🌹🌹#سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_شانزدهم
🌺 لیلا موقع رفتن باز ازم خواست داداشش رو حلال کنم. با این حرفش خجالت زده شدم، سید کاری نکرده بود که من ببخشمش! فقط واقعیت رو برام روشن کرد مقصر خودم بودم که رویاپردازی کردم.
🍀_از وقتی این سفرش به مشکل خورده خیلی نا امید و سرخورده شده. چند روزیه ازش خبری نداریم قم هم برنگشته همه نگرانشیم...
🌹دلبسته کسی شده بودم که خاص و عجیب بود نمی تونستم درکش کنم چطوری می تونست از عزیزانش دل بکنه و راهی سفری بشه که معلوم نبود بازگشتی داره یا نه. الانم خدا می دونست کجا رفته فقط تنها دعام این بود صحیح و سلامت باشه تصور اینکه براش اتفاقی افتاده باشه دیوونه ام می کرد...
🌻روسریمو با سنجاق خوشگل لبنانی بستم گل سنجاق از دور خودنمایی می کرد چادرمو سرم کردم تو آینه به خودم لبخندی زدم و از اتاق بیرون اومدم.
بابام با لب تابش سرگرم بود مامانم هم طبق معمول با تلفن حرف میزد انگار نه انگار قرار بود بریم خونه عمو بهرام.
🍃تک سرفه ای کردم نگاهشون سمتم چرخید. از بی تفاوتیشون لجم گرفت گفتم:_ اینطوری نمی تونید نظرمو عوض کنید فقط دلم رو می شکنید. حالا که من زود آماده شدم شما بی خیال نشستید؟!.
🌾مامان تلفن رو قطع کرد و با لحن سردی گفت: _غروبی رفتیم سر زدیم، یه بهونه ای هم برای امشب اوردم!.
جلوتر رفتم اصلا نگام نمی کرد.
_بهونتون منم؟! مگه کار خلافی کردم.
❄_شاهکارت که یکی دو تا نیست. اولش چادری میشی بعد میگی می خوام برم راهیان نور! لابد فردا هم می خوای خانم جلسه بشی. تا وقتی که ظاهرت این شکلی باشه من باهات جایی نمیام!...
🍂به بابام نگاهی انداختم چقدر سرد و بی تفاوت شده بودند انگار که تو این خونه غریبه ام
دیگه مثل قبل نازم خریدار نداشت تحمل این فضا برام سخت بود.
🌿بی هدف تو خیابون قدم میزدم بعدِ سید حالا نوبت خانوادم بود که طردم کنند. بیشتر دوستام رو هم بخاطر این پوشش از دست دادم. تنها دلخوشیم به همین سفر بود شاید با کمک شهدا زندگیم به روال عادی برمی گشت
ادامه دارد...
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡
❣ #سلام_امام_زمانم
🌱جمعه یعنی در سرت فکر نگارت آمده...
🍂جمعه یعنی وقت ناب انتظارت آمده...
🌱جمعه یعنی نام اوباشد فقط روی لَبَت...
🍂جمعه یعنی عشق اوباشد فرایند تَبَت...
🌱جمعه یعنی عطر نرگس درهوا سر میکشد...
🍂جمعه یعنی قلب عاشق سوی اوپر میکشد...
🌱جمعه یعنی روشن از رویش بگردد این جهان...
🍂جمعه یعنی انتطار مهدی صاحب الزمان...
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
#امام_زمان #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🌷✨جمعه تون شاد و زیبا
🌸✨امـروز برای
🌷✨تک تکون از خدا میخوام
🌸✨در کنار خانواده و
🌷✨عزیزانتان بهتـرین
🌸✨آدینه را سپری کنید
🌷✨لحظه هایی شیرین
🌸✨دنیایی آرام و
🌷✨یه زندگی صمیمی
🌸✨آرزوی من برای شماست
🌷✨جمعه تون زیبا و در پناه خدا
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#حس_خوب #آرامش #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶 لالایی دوران غیبت...😭
لالایی گلِ رویا
تو این شبایِ دنیا
خیلی غریبه آقا...
اللـــــهم عجــــل لولــــیک الفـــــرج
#امام_زمان (عج) #جمعه #انتظار
🆔 @kashkul_zendegi
✍ روز آخر که روز 13خردادماه بود دکترها هم دیگر مأیوس شده بودند. برای این که هرچه دارو به کار میبردند، فشارخون بالا نمی آمد. آقایان دکترهاوچندتا ازدوستان این طرف وآن طرف باحالت ناراحتی نشسته بودند ونمیتوانستند چیزی بگویند. آقای دکترفاضل وآقای دکترعارفی یک جا نشسته بودند، من رفتم پیش شان گفتم چه خبراست؟ چرا اینطوری نشستهاید و زانوی غم بغل کردید؟
👨⚕دکترفاضل به من گفت:
فلانی، آقا تایکی دوساعت دیگر، بیشتر
نمیتوانندحرف بزنند. شمابرو هرچه میخواهی ازآقا بپرس...
🧔گفتم: خیلی خوب و رفتم دراتاق، دیدم صورت آقا نورانی شده وچهره ایشان گل انداخته است ودارند نمازمیخوانند.
😔آقا ازشب پیش نمازمیخواندند. یعنی ازساعت10شب قبل از روز فوتشان نمازمیخواندند وآن شب دیگر آقای انصاری ایشان رابرای وضو مهیانکرد. برای این که خودشان دیگر نگفتند که من وضو میخواهم، چون ازشب تاصبح بیدار بودند ونماز می خواندند. آقا هیچ کاری دیگری انجام نمی دادند، فقط نماز میخواندند...
😢ساعت3 بعدازظهر حالشان بدشد که دستگاهها شروع کردبه کار وساعت10 شب هم ایشان فوت کردند.
✍سیداحمدخمینی
فصل صبر|ص19و20
🖤سالروز ارتحال حضرت امام خمینی(ره) تسلیت باد.
┄┄┅✿❀🖤❀✿┅┄┄
#امام_خمینی #جمعه #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡
❣ #سلام_امام_زمانم
🍁هرچند که غم سرآمده در جانم...
🍃تا آخر عمـر منـتظر می مانم...
🍁بی صبرم و هر لحظه برايش يارب...
🍃عجّل لوليک الفرج می خوانم...
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
#امام_زمان #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🥀گل رفت و شمیم خوشش
▪️ اینجاست هنوز
🥀بلبل به هوا ی گل
▪️چه شیداست هنوز
🥀رفتی ز جهان اگر چه ای روح خدا
▪️لیکن علم مهر تو بر پاست هنوز
🥀سالروز رحلت
▪️امام خمینی(ره) و قیام
۱۵ خرداد تسلیت باد.
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#رحلت_امام_خمینی #امام_خمینی #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
❓چرا امام خمینی-رحمت الله علیه- را دوست داریم؟
⏪ چون قدرت و توان جذب حداکثری داشتن.
❇️اصولاً طرح شعار یا شعارهای ملموس، محسوس، زنده و اشباعکننده که بتونه دربرگیرندهی خواستهها و آرمانهای همهی اقشار، احزاب، سازمانها و گروههای ملی کشور باشه، از ضروریترین وظایف رهبری کارآزموده و ژرفبینه که میخواد نیروها رو در صف واحد و زیر یه پرچم، متحد و متشکل کنه و با پشتیبانی متحد و یکپارچهی اونا با دشمن مقابله و مبارزه کنه.
با نگاهی به تلگرافها و نامههای امام توی غائلهب "انجمنهای ایالتی و ولایتی" میفهمیم که امام به بهترین وجه این رسالت رو انجام دادن؛ تا جایی که قشر دانشگاهی و بعضی از احزاب و گروههای سیاسی هم با روحانیت همصدا شدن و قانونشکنیهای دولت ارتجاعی علم رو محکوم کردن.
📚 نهضت امام خمینی، ج۱، ص۲۰۸
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#امام_خمینی #رحلت_امام_خمینی #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☆ جواد منصوری :
آقا کار خیلی سنگین شده!
☆ امام خمینی (ره) :
بذار پس یه چیزی بهتون بگم ...
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#رحلت_امام_خمینی #امام_خمینی #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡
❣ #سلام_امام_زمانم
📖 السَّلاَمُ عَلَى شَمْسِ الظَّلاَمِ وَ بَدْرِ التَّمَامِ...
🌱سلام بر مولایی که با طلوع شمس وجودش، مجالی برای ظلم و ظلمت باقی نخواهد ماند.
سلام بر او و بر لحظهای که با دیدن روی ماهش، زمین و زمان غرق سرور خواهد شد.✨
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
#امام_زمان #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 آیت الله جوادی آملی
💢 دو شرط بهشتی شدن!!!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#آیت_الله_جوادی_آملی #اخلاق #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🍀 پانزده خرداد؛ مبدأ نهضت اسلامی
✍️ نهضت از حوزۀ علمیۀ قم ـ مرکز فقاهت راستین ـ برخاست و برقآسا در سایر حوزههای علمیه و دانشگاهها و در تهران و سایر شهرها، قشرهای عظیمِ ملّت را فرا گرفت و همه را به میدان مبارزه کشید و در سالهای اخیر که حوادث به دنبال حوادث به وجود آمد و ملّتِ بزرگ با شعار اسلام و فریاد اللهاکبر و نور ایمان و وحدت کلمه بنیاد پهلوی را از بن کند و ملّت ما این روز را عزیز میشمارد و من روز پانزدهم خرداد را برای همیشه عزای عمومی اعلام میکنم.
📚 صحیفۀ امامخمینی، ج 8، ص 51؛ پیام به مناسبت پانزده خرداد (12/3/1358).
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#امام_خمینی #رحلت_امام_خمینی #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️امام خمینی(ره):
😢خدا میداند که مرا اوضاع ۱۵ خرداد کوبید...
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#امام_خمینی #رحلت_امام_خمینی #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡
❣ #سلام_امام_زمانم
🍂ای آخرين مسافر و ای آخرين سوار!
🍃تا کی در انتظار تو؟... تا کی در انتظار؟...
🍂در ايستگاه آخر دنيا نشستهايم
🍃تا کی میآيد از سفر آن آخرين قطار
🍂تا کی پياده میشوی و میتکانی از
🍃شال بلند يشمیات ـ ای مهربان! ـ غبار
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
#امام_زمان #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 آیت الله فاطمی نیا رحمةالله علیه
💢حاضر جواب نباشید!!!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
🌹شادی روح استاد فاطمی نیا صلوات
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#استاد_فاطمی_نیا #اخلاق #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ششـم ذیقعده
💫روز بزرگداشت
🌸 حضرت احمد بن موسی (ع)
💫" شاهچـراغ "
🌸 و دهه کرامت گرامی باد 💐
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#دهه_کرامت #شاهچراغ #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🔸گناهـانی کـه دعـا را رد می کنند:
🌸#امام_سجاد(ع):
گناهانى كه دعا را رد مى كنند، عبارت انداز:
🌸#بدى_نيّت شامل نیت های غیرالهی وشوم
🌸#بد_ذاتـــــى
یعنی فرد دعاکننده، خیرخواه مردم نباشد
حالت حسودی و یا خوشحالی از گرفتاری
مردم داشته باشد
🌸#نفـــــاق
یعنی با خدا و مردم دوروئی داشته باشد
🌸یقین نداشتن به #اجــابت_دعـــا
باید آنچنان یقین به اجابت داشته باشد
گویا حاجات او همین الآن آماده است و به سرعت برآورده می شود
🌸به تأخير انداختن #نمازهاى_واجب و تقرّب نجستن به خدا با نيكى و صدقه
🌸#بدزبانـــى و ناســـزا گفتن:
فحش و ناسزا نکته ای که مردم خیلی کم
به آن توجّه دارند
📚معانى الأخبار، ص۲۷۱
🆔 @kashkul_zendegi
😂زمانی که نه فتوشاپی بود و نه فیلتر اسنپ چت و اینستاگرام عکاس ها با یک تیم خیاط و طراح دکور و دستیار و ... می نشستند کلی صحنه تولید می کردند تا چنین عکسی از سه مرغ فرانسوی بگیرند.
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#نوستالژی #خنده #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹#سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_هفدهم
🌺قبل سفر فکر همه چیز رو کرده بودم از خوراکی گرفته تا چند دست لباس همه رو تو ساک جمع کردم باتری اضافی هم برای گوشیم برداشتم چون مسیر طولانی بود باید خودم رو سرگرم می کردم. هیچ ذهنیتی از این سفر نداشتم فقط می دونستم پر از فضای معنویه که من خیلی احتیاج داشتم.
🌷بیشتر بچه ها از پایگاه خودمون بودند خوشبختانه خانم عباسی هم با ما همسفر شد
🌿موقع اومدن نتونستم با مامان و بابام خداحافظی کنم چون زودتر از من رفته بودند. شاید فکر می کردند اینطوری بهتر تنبیه میشم!با اینکه از بی محلی و لحن سردشون خیلی ناراحت می شدم اما این دلیلی نمی شد از اعتقادم و قولی که به خدا داده بودم برگردم تنبیه از این بدتر هم نمی تونست نظرم رو عوض کنه.
🌾بعد 18 ساعت تو مسیر بودن بلاخره به منطقه ای برای اسکان رسیدیم البته بین مسیر توقف داشتیم ولی کوتاه بود. از خستگی زیاد خیلی زود خوابم برد نزدیکای صبح برای اذان بیدار شدم نماز جماعت رو که خوندیم به سمت مناطق عملیاتی رفتیم خانم عباسی از زندگینامه شهید آوینی برامون گفت چیزهایی که برای اولین بار می شنیدم
🌷هنوز تو بهت بودم با هر قدمی که برمیداشتم حس و حال عجیبی پیدا می کردم به قول خانم عباسی شهدا یه روزی از همین جا عبور کردند باید بدونیم جا پای چه کسانی میذاریم.
🌸بعضی ها پابرهنه راه می رفتند و تو حال و هوای خودشون بودند. راوی خیلی قشنگ از شهدا یاد می کرد صدای گریه ها بلند شده بود روایتی از جنگ می گفت که دل ادم به درد می اومد زمانی که خانواده ام تو بهترین شرایط درس می خوندند و زندگی می کردند یه عده برای همین ارامش جونشون رو کف دستشون میذاشتند و مردونه می جنگیدند.
🍂همه جا تا چشم کار می کرد انبوه غبار بود و خاک. روی خاک افتادم از درون خالی شدم برای لحظه ای همه تعلقات دنیایی از دلم رفت من بودم و این زمین پاک و اسمان خدا که حالا به من نزدیک تر بود...
🌿روز بعد به سمت شلمچه حرکت کردیم شلمچه پر از حرف های نگفته بود تنها اسمی که از این سفر زیاد شنیده بودم و عطر خوش و حس قشنگی که هنوز نرسیده وجودم رو پر کرد
🌻با حرف های راوی انگار به گذشته پرتاب می شدیم تو دوره ای که نبودیم اما حالا اون لحظه ها برامون زنده میشد...
🌹هر کسی گوشه ای با خدای خودش مشغول راز و نیاز بود عده ای هم مشغول سینه زنی بودند با سربندهای یا حسین ، شعرهای قدیمی رو می خوندند و گریه می کردند
اینجا همه یک دل و یک رنگ شده بودند بوی بهشت رو می شد استشمام کرد
🍃من هم کفش هام رو دراوردم و روی این خاک شوره زار اهسته قدم میزدم یک نفر با فاصله زیادی از بقیه روی خاک ها نشسته بود چفیه ای جلوی صورتش گرفته بود چنان گریه می کرد که تمام وجودم لرزید، دیدن این صحنه اون هم در این فضا طبیعی به نظر می رسید اما نمی دونم چرا توجهم رو جلب کرد نزدیک تر رفتم قلبم تو سینه بی قراری می کرد.....
ادامه دارد ...
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹 #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_هجدهم
🍁سوزی که تو صداش بود دلم رو لرزوند نزدیکتر که شدم شکی که داشتم به یقین تبدیل شد باورم نمی شد خودش باشه چه حکمتی داشت که میون این همه ادم پیداش کردم!.
🌴با یکم فاصله روی خاک نشستم اهسته نجوا می کرد: _اومدم تا خودتون پا در میانی کنید برم سوریه، بخدا دیگه نمی تونم بمونم. گریه هاش پریشونم می کرد حیف که نمی تونستم براش کاری انجام بدم.
🌼فک کنم متوجه شد یکی خلوتش رو بهم زده سرش رو که آورد بالا نگاهش به من افتاد مات و متحیر موند! با هزار جون کندن گفت: _شما ..اینجا ..چی کار.. می کنید؟!!.
🌷_منم از شهدا خواستم پا در میونی کنند بخاطر همین الان اینجام!. از حاضر جوابیم شوکه شد یه یا علی گفت و بلند شد_خیلی خوبه که اومدید برای منم دعا کنید بی تفاوتیش عذابم میداد.
🌹چند قدمی بیشتر نرفته بود که گفتم:_کسی که طالب شهادت باشه دل شکستن بلد نیست! قدم هاش سست شد به طرفم برگشت غم عجیبی تو نگاهش بود از حرفی که زدم پشیمون شدم.
🍀 نفسش رو بیرون داد و آهسته گفت: _یه عذرخواهی بهتون بدهکارم اما نمی خواستم الکی امیدوار بشید شما لیاقتتون بیشتر از این هاست اون شب به حرفام گوش نکردید و قضاوت نادرست کردید، من نمی تونم کسی روخوشبخت کنم چون...موندنی نیستم! منو ببخشید.
🌷 دوباره برگشت این بار هم غرورم رو له کرد بلند گفتم: _نمی بخشم! اره امیدوار شدم چون با بقیه فرق داشتید.. گریه مانع حرف زدنم می شد _شبیه ادمای اطرافم نبودید اگه این امید هم نبود الان اینجا مقابل شما نمی ایستادم و به همون زندگیم ادامه میدادم.
خجالت زده سرش رو پایین انداخت.
🌻_شما رو با وجدانتون تنها میذارم، حداقل به حرمت شهدا هم که شده با خودتون رو راست باشید منم قول میدم فراموشتون کنم!!...
❄خالی شدم احساس سبکی می کردم حالا سنگینی این بار به دوش سید افتاد با اینکه فراموش کردنش برام سخت بود اما باید از پسش برمی اومدم....
🌺از خاکریزهای طلائیه بالا رفتم قطره های باران روح غبار گرفته ام رو می شست. برخلاف تصوراتی که قبلا داشتم اینجا فقط مشتی از خاک نبود حرف هایی برای گفتن داشت از دل ادم هایی که پاک و عاشق بودند
آروم زیر لب زیارت عاشورا رو می خوندم
🌾دوربین عکاسیم لحظه ها رو ثبت می کرد به هر جا که نگاه می کردی هنوز حال و هوای جنگ رو داشت تانک های اوراق، سنگرهای بازسازی شده...
نماز مغرب و عشا رو که خوندیم خانم عباسی ازم خواست چیزهایی که تو این مدت تمرین کردم رو بخونم!
🌸اصلا آمادگیش رو نداشتم حالا همه دورم کردند و دست بردار نبودند چون روز جمعه بود شعری از امام زمان به ذهنم اومد که خودم خیلی دوست داشتم
🍃ابا صالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش
🍃نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش ابا صالح یا ابا صالح
🍃مدینه رفتی به پا بوسه مادرت زهرا یاد ما هم باش
🍃به دیدار قبر مخفی از کوچه ها رفتی یاد ما هم باش
🍃شب جمعه کربلا رفتی یاد ما هم کن چون زدی بوسه
🍃کنار قبر ابوالفضل باصفا رفتی یاد ما هم باش
ابا صالح یا ابا صالح
🍃نماز حاجت که می خوانی از برای فرج مسجد کوفه
شدی محرم در مناسک حج یا منا رفتی یاد ما هم باش
ابا صالح یا ابا صالح..
ادامه دارد....
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡
❣ #سلام_امام_زمانم
🌱دعا برای ظـــــهورش چه لذتــی دارد
غلام درگه مهـــــدی چه عزتـــی دارد...
🌱بمان همیشه منتظر و بی قرار دیدارش
که انتظـار ظــــهورش چه قیمتی دارد...
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
#امام_زمان #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
✍ پیامبر اکرم (ص) :
❤️بنده ای که مطیع پدر و مادر و پروردگارش باشد،
روز قیامت در بالاترین جایگاه است💙
📚کنز العمال، ج 16، ص 467
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#پدر #مادر #خدا #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بپاش رنگ مهربانی
را بر دیوار دلــــت
💙تا آبی شـــــــود
آسمان زندگی ات
💖یادت باشد دنیای رنگی
دلهای رنگین میخواهد
نه آدم های رنگی !!
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#حس_خوب #مهربانی #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
❇️ برای پیشرفت در کسب و کاری که دارید،
ما را در کنارتان بپذیرید.👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3364749332C2951413ab2
اگر خانم خانه دارید و شغلی دارید👇
https://eitaa.com/joinchat/3364749332C2951413ab2
اگر تازه شروع کردید و نمی دونید چیکار کنیدتامشتریهاتون زیاد 😇بشن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3364749332C2951413ab2
ما شما رو حرفه ای راهنمایی و حمایت می کنیم.❤️❤️
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_نوزدهم
🌱بالاخره روز آخر رسید هیچ کس دل رفتن نداشت تازه انس پیدا کرده بودیم اصلا نمی شد از خلوص و پاکی اینجا دل کند و به زندگی ماشینی برگشت،
یعنی باز هم دعوتمون می کردند ؟
🍂شاید چنان سرگرم دنیا می شدیم که همه چیز از یادمون می رفت، اشک از چشمام جاری شد هنوز نرفته دل ها پر می کشید برای دوباره اومدن، حال و هوای همه دیدنی بود ای کاش کسی از کاروان صدامون نمی کرد یا ای کاش اتوبوس ها نمی اومدند!
🌻اما انگار زمان خداحافظی بود
پاهام اهسته قدم برمی داشتند دلم آشوب بود اما زمزمه کردم: شهدا دلم براتون تنگ میشه نکنه دستم رو رها کنید دیگه نمی خوام گناه کنم ای کاش میشد مثل شما زندگی می کردم و مرگم تو همین راه رقم می خورد.
🌾نوشته تابلویی توجهم رو جلب کرد"مرز مردن و شهادت خون نیست خود است".چه زود جوابم رو گرفتم!!.
❄دلم برای غروب های شلمچه هم تنگ میشد وقتی که سرخی آسمون جای خورشید رو می گرفت حزن عجیبی سراغم می اومد درست گفتند که بهشت واقعی همین جاست.
🌷اتوبوس که اومد همه سوار شدند سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم از بی قراری قلبم متوجه حضورش شدم به طرفش برگشتم با چهره ای مغموم و گرفته به من خیره شد پشت نگاه سردش ترحم و دلسوزی بود که همیشه ازش فراری بودم من این اومدن رو نمی خواستم این نگاه رو دوست نداشتم
🌺 تا اینجا با دلم پیش رفتم اما دیگه کافی بود نمی خواستم مثل شکست خورده ها باشم ، چند قدمی جلوتر اومد حالا وقتش بود که روح زخم خوردم رو ترمیم کنم بلافاصله سوار اتوبوس شدم و کنار خانم عباسی نشستم از ماجرا خبر داشت هیچ چیز پنهونی بینمون نبود
🍃بخاطر همین گفت:_ چرا نرفتی حرف بزنی؟بنده خدا رو سنگ رو یخ کردی! اشک تو چشمام جمع شد لبخند تلخی زدم و گفتم:_اتفاقا حرف زدیم! فهمید که سر قولم می مونم! با اینکه تعجب کرد اما چیزی نگفت حتما فکر می کرد دیوونه شدم نمی خواستم مانع هدف سید بشم اون عشقش رو برای خدا خالص کرده بود مثل من اسیر زمینی ها نبود!...
🌾موقعی که برگشتم دکوراسیون خونه عوض شده بود مامانم اوقات فراغتش رو با خرید کردن می گذروند نمی دونم چرا علاقه داشت هر چند ماه یک بار همه چیز رو عوض کنه. همیشه سر این موضوع بحث داشتیم تا می اومدم عادت کنم با دکور جدید روبرو می شدم! البته با اتاق من کاری نداشت چون می دونست حساسم دست نمی زد..
🍁عکس هایی که انداخته بودم رو چاپ کردم و به دیوار اتاقم زدم غروب شلمچه، یادمان طلائیه، رودخانه اروند و نخل های سوخته که شاهد عملیات های زیادی بود، گلزار شهدای هویزه، دکوهه. دلم می خواست این عکس ها همیشه جلوی چشمام باشه. با دیدنشون انرژی می گرفتم،
🌸دو هفته از قولی که داده بودم می گذشت اما هنوز نتونسته بودم فراموشش کنم با آوردن اسمش بیشتر از قبل بی تاب می شدم هر شب با چشمای خیس می خوابیدم همش می گفتم صبح که بیدار بشم همه چیز رو فراموش می کنم اما درست به محض بیدار شدن چهره اش مقابلم نقش می بست! دیگه داشتم به مرز جنون می رسیدم.
🌼از پایگاه که برگشتم سر و صدای مامان و بابام می اومد شوکه شدم! تا حالا سابقه نداشت. گوشم رو به در چسبوندم تا واضح بشنوم
_زنگ میزنی قرار رو بهم میزنی و اِلا خودم این کار رو می کنم. خجالت نمی کشند هنوز کفن مردشون هم خشک نشده!.
_اخه عزیزم اینطوری ابروریزی میشه تو بذار بیان خودم جواب رد میدم.
🌷گوشیم بی موقع زنگ خورد دیگه صداشون نیومد یکدفعه مامانم در رو باز کرد لبخند که زدم بیشتر عصبانی شد، نگاهی به بابام انداخت و گفت: _بفرما تحویل بگیر خانم نیشش تا بناگوش بازه! بعد میگی جواب رد بدیم.
🌹از حرفاشون سر در نمی اوردم شاید پای خاستگاری کسی وسط بود که مامانم ازش خوشش نمی اومد. چادرم رو دور دستم انداختم و با بی تفاوتی گفتم _خیالتون راحت جواب منم منفیه!.
❄هنوز از پله ها بالا نرفته بودم که بابام گفت:
_دیدی دخترمون عاقله سید همین طور که از داداشم جواب منفی شنید از ما هم می شنوه!!.
🍀دهانم از حیرت باز موند کاملا گیج شدم یعنی درست شنیدم. گفتم_یعنی چی اخه چطور ممکنه؟.
_فاطمه خانم زنگ زده برای اخر هفته میان!.
نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت! نمی خواستم به من ترحم کنه همچین اجازه ای بهش نمیدادم
ادامه دارد....
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹#سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_بیستم
🌺تلفنی با سارا حرف میزدم از وقتی که فهمیده بود ، همش سر به سرم میذاشت
_یادته به من می خندیدی!! هیچ وقت فکر نمی کردم اسیر همون آدم بشی.
🌱_برای اینکه اون موقع سید رو نمی شناختم اما الان به جرات می تونم بگم بهترین مردیه که تا حالا دیدم.
سکوتش طولانی شد جوابی برای حرفم نداشت.
🌻کار خودم بود که این خبر تو فامیل پیچید!چون مامانم نمی خواست کسی بدونه تا بی سر و صدا جواب منفی بده! هر کس هم که به ما می رسید کلی طعنه و متلک مینداخت بالاخره ظاهرم تغییرکرده بود فکر می کردند جوابم مثبته!.
🍂مامانم از عصبانیت نمی دونست چی کار کنه سعی می کردم زیاد جلوی چشمش نباشم تا ناراحتیش رو سرم خالی نکنه.
🌹تا نزدیکای صبح خواب به چشمم نیومد هنوز سر درگم بودم و سوال های زیادی ذهنم رو درگیر می کرد باید از احساسش مطمئن میشدم و الا خیالم راحت نمی شد اخه چی شد که نظرش عوض شد؟ می گفت نمی تونه کسی رو خوشبخت کنه!!.
🍃یعنی از روی ترحم بود؟! باید تا اومدنش صبرمی کردم حتما قانعم می کرد. با این فکر یکم اروم شدم و چشمامو روی هم گذاشتم...
❄سوز و سرمای زمستون بدنم رو به لرزه انداخت از بس فکرم مشغول بود یادم رفت پنجره رو ببندم اما با این حال پرانرژی و با نشاط بودم حتی غر زدن های مامانم هم نمی تونست از شادابیم کم کنه.
🌿از لج من مستخدم ها رو هم مرخص کرده بود! مجبور شدم همه کارها رو خودم تنهایی انجام بدم بابام هم تلفنش رو جواب نمیداد. سریع آماده شدم رفتم خرید ، البته زیاد وارد نبودم و ازقیمت ها خبر نداشتم اما از هر چیزی بهترینش رو می خریدم
🌼خریدام زیاد شده بود و تو دستم سنگینی می کرد منتظر تاکسی بودم که یهو ماشین بهمن مقابلم سبز شد. بدون هیچ حرفی وسیله ها رو گرفت و پشت ماشین گذاشت
گفتم:_ممنون تاکسی می گیرم.
🌾_از تعارف کردن بدم میاد می رسونمت! زیر چشماش متورم شده بود و خیلی پکر و بی حوصله بنظر می رسید
وقتی که سوار شدم با کنجکاوی پرسیدم_ اتفاقی افتاده عمه حالش خوبه؟!.
🍀_چیز مهمی نیست عمت از منم بهتره!!. بعد هم ماشین از جاکنده شد
با سرعت می رفت ، به صندلی چسبیده بودم خیلی می ترسیدم یاد رانندگی خودم افتادم با همین سرعت تصادف کردم نزدیک بود یک نفر بمیره!!
🌸_تورو خدا آرومتر ؛اصلا نگه دار پیاده میشم. صدای موزیک بیشتر رو اعصابم بود. یکم که سرعتش کم شد نفس عمیقی کشیدم نگاهی به بیرون انداختم اینجا که محله ما نبود! کجا داشتیم می رفتیم؟ اب دهانمو قورت دادم هر چی ازش سوال می کردم جواب نمیداد!
🍁گوشیم که زنگ خورد انگار دنیا رو به من دادند با دیدن شماره لیلا خوشحال شدم تا خواستم جواب بدم بهمن از دستم کشید و خودش جای من جواب داد! با حیرت نگاهش کردم حتی نمی تونستم چیزی بگم.
🌺_بله بفرمایید؟... نه درست گرفتید!.....من پسر عمه گلارم با هم اومدیم گردش...شما دوستش هستید؟...میگم باهاتون تماس بگیره...
🌷خنده ای کرد و گوشیم رو تو جیبش گذاشت. سرم گر گرفت به حدی عصبانی بودم که می خواستم خفش کنم تازه از حالت شوک بیرون اومدم و سرش داد زدم
🌿_ابرومو بردی عوضی. چی از جونم می خوای؟ منو برگردون خونه. فحش میدادم و با کیفم محکم به دست و صورتش میزدم وسط خیابون ماشینو نگه داشت و با پشت دست به دهانم کوبید.
🍁از ترس به سکسکه افتادم دوباره ماشین رو حرکت داد. دندونام به هم قفل شده بود انگار دستی سنگین فکمو بهم فشار میداد
🍃_نمی خواستم بزنم مجبور شدم بخدا کاری باهات ندارم قبل رفتن مهمونا برت می گردونم چهره جوجه بسیجی وقتی ما از ماشین پیاده میشیم دیدن داره
ادامه دارد.....
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡
❣ #سلام_امام_زمانم
🌱نظر ز راه نگیرم مگر که باز آیی
🍂دوباره پنجرهها را به صبح بگشایی...
🌱تمام شب به هوای طلوع تو خواندم
🍂که آفتاب منی! آبروی فردایی...
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
#امام_زمان #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi