مولا جان،
بار ها آمدی و نبودم
در تقلای این زندگی
نیاز مند تو اما بی تو بودم
بار ها آمدی ونیامدم
بر دلم بار ها نشستی و
بی تو بودن را گریستم
میدانم آمدهای...بسیار نزدیک...پشت پلک هایی که توان باز شدن به روی زیبایت را ندارد... پشت در دلی که هنوز برای میزبانی تو پاک نشده...میدانم آمده ای ... دعا کن من هم بیایم به پیشواز تو
#التماس_دعای_فرج🌺🌸
شهدا و عنایت امام زمان(عج)
شیرعلی زمین کشاورزی داشت. ذاکر اهل بیت (ع) بود☺️
شاعر بود و در وصف اهل بیت (ع) شعر میسرود.😍
زندگی او ادامه داشت تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.😍❤️
او از کسانی بود که عشق به مولایش امام زمان (عج) در جانش ریشه دوانده بود.❤️ برای همین قسمتی از زمینهایش را به ساخت مسجدالمهدی (عج) اختصاص داد.🌹🌷
دربارهی او ماجراهای زیادی نقل میکنند.
او از کسانی است که #ارتباط عجیبی با مولایش داشت.
از اتفاقاتی صحبت میکرد که کمتر از دیگران شنیده میشد!
با شروع #جنگ زندگی را رها کرد و راهی جبههها شد.🌸آخرین باری که برگشت در کنار کتابخانهی مسجد برای خود قبری کند!😢
گفت:«من را اینجا دفن کنید!» برخی به او اعتراض کردند که این چه کاری است که انجام میدهی؟ اما او با جدیت میگفت از این عملیات برنمیگردم!😔😭
دیگری گفت:
«این قبر که برای قامت رعنای شما کوچک است!»
شیرعلی هم جواب داد:
«نه، اندازه است.» عجیب بود که وقتی #پیکر پاک او را آوردند
#سر در بدن نداشت! برای همین دقیقاً به اندازهی قبرش بود😔😔
یاد شهدا با صلوات🌺
༻﷽༺
#شهـღـیدانهـ⚘
#به_افق_شلمچه
شلمچه؛ یک سلام تا کربلا...
السَّلَامُ عَلَيْكُم ْيَا أَوْلِيَاءَاللَّه ِو َِوَأَحِبَّاءَهُ
خلاصهء عشق است
وقطعهای از بهشت
و دل هایی که
به رنگِ گنبد شلمچه
تا ابد آسمانی خواهند ماند...
#دلتنگی
#شهیدرضاابراهیمی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🥀🕊رفاقت با شهدا🕊🥀
💠غریب شلمچه💠
چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجا
دل سرگشته کجا وصف رخ یار کجا
قصه ی عشق من و زلف تو دیدن دارد
نرگس مست کجا همدمی خار کجا
سرّ عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ور نه عشق تو کجا این دل بیمار کجا
💔 #غروب_جمعه
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
مداحی آنلاین - خبری میرسد از راه خبر نزدیک است - محمدرضا طاهری.mp3
7.33M
⏯ #مناجات با #امام_زمان(عج)
🍃خبری میرسد از راه خبر نزدیک است
🍃آب و آینه بیارید سحر نزدیک است
🎤 #محمدرضاطاهری
👌بسیار دلنشین
💔 #غروب_جمعه
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
مداحی آنلاین - قربون چشم خیس بارونت آقا - محمود کریمی.mp3
6.02M
⏯ #واحد احساسی #امام_زمان(عج)
🍃قربون چشم خیس بارونت آقا
🍃میمیرم با دیدن پلک لرزونت آقا
🎤 #محمودکریمی
👌فوق زیبا
💔 #غروب_جمعه
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
بسم الله الرحمن الرحیم
صلی الله علیک یا رسولَ الله، و علیٰ آلِ بیتِک، المَظلومینَ المَعصُومینَ
امشب میخوام ازشهیدی بگم که نه زندگی خاصی داشت
نه شهادت خاصی
اصلاهیچ خاطره خاصی ازش نیست...
هرچیزفوق العاده ای که ماتوی خاطرات شهدادنبالشیم
اصلامگه قراره شهداازیه کره دیگه اومده باشن
اوناهم یه انسان بودن مثل ما باشرایط ما
پس چی شدکه خداخریدارشون شد...
چی شدمحمدتقی مااینقدر موندگارشد...
محمدتقی که 18سال بیشترنداشت ...
ولی تواین مدت کوتاه بندگی کرد
نگفت حالازوده...
وقت هست ...
بذارجوونی مونوبکنیم...
ازهمون 9سالگی شروع کردنمازخوندن... روزه گرفتن...
هرچی بزرگترشدشوقش واسه بندگی هم بیشتر...
هم بازی بودوهم مطالعه...
درکنارشوروشوق نوجوونی...
ازهمان دوران علاقه مندشدبه دروس طلبگی
یک سال واندی درحوزه علمیه زادگاهش استانه اشرفیه...سپس درقم
پیشرفت خوبی هم داشت
ولی...
زمان زمان جنگ تحمیلی بودوسفارش ولی امربه حفط جبهه ها
درمدت حضوردرجبهه هم درس روتعطیل نکرد
سپس بارفقای خودبه قم برگشت وبه درس مشعول شد...
ولی...
دیگرخاک جبهه محمدتقی روگرفته بود...
محمدتقی تصمیمش راگرفت
اومال اینجانبود...
بنداینجانبود
چندروزی برگشت گیلان پیش خانواده
شاید...
شایدتنهاخبط وخطای زندگی کوتاهش دروغی بودکه به خانواده اش گفت...
گفت برای ادامه تحصیل به قم برمیگردد...
کسی چه میداند...
شایدطاقت وتوان خداحافظی رانداشت
شایدطاقت دیدن اشک های مادرش را...
ولی برای خواهرکوچکش دستش رابه علامت خداحافظی تکان دادوگفت:
دیداربه قیامت...
دیگرخبری ازاونبودتااینکه ازجبهه نامه ای فرستادومعلوم شددرشلمچه است
ومدت کوتاهی بعدخبررسید
محمدتقی شهیدشده...
مفقودالجسد...
بعدازیکی دوسال پیکرش پیداشد
وپدربراونمازخواند
اول داستان گفتم محمدتقی نه زندگی خاصی داشت نه شهادت خاصی
ولی انچه که اوراسرزبان هاانداخت...
وصیت نامه اوست...
وصیت نامه ای که رهبر رانیزمتحیرکرد👇👇👇
آقاجان؛ موتور گازیم را بفروشید و هر چه پول دارم از بانک بگیرید ، تمامش را به بیت المال تحویل دهید. چون شاید با این طرز درس خواندن حق من نبود که از بیت المال مصرف کنم ، و من نمی توانم جواب حق الناس را بگویم
شما خودتان از من بهتر می دانید که حضرت علی (ع) حاضر نشد چراغ بیت المال برای چند لحظه برای کار شخصی روشن بماند ...
اگر ممکن است یک ماه نماز برایم بخوانید. نصفش را شکسته و بقیه را کامل. و نیز اگر ممکن است هفت روز روزه برایم بگیرید و خواهش می کنم در مصیبتهایتان مصیبت تمام امامان را بخوانید
به برادرم و خواهرانم بگوئید که هیچ ناراحت نباشید چون شهادت بالاترین مقام یک انسان است.
در خاتمه از تمام مردم می خواهم که جبهه را فراموش نکنند. این جبهه، جبهه حق در برابر باطل است. اگر جبهه را فراموش کنید حق را فراموش کرده اید ، و همچنین امام را تنها نگذارید. دیگر عرضی ندارم جز التماس دعا
18/12/66
محمد تقی امینیان
بسمـ رب الشهدا♥️
#تنها_میان_داعش
#قسمت_بیستم🦋
💟 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای #انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از #مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
💟 بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما #وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
💟 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش #داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک #ارباً_ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد #لبیک_یا_حسین شلیک کرد.
💟 در #انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
💟 تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط #خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ #صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
💟 فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
💟 خون #غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم #امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
💟 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار #موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
💟 اگر دست داعش به #آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان #مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
💟 شاید میترسید عمو خیال #تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
💟 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه #مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت #وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
💟 ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته #خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
ادامــــــه دارد....
✍🏻نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد