🍃🌸
❤️ #سلام_امام_زمانم
صبح یعنی ...
تپشِ قلبِ زمان ،
درهوسِ دیدنِ تــو
کہ بیایی و زمین،
گلشنِ اسرار شود
سلام آرزویِ زمین و زمان
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی❤️
روزتون مهدوی💚🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامبر اکرم فرمودند
قیامت برپا نمیگردد، تا اینکه مرگ سفید ظاهر شود.
گفتند:ای رسول خدا مرگ سفید چیست؟
فرمودند: مرگ ناگهانی
📚الفائق/ج 1
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عملیات آزادسازی راه کربلا
🍃🌸پست اینستاگرامی زینب سلیمانی اربعین ۱۳۹۹:
از روزهایی میگویم که داعش تا چند کیلومتری حرم اباعبدالله آمده بود؛ روزهایی که نزدیک بود خبیثترین و کثیفترین انسانهای عالم به حرم امام حسین و عباس ابن علی برسند، جایی که قطعهای از بهشت بر روی زمین بود، جایی که میعادگاه عاشقان در یک روز از جای به جای این دنیا میشود
و همه یک رنگ میگیرند رنگ و عطر عشق حسین(ع)
چقدر آن روزها قلبتان مملو از خشم و درد بود که مبادا تاریخ تکرار شود و شما باشی و باز هم به پسر فاطمه نوه ی پیغمبر خدایی ناکرده توهین شود.
خودتان به عراق رفتید تا
#جاده مسیر #کربلا را بر زائرین عاشق #ایمن کنید.
سالها زائرین در امنیت تمام به زیارت مولایمان با پاهای برهنه میرفتند ولی حتی خاری در مسیرشان نگذاشتید باشد که به پایشان برود💔
🍃🌸آن روزها شما گمنام بودی و کسی نمیدانست برای امنیت زائرین حسین(علیهالسلام) چه خطرهایی را به جان خریدید تا با خیال راحت زیارت کنند و به خانههایشان دست پُر برگردند...
امسال اولین سالیست که اربعین سالار شهیدان آمده اما شما نیستید و ما هم محروم از زیباترین و عاشقانهترین پیادهروی عالم...
چه خوش محاسبهای حضرت پدر که چهلمین هفته اسمانی شدنتان مصادف شد با چهلم سیدوسالار شهیدان عالم
حکمتش را نمیدانم اما همه اینها کار خداست.
حضرت عشق ما امسال محروم از زیارت مولایمان شدیم اما به فال نیک میگیریم چرا که شما امسال مهمان سیدالشهدا و در کنار ایشان هستید. شما به جای قلبهای خستهمان برایمان دعا کنید و دست ما را در دست اباعبدالله بگذارید ...
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔶فصل بيست و ششم
🔸قسمت٨٣
از در اتاق كه رفتم تو، ديدم بچهها لباس هايشان را پوشيده اند. فاطمه در حالي كه چادرش را روي سرش مرتب ميكرد، گفت:
- مريم جون! پس چرا معطلي! زود باش لباست رو بپوش. دير ميشه ها.
- اقور بخير! كجا؟
- با بچهها ميريم حرم ديگه! ديشب حرفش رو زديم يادت نيست؟
- اوهوم! چرا تازه يادم اومد.
رفتم كنار ساك، و مسواك و خمير دندان را گذاشتم در جيبم.
- ولي من ميخواستم يه تلفن به مامانم اينا بزنم.
- خب يه وقت ديگه بزن، الان ديگه وقتش نيست! همه منتظرن.
مثل هميشه هيچ كاري بي راهنمايي عاطفه به سر انجام نمي رسيد! انگار به فكر خودم نمي رسيد! اون كه از دل من خبر نداشت. اون كه ديشب مثل من از فكر بابا و مامانش بي خوابي نكشيده.. دلشوره امانش را نبريده.. اون كه مثل من نگران اواضاع خانوادش نيست! بايد هم بلبل زباني كنه.
- نمي شه! همين الان بايد تلفن بزنم تا خيالم راحت بشه وگرنه...
فاطمه ديگر نگذاشت ادامه بدهيم. حرفم را قطع كرد. روي حرفش به بقيه بود.
- خب بچهها مهم نيست! شماها برين، من ميمونم با مريم ميريم زنگ بزنه خونه شون! اگه فرصت شد با هم ميآيم حرم وگرنه كه بر ميگرديم خونه ديگه. سميه ميدونه من توي حرم معمولا كجا ميرم. اگه اومديم، همون جا وعده مون باشه.
بچهها رفتند و فاطمه صبر كرد تا من آماده شدم. حدود بيست دقيقه اي معطل شد.
- ميبخشي فاطمه جون! راضي به زحمتت نبودم.
- دوباره كه رفتي روي خط تعارف مريم خانم.
- تا مخابرات چه قدر راهه!
- اين قدري نيست! نگران نباش.
تا مخابرات كمي صحبت كرديم. احساس ميكرديم از ديروز تا حالا بيشتر با هم صميمي شده ايم. مخابرات كمي شلوغ بود. بچه اي هم آنجا بود مرتب ونگ ميزد. مادر بيچاره اش هم عاصي شده بود كه با او چه كار كند.
- آقا نوبت من نشد!
- عجله نكنين خانم. دو نفر ديگه هم جلوي شمان.
بعد از اون هم نوبت من بود. آن يك ربع به انداره يك ماه برايم طول كشيد. بلاخره نوبت من شد.
- خانم عطوفت! كابين دو. خانم عطوفت، تهران، كابين دو!
به زحمت از لابه لاي جمعيت راهي باز كردم تا رسيدم به كابين دو، باعجله گوشي را برداشتم.
- الو مامان!
صداي بوق ممتد تلفن كه هر دو ثانيه يك بار قطع ميشد، يك سطل آب يخ خالي ميكرد روي سرم فكر كردم شايد دارد كتاب ميخواند. ولي بوق قطع نشد! شايد هم دارد روي نقش جديدش فكر ميكند. تمرين ميكند يا هر كار ديگه اي! ولي خيلي طولاني شد! هيچ فايدهاي نداشت. صداي آن بوق لعنتي قطع نمي شد. نكنه هنوز قهر باشه! گوشي را گذاشتم سر جايش و آمدم بيرون. از مسئول مخابرات خواهش كردم كه اسم و شماره مرا دوباره در نوبت بگذارد.
- ممكنه يه ربعي طول بكشه ها.
- مهم نيست صبر ميكنم!
رفتم طرف نيمكتي كه فاطمه نشسته بود. قرآن جيبي اش را درآورده بود و زير لب زمزمه ميكرد. سرش را بلند كرد.
- چه طور شده؟
- فعلا كسي نبود. شايد هم مادرم به كاري مشغوله كه تلفن رو بر نمي داره. قرار شد شماره رو دوباره برام بگيره. ولي يه ربعي طول ميكشه. ميخواي تو برو به كارهات برس. من خودم بعدا ميآم حرم.
دوباره قرآن كوچكش را باز كرد و آورد بالا.
- نه صبرمي كنم با هم ميريم.
خودم را انداختم روي نيمكت و سرم را تكيه دادم به ديوار، خدا را شكر كه آن مادر با آن بچه نق نقويش رفته بودند. سالن كمي ساكت تر شده بود. فقط صداي جيغ جيغ كساني كه توي كابين بودند، به گوش ميرسيد. مادر را بگو! چه قدر از سرو صدا فراري بود. آن روزي هم كه ظرف سوپ از دستم رها شد و شكست، چند لحظه اي در را باز كرد. فكر ميكنم اصلا از شكستن ظرفها ناراحت نشد. فقط ازصدا جرينگ آنها عصباني شده بود. شايد هم فكر كرده بود كه اين دسته گل را بابا به آب داده. اما وقتي مرا ديد و لرزيدنم را، فقط نگاه كرد. شايد ديگر رويش نشد كه فرياد بكشد. فقط فريادش را به شكل امواجي در آورد و با نگاهش آنها را بر سر من و پدر كوبيد. بعد هم نوبت در بود كه محكم بسته شد. نتوانستم بيشتر از اين خودم را به بي خيالي بزنم. بالاخره بايد كاري ميكردم. اين زندگي، مال من هم بود. بايد كاري ميكردم. چند لحظه بعد خود را جلوي در اتاق مادر پيدا كردم. در حالي كه دستم را مشت كرده بودم وبالا آورده بودم تا در بزنم. اما دوباره دستم را پايين آوردم. ترديد عجيبي به دلم چنگ انداخته بود: « واقعا تقصير كيه؟ مهم نبود. مهم اين بود كه اين داستان بايد زودتر تمام ميشد. »
دوباره دستم را بالا آوردم. ديگر معطل نكردم. آن را به در كوبيدم. تق تق!
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمانهای عاشقـــــ مذهبی ــانه
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٨٤
هيچ جوابي نيامد. دوباره تكرار كردم. باز هم جوابي نيامد. براي سومين بار در زدم و اين بار گفتم:
- مادر! مادر! منم.
جوابي نبود. در را باز كردم و به داخل رفتم. از ديدن اوضاع اتاق متحير شدم. همه چيز به هم ريخته و آشفته بود. چمدان مادر روي تخت بود. لباس هايش هم گوشه وكنار افتاده بود. كجا ميخواست برود؟ باز هم قهر؟ نشستم كنارش روي تخت. تا حالا نديده بودم! اين گونه گريه كند. دلم برايش سوخت وكمي هم به سينما حسوديم شد. يعني مرا هم به اندازه سينما دوست دارد؟ اگر مرا هم يك هفته نبيند، همين قدر برايم دلتنگ ميشود؟ دست گذاشتم روي سرش و كمي موهايش را نوازش كردم.
- مادر! مادر! بس كن ديگه!
- برو دست از سرم بردار!
صدايش يك جوري بود. خشن و ملتمسانه!
- چرا ميخواي بري؟
سرش را بلند كرد. اين قدر تند و ناگهاني كه بي اراده دستم را كنار كشيدم.
- براي چي بمونم؟
ديگر از اون رگه ملتمسانه صدايش خبري نبود. شايد هم به همين علت صدايش اين قدر خشن به نظر ميآمد. شايد هم به خاطر گريه بود.
- به خاطر من، بابا وخودت!
خنده تمسخر آميزي كرد كه كمي از خشونت لحنش كم كرد.
- خودم؟! نه بابا، كي به من اهميت ميده؟ مگه كسي هم به فكر من هست؟!
- معلومه. هم من، هم بابا!
سرش را به نشانه تاسف تكان داد.
- تو به فكر من نباش عزيزم! برو به فكر خودت باش كه پس فردا آخر وعاقبتت مثل من ميشه ميافتي زير دست يه مرد خودخواه، يه ذره هم بهت اهميت نمي ده.
يك لحظه خودم را در حالتي مثل مادر تصور كردم. زني كه از دست دخالتهاي بيجاي شوهر خود خواهش به تنگ آمده است وقصد دارد خانواده اش را ترك كند. آيا چنين روزي در انتظار من هم هست؟ اگر اين گونه باشد، چگونه خودم را براي چنين روزي آماده كنم؟ ولي بعد به ياد آوردم كه در اين مورد بخصوص خود من هم طرف پدر هستم. دلم نمي خواست مادر به خا طر كارش ما را ترك كند؟
- چرا در مورد پدر اين طوري فكر ميكنين؟ باور كنين اون به فكر شماست. اون نگران سلامتي شماست. نگرانه كه شما با اين قدر كار كردن مريض بشين!
آن موقع، اين حرف را با اعتقاد كامل زدم. مادر خنديد، بلند تر از دفعه قبل. لحن خندهاش بيشتر طعنه آميز ومسخره بود. خندهاي عصبي كه ميخواست احساساتش راپشت آن پنهان كند!
- پس تو هم فريب زبون چرب ونرمش رو خوردي؟! توهم مثل بقيه زنها ساده و زود باوري. اي دختر! تمام زنها همين طورند، ساده و زود باور. فكر ميكنن كه مردها هم به سادگي و دلپاكي خودشونن. فكر ميكنن واقعا حرف مردها، حرفه! براي همين هم اين قدر زود فريب ميخورن. همينطور كه منم فريب زبون اون رو خوردم. همون روزهاي اول آشنايي مون. روزهاي دانشكده، اون موقع كه در گروه تئاتر بودم.
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمانهای عاشقـــــ مذهبی ــانه
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🥀بسم رب الشهداء والصدیقین🥀
شهید سید علی زنجانی فرزند آیت الله حاج سید ابراهیم احمدی صائبین قلعهای یکی از شهدای مدافع حرم هستند ایشان دو فرزند به نام های سید ابراهیم و زینب سادات دارند
این شهید عزیز به همراه تعدادی از رزمندگان حزب الله لبنان در حملات هوایی ارتش ترکیه به مواضع نیروهای مقاومت در استان ادلب سوریه در تاریخ ۹ /۱۲ /۱۳۹۸ به درجه رفیع شهادت نائل گشت
همسر شهید سید علی زنجانی ازاهالی روستای دیر قانون النهر لبنان است وبه همین جهت پیکر شهید سید علی زنجانی پس تشییع در این روستا در گلزار شهدای روضه الحوارالزینب به خاک سپرده شد.
🌹 روحش شاد و یادش گرامی باد🌹
🥀🥀🥀 شادی روح این شهید والا مقام صلوات🥀🥀🥀
🌹🌹🌹🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🌹🌹🌹
کاشـ بِشه امشب بخوابیم
بعد
رفیق شهیدمون بیاد تو خوابمون بگهـ:
_هعے رّفـیقـ اِمشـب برآتـ از اربابـ
همونیو کـه میخواستے گرفتَمـ
+اربعین؟
_اره فقط یادت باشه این چندوقت رو بدون گناه سر کن
میدونم سختهها میدونم
اما من آبرومو گِرو گذاشتم پیش آقا
نکنه دوباره دلت بلرزه برے سَمتِ گُـناها:)
خداکنه بعد از این خواب من زنده بمونم:)