🌸زیبــاتـرین گل دنیــا
💕تـو هستـے مــ♥️ــادر
🌸خـوش بوترین گل دنیـا
💕تـو هستــے مــ♥️ــادر
🌸زیبـاتـریـن روز ســال
💕روز تـوسـت مـــ♥️ــادر
🌸عطـرتمــام گلهــا
💕تقــدیم بـه تو مــ♥️ــادر
🌸مـادرم روزت پیشاپیش مبـارک♥️
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#مادر #روز_مادر #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🌸یکتا گُهر بحر رسالت زهراست
🎊محبوبه حق
🌸ظرف ولایت زهراست
🎊همتای علی
🌸نور دو چشم احمد
🎊سرچشمه دریای امامت
🌸زهراست
🎊پیشاپیش میلاد
🌸حضرت فاطمه(س) مبارک باد🎊
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#روز_مادر #حضرت_زهرا(س) #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامبر گرامی اسلام میفرمایند:
✨دعای مادر از موانع اجابت دعا می گذرد.✨
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#روز_مادر #روز_زن #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
24.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐سلام ستارهی عشق
💐سلام سپیدهی نور
🎤 محمود_کریمی
👏 سرود
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#مادر #روز_مادر #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
30.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*زن طلاییست که عاشق شدنش اجبار است
*همچو برگیست که گریان شدنش اخطار است
*مثل ماه است که در پرده شب الماس است
*همچو خورشید که زیبا شدنش تکرار است
*گاه در وقت سحر مثل هل چایی صبح
*گاه چون لذت شیرینی یک افطار است
*زن همان مادر من هست که پابوسی او
*صد ثواب است که در سختی ما انصار است
*چون درختیست که در زیر پرش آرامم
*بهترین منزل دور از گنه و آوارست
*زن نشانیست که بر روی زمین آمده است
*دیدنش لحظه ی ایمان به خدا,, اقرارست
*زن طلاییست که عاشق شدنش اجبارست
*صد ثواب است که در سختی ما انصار است
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#مادر #میلاد_حضرت_زهرا(س)
#تولیدی #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🔥 *#تنها_میان_داعش* 🔥
قسمت بیست و سوم
💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
💠من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
💠 زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد شهادت عشقم هستم.
💠زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠 وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
💠چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟»⁉️ عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
💠شاید داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
💠 گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
💠البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر کربلای آمرلی، یوسف باشد.
💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
💠تنها چند روز طول کشید تا خانههای آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
💠 ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری ایثار میکرد.
💠اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
💠گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
💠 موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
💠همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
💠 چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
💠روزها زخم دلم را پشت پرده صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
💠دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
💠پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
💠 دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
💠دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#حاج_قاسم #جان_فدا #رمان
🆔 @kashkul_zendegi
🔥 *#تنها_میان_داعش* 🔥
قسمت بیست و چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
💠پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
💠در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«حاج قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
💠اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
💠دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون اسلحه بیارن!»
💠نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط سید علی خامنهای و حاج قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
💠محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
💠در میان انگشتانش نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
💠من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
💠با دستهایی که از تصور تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
💠دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
💠عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما شیر دارید؟»...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#حاج_قاسم #جان_فدا #رمان
🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡
❣ #سلام_امام_زمانم
🍂ندبه خوانان ظهور و همه محو اوییم
🌷حرفهای دلمان را به خودش میگوییم:
🍂ما دعای فرجت را همه دم میخوانیم
🌷ما همه منتظر آمدنت میمانیم...
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
#امام_زمان #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
#میلاد_حضرت_زهرا
🌸جبریل به عرش نقش کوثر زده است
🌸طوبی گل تسبیح به پیکر زده است...
🌸از خانهی کوچک محمد امشب
🌸خورشید زمین و آسمان سر زده است...
🌱سالروز ولادت ام ابیها #مادر امامت، همسر ولایت و دخت نبوت و روز را به محضر #امام_زمان علیه السلام و تمامی دوستداران حضرتش تبریک میگوئیم.
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 فرشتگان همه صف به صف آماده
💛 گویا خبر از دخت نبی اکرم آمده
🎊 روی زمین هلهله ای به پا شده
🎉 گویند محمد مصطفی پدر شده
🌸 دل خدیجه از دیدار دردانه تاب شد
💖 تا که چشم فاطمه در نگاه مادر باز شد
🦋 راهی از آسمان برای عرض تبریک باز شد
💙 قربانی به یمن ورود نازدانه انجام شد
🌎 ای اهل زمین و آسمان اگر شدید خلق
💎 ناز نگاه فاطمه زهرا (س) کار ساز شد.
🎶 سرودهی سیده زهرا سیدی
#میلاد_حضرت_زهرا و #روز_مادر مبارک باد🌺
#تولیدی #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🌸 عطر خوش خانواده 🌸
زن هوایی است که فضای خانواده را انباشته! یعنی همچنان که شما در فضا تنفس میکنید، اگر هوا نباشد تنفس ممکن نیست، زن اینجوری است.
اینکه در روایت هست " المراة ریحانه و لیست بقهرمانه "، مال اینجا است، مال خانواده است، ریحانه یعنی گل، یعنی عطر بوی خوش، همان هوایی که فضا را پر میکند.
📚رهبر معظم انقلاب، ۱۴ دی ۱۴۰۱
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#روز_مادر #میلاد_حضرت_زهرا #لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @kashkul_zendegi
🔹به مادر شيخ انصارى مىگفتند :
بارك الله چه بچۀ خوبى تحويل جامعه دادى
🔸به او گفتند: بارك الله به تو و شيرت كه توانستى شيخ انصارى را تحويل جامعه بدهى.
▪️شيخ انصارى يكى از افتخارهاى عالم تشيع است. از نظر علم و عمل خيلى بالا بوده و مردم غبطه اين پسر را مىخوردند و به مادرش مى گفتند: بارك الله، مادر جواب مىداد، مىگفت من توقعى بيشتر از اين، از پسرم داشتم براى خاطر اينكه من در اين دو سالى كه او را شير دادم هيچ وقت بدون وضو نبودم، نصف شب بچه ام گريه مىكرد، شير مىخواست بلند مىشدم وضو مىگرفتم و بعد بچه ام را شير مىدادم،
➖آن زنى كه نماز شب بخواند در وسط نماز شبش پستان در دهان بچه بگذارد، خيلى تفاوت دارد با آن زنى كه اصلاً نماز نخواند، آن زنى كه نماز نمىخواند اين آتش است به بچه مىدهد نه شير.
💢آن مادرى كه غيبت و تهمت و شايعه در زندگى او فراوان است آتش به بچه مىدهد نه شير.
📕منبع: تربیت فرزند از نظر اسلام، ص۸۰
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#تربیت_فرزند #روز_مادر #مادر
🆔 @kashkul_zendegi