرتونیم
یاعلی
صدای زمین گذاشتن گوشی و نفس عمیقش رو شنیدم
تازه حواسم به خودم جمع شد.
لبم میسوخت از بس پوستش رو کنده بودم خون انداخته بودمش رفتم سر ظرفشویی که اول لب خونی وبعد ظرفامو بشورم.
***
یخچال رو باز کردم هیچی که به درد مهمان بخوره توش نبود
بازم خداروشکر یکبار احسان قبل خواستگاری خانه مون رو دیده بود.
ـ مامان، من میرم بیرون میوه وشیرینی امروز رو بخرم
یهو شک کردم
ـ مامان شیرینی بخرم نمیگن زیادی هولم؟
مامان لبخندی زد وگفت:
هرجور صلاح میدانی!
ـ خب پس میوه میخرم
کیک رو خودم درست میکنم.
اماده شدم ورفتم سمت در
دیدم مامان خیره خیره نگاهم میکنه
بعدم اشک چشمش رو با دستش پاک کرد.
برگشتم سمت مامان ودستش رو بوسیدم
ـ جانم مامانم
چی شده؟
لبخند تلخی زد وبا بغض تو صداش گفت:
بمیرم برای مظلومیتت مادر
اخه کدوم دختری خریدای خواستگاریشو خودش میکنه؟!
یک قطره اشک از چشماش چکید
ـ اخه قربون اون دل مهربونت برم من
چیزی که نشده
وچشمکی براش زدم که بفهمه حالم خوبه
دستی براش تکان دادم ورفتم بیرون
ساعت کند پیش میرفت انگار قصد جان منو کرده بود...
نمیدانستم تا دقایقی دیگر قراره چه اتفاقی بیفته
یعنی جهان تاج هم راضی کرده واز کاخش میاد تو خانه حقیرانه ما؟
یعنی کیا همراشن؟
من چه جوری با اونا روبرو بشم؟
چه جوری باخودش با این استرسم حرف بزنم.
رفتم وابی به صورتم زدم.
ترجیح دادم کاملا اماده، منتظر بشینم شاید از استرسم کم کنه.
رفتم جلو اینه وخودم رو برانداز کردم.
کت وشلوار کرمم به تنم نشسته بود
مامان با دستای خودش دوخته بودش
گلدوزی پایین کت خیلی قشنگ بود.
شاید به پای لباسای مارک اونا نمیرسید
ولی خب، من دوستش داشتم.
روسری کرم صورتمیو رو سرم فیکس کردم وبادقت لبنانی بستمش
بعدم روی همه ی اینها چادر رنگی با گل وبرگ های ریز که برام ارثیه حضرت زهرا(س) بود و روی سرم کشیدم.
داشتم خودمو در اینه چک میکردم که زنگ خانه خورده شد...
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab