eitaa logo
کشکول زندگی
769 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
7 فایل
🦋کشول زندگی ¦ محفل خانواده‌های دوست‌داشتنی 🌼خندوانه و خوشبختی 📖پندانه و نکات تربیتی 💗عاشقانه و روابط خانوادگی 🏠همسرانه و ترفندخانه‌داری 💡تلنگرانه و موفقيت در زندگی 👤مدیر @bahar_bavar 🔰کانون @fowj_media 📢تبلیغ @rowshanan_ir 🌐سایت fowjmedia.com
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 ای عشق ندیده ی من، ای یار سلام 🍃 ای ماه بلند در شبـــــِ تار سلام 🍂 از من به تو ای عزیز در هر شبـــــ و روز 🍃 یڪ بار نه، صد بار نه، بسیار سلام! ┄┄┅✿❀ 🤲 ❀✿┅┄┄ 🆔 @kashkul_zendegi
❄️چند نوع دمنوش برای زمستان 🍵 🌻چند پر زعفران +یک تکه چوب دارچین +3عدد هل درسته داخل آب جوش بریزید بعد از چند دقیقه که دم کشید کمی گلاب اضافه کنید. ( شادابی و از بین بردن کسالت) 🌻زنجبیل تازه 2حلقه +چای سبز1قاشق داخل قوری بریزید آب جوش روش بریزید بعد از 3دقیقه داخل فنجون بریزید چند قطره لیموی تازه بچکونید (برای پیشگیری ازه سرما خوردگی) 🌻گل گاوزبان+گشنیز درسته +چند پر لیمو عمانی +دونه هل یا چوب دارچین (آرامش بخش) 🌻برگ تازه ی پونه یا نعنا رو دم کنید اگه دوست داشتید چند برگ به لیمو اضافه کنید (پیشگیری از پوکی استخوان. سرشار از کلسیم) 🌻گل گاوزبان +برگ به لیمو +تخم گشنیز +چند پر گل سرخ. (آرامش بخش) 🌻 دم کرده کاکوتی +چند قطره لیمو (درمان سرفه -آفت -مناسب برای سرماخوردگی) ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─ 🆔 @kashkul_zendegi
11.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👨‍🦳 این پیرمرد می‌گفت: هر کس این دو دقیقه زمان رو گذاشت و مشکلش حل نشد به من لعنت کنه. من نود سالمه، آخر عمرمه، الکی لعنت برای خودم نمی‌خرم. حتمااااااااااااااااااااببینید ✅ 🆔 @kashkul_zendegi
🍂 چشم انتظار آمدنت مانده‌ام بسی 🍃 مُردم از این صبوری و اندوه بی کسی... 🍂 غم روی غم نهادم و غمخانه شد دلم 🍃 جان بر لبم رسید، به دادم نمی‌رسی؟ ┄┄┅✿❀ 🤲 ❀✿┅┄┄ 🆔 @kashkul_zendegi
🌚❌ یہ رمـآن نوشتیم جذاب و هیجان انگیز😍🌱 ژانرش مـآدرانہ''تلنگرانہ''غمگین🕊🥀 ✨👇 ... معاینات تمام شد. موقع خروج، منشی که در جریان کارها بود، آهسته گفت: _بازم فکراتو بکن. اگه نظرت عوض شد با یک دستکاری تو تاریخ‌ها میشه سن حاملگی رو کمتر نشون داد. حالا این دکتر نشد دکتر دیگه سراغ دارم که کارت رو راه بندازه. یکم خرج داره ولی خلاص میشی!! با این حرف طاقت نیاورده، نگاه تندی به منشی انداخت و گفت: _من فکرامو کردم... 🐣 سلام دوستان، رمان رو میتونید از امشب در کانال کشکول زندگی بخونید😉👇 🆔 @kashkul_zendegi
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠کلیپ تصویری: ممنونت هستیم 🔸حجت الاسلام محمدرضا رنجبر 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥انصافا تا حالا برای حضور در انتخابات، اینجوری توجیه نشده بودم😂👌 🆔 @kashkul_zendegi
✨بسم الله النور✨ 💥 🩺 📖 قسمت اول ✍ چند روزی بود گاه و بیگاه درد سراغش می‌آمد. کمی صبر کرد تا دردش کمتر شود. سپس بسم اللهی گفت و با احتیاط پا روی چهارپایه‌ی کنار تخت گذاشت. خودش را بالا کشیده، روی تخت دراز کشید. خانم دکتر با چهره‌ای خسته جلو آمد، با عجله لباسش را کنار زد و همانطور که پیچ دستگاه را می‌چرخاند، پروب را با کمی فشار روی شکمش گذاشت. صدای گروپ‌گروپ در فضای درمانگاه پیچید. حس خوبی سراغش آمد... دکتر پشت میزش برگشت و پرسید: «گفتی 41 سالته؟» و بدون اینکه منتظر جواب بماند، با لحنی سرزنش‌آمیز ادامه داد: «دنبال دردسر بودی برای خودت؟ تو که دوتا داشتی، دیگه بچه میخواستی چکار؟!!!، اونم...» در همین موقع درب شیشه‌ای انتهای درمانگاه باز شد و خانم قدبلندی با لباس سبز وارد شد. با دیدن او سلامی کرد و بعد رو به دکتر گفت: «سزارینیه؟» دکتر گفت: «بله. آماده‌اش کنید، وقتی اتاق عمل خالی شد بفرستینش بیاد». ماما یک نگاهی به پرونده کرد و چشمش روی «سندروم داون» متوقف شد. دکتر که داشت مهرش را از جیب خارج می‌کرد، با همان لحن قبلی گفت: «تو کشورای پیشرفته غربالگری می‌کنند تا آمار بچه‌های ناقص و عقب مونده کم بشه، اینجا مادرای ما اصرار دارن بچه منگول رو نگهدارند. هم دردسر برای خودشون، هم سربار جامعه». با حرف دکتر دلش گرفت و بغض گلویش را فشرد. این حرفها به شدت آزارش میداد. ماما که متوجه ناراحتی او شده بود، به طرفش رفت و با مهربانی پرسید: «بچه‌های دیگت سالمند؟» جواب داد: «بله». ماما دستش را گرفت و گفت: «به پهلو شو» و کمکش کرد تا از روی تخت پایین بیاید. بعد هم پرونده را برداشت و گفت: «باید بریم تو بخش تا آماده‌ات کنند. اتاق عمل پره. تا نوبتت بشه یک ساعتی طول میکشه». سپس او را به سمت در راهنمایی کرد و گفت: «فعلا ذهنت رو آزاد کن و در موردش فکر نکن. الان مهمترین کار اینه که آرامش داشته باشی و همکاری لازم رو بکنی تا عملت به خوبی انجام بشه». باحرف‌های ماما کمی آرام شد. نگاهی به صورت مهربان ماما انداخت و سری تکان داد. ناخوداگاه چشمش روی اتیکت لباس ماما لغزید و سعی کرد نامش را به خاطر بسپارد. ماما او را تحویل بخش داد و رفت... دختر جوانی پرونده به دست از ایستگاه پرستاری خارج شد و او را به اتاقش هدایت کرد. جلوتر وارد اتاق شد و یک تخت خالی نشانش داد و گفت: «لباست رو عوض کن تا پرستار بیاد پرونده‌ات رو تکمیل کنه و آماده‌ات کنه». با رفتن دختر جوان تنها شد. سایر تخت‌ها خالی و پنجره باز بود و باد با پرده صورتی اتاق بازی می‌کرد. لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید و ملحفه سفید را تا روی سینه‌اش بالا کشید. بچه تکانی خورد. دست روی شکمش گذاشت و مثل همیشه شروع به حرف زدن با طفلش کرد و بعد دعای فرج را زمزمه کرد: «الهی عظم البلاء....یا محمد و یاعلی، یاعلی و یامحمد، اکفیانی فانکما کافیان...» به اینجا که رسید، طاقت نیاورده، اشکش جاری شد. چند بار زیر لب تکرار کرد: «اکفیانی فانکما کافیان... یا صاحب الزمان پشتم به شما و پدرانتان گرم است. کمکم کنید...» دعا که تمام شد با دست اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «خدایا متوسل به بهترین بندگانت شدم. کمکم کن کم نیارم.» بعد چشمانش را بست و گذشته را مرور کرد... ✍ ادامه دارد... 🆔️ @kashkul_zendegi
❤️❤️ 🍃بیــا عــدالت مطلق مسیــر مےخواهــد 🍂سپــاهِ منتظـــرانــت، امیــر مےخواهــد 🍃زمیــن و ڪل زمــان را بیا و زیبا ڪــن 🍂حڪومتِ علــوے را دوباره برپــا ڪــن ┄┄┅✿❀ 🤲 ❀✿┅┄┄ 🆔 @kashkul_zendegi