فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_و_درود_بر_عشق😊✋🏻
آغاز صبح یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با "تو" شروع کارها زیباتر
آغاز سخن "تو" را صدا باید کرد
#امروزمان_را_آغاز_میکنیم🌞
#بنام_خدایی_که_تسکین_دهنده_دردها😇
#و_آرامش_دهنده_قلبهاست💚
#الهی_به_امیـــد_خودت❤️
#روز_و_روزگار_عالی🌸🙏🏻🌸
💜
💍در مورد #مهریه نظر خانوادهها را ملاک قرار دادیم، من از آقا وحید خواسته بودم در کنار هر مهریهای که خانوادهها صحبت کنند ۱۲ شاخه #گل_نرگس به نیت حضور حضرت مهدی(عج) ذکر کنند.🌷
بعد از صحبتها آقا وحید یک دسته گل💐 آورده بودند وقتی با دقت نگاه کردم دیدم چند شاخه #گل_نرگس بینشان است و این برای من نشانه خوبی بود😍 مهریه من ۱۱۴ سکه بهار آزادی به همراه #سفرحج بود که من مهریهام را بخشیدم
من به او میگفتم: از خدا خواستهام اگر قرار بر جدایی بین ماست این جدایی با #شهادت باشد🕊 ولی اگر مرگ بین ما جدایی میاندازد مرگ اول برای من باشد، چرا که من طاقت جدایی و تنها ماندن را ندارم😔 و امیدوارم شهادتت در رکاب آقا #امام_زمان(عج) باشد. میگفتم #وحیدم لایق شهادت هستی و او میگفت "شهادت لیاقت میخواهد"...
راوی : همسربزرگوار
#شهید_مدافع_حرم_وحید_فرهنگی_والا 🍃اللهم🌼 عجل🌹 لولیک🍃 الفرج🌼 بحق 🌹مولاتنا🍃زینب 🌼سلام الله 🌹علیها
🌹 شادی روح شهدا صلوات 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🎉🌸🎉🌸🎉🌸🎉🌸🎉
خدایا در این
شب نورانی و زیبا
تمام قلبها را جلا
تمام مریضها راشفا
تمام مشکلات را حل
تمام دعاها را مستجاب
تمام خانه ها را غرق در
شادے و سرورکن.... آمین
🌸حلول ماه شعبان مبارک باد🌸
🌸🎉🌸🎉🌸🎉🌸🎉🌸🎉
#آخر_کلام
🌗 پیام شبانه
📌میگفت چشمان شهدابه راهى است که ازخود به یادگار گذاشته اند،
📌اماچشم ما به روزى که باآنان روبروخواهیم شد😔
📌دعائی…تاکه شرمنده نباشیم
یاد کنید شهدا را با صلوات🌺
#کوتاه_نوشت
روحانی شهید مصطفی ردانی پور:
تنها راه سعادت، رسیدن به بندگی خداست.
بندگی او در اطاعت اوامرش و ترک نواهی او می باشد.
تمام دستورات اسلام، فرمانبرداری از خدا و نافرمانی از شیطان می باشد ...
خدﺍﻭﻧﺪﺍ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﮕﯿر:
ﺧﻮﺩﻣﺤﻮﺭﯼ ﻭ ﻏﺮﻭﺭ
ﮐﻪ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ می گیرﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﭘﺎﮐﯿﻢ ﺭﺍ...
ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺍﺭﺗﻘﺎﺀ ﺑﺒﺨﺶ:
ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﺻﺒﺮ
ﮐﻪ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ مى كند
ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﯾﮏ مى كند ...
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﻣﺒﺘﻼ ﻧﮕﺮﺩﻡ:
ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻭ ﻧﺎﺳﭙﺎﺳﯽ
ﮐه ﺍﻭﻟﯽ ﭘﺎﮐﯽ ﺟﺴﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ مى گيرد
ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭﻭﻥ ﺭﺍ ...
#رمان 📣📚
#برات_میمرم
قسمت ششم6⃣
.... شما قرار بود داماد بشید ؛ چی شد؟
_ قراری در کار نبود ... مادرم یک نفرو معرفی کرد که به دلم ننشست.... از قضا همایون خبردار شد و تو دانشگاه شلوغش کرد ... همین...
به قول مادرم که همیشه میگه : تو ازدواج از عقل و احساست برابر کمک بگیر... اگه عقلت تایید کرد ولی طرف تودلت نرفت راضی به وصلت نشو... اگرم دلت رفت ولی عقلت تایید نکرد بازم راضی نشو...
کسی رو هم که مادرم معرفی کرده بود مشکلی برای وصلت نبود ولی طرف تو دلم نرفت😐
جوابش را که شنیدم کاملا قانع شدم که درست میگوید.. چون خیلی قبولش داشتم...
اما سوال های متعددی ذهنم را مشغول کرد: چطور شد که یکباره عاشق من شد💞 و عقلش 😍هم تایید کرد !!؟؟
هر چند من همین را می خواستم... و با شنیدن حرفهایش عاشق تر میشدم ... ولی از طرفی تردید هم رهایم نمی کرد...
پرسیدم: یعنی شما منو هم تایید میکنید هم دوستم دارید☺️؟؟!!
یه جورایی برام معما شده!! آخه چطوری!!؟؟
البته این خیلی ارزشمنده برام ... به نظر من خوشبختی یک زن وقتی کامل میشه که شریک زندگیش هم قبولش داشته باشه و هم عاشقش باشه...
_ من شما رو هم قبول دارم ٬هم باور دارم و هم عاشقتون هستم...
معمای پیچیده ای نیست ... شما ارزش باور و عشق پاک رو دارید!!
خودتون رو دست کم نگیرید ... قبلا هم گفتم.. شما لایق بهترین ها هستید!!
با شنیدن حرفهایش جان تازهای در وجودم متولد می شد... به قدری حس خوبی داشتم که دلم نمیخواست دیگر نه کلامی بگویم نه بشنوم... فقط در سکوت این حس خوب را تا ابد تجربه کنم... شاکر بودم که جمله _ عاشقتم و باورت دارم _ را از زبان کسی می شنیدم که خودم را به پایش انداخته بودم وبرایش میمردم...
سینا نگاهی به ساعتش کرد و گفت: بریم چادر بگیریم...
........
وارد مغازه که شدیم سینا رفت سمت چادر نمازها... گفتم: چادر مشکی می خوام....
_ نه ! من قول دادم چادر بخرم و میخرم...
ولی چادر مشکی نمیخرم... قبلا هم گفتم بهتون اونو باید با اختیار و باور خودتون سر کنید...
_ خب منم خودم می خوام کسی مجبورم نکرده
_ اگر راضی بشید اجازه بدید من براتون همون چادر نماز بخرم...
منم قبول کردم...
هر چند زمان زیادی باهم نبودیم ... ولی گذر هر ثانیه جذابیت سینا را برایم بیشتر میکرد... باورم نمی شد که یک مرد تا این انداز به نظر یک زن و تصمیم شخصی او ارزش قائل باشد... همیشه تصورم این بود که اولین خواسته و شرطش چادر پوشیدنم باشه... انسان تا با کسی تعامل نداشته باشد نمی تواند درباره او و تفکرش نظریه قطعی بدهد ... من هم با اینکه سینا را قبول داشتم و باورهایش برایم ارزشمند بود... اما هر لحظه ابعاد شخصیت او برایم بازتر میشد...
پیش خودم می گفتم: مگه من برای خدا چکار کردم که چنین مردی سر راهم گذاشته!!؟؟ من خوشبخت ترین زن روزگار میشم با همچین همسری..😊😊😊
سینا و خانوادهاش از تحقیق سربلند بیرون آمدند... داشتیم آماده میشدیم که به آزمایشگاه برویم... من چادر دوخته بودم.... با خوشحالی سرم کردم تا سینا سورپرایز بشه...
اما پدرم چادرم را گرفت....
ادامه دارد...
💚
🌿🌼🌿🌼
به تمام #شببخیر 🌙 هایی که
میگویم و
می شنوم
مشکوکم !
این شب ها
برای بخیر شدن
تو را کم دارد …
🤲🏻 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شبتون_مهدوی ♥️🤚🏻
🦋