eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
285 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
58 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
#تکه‌ای‌از‌آسمان 🌷شهدا در #لحظه شهید نشدند❌ آنها سالها در #جهاد_اکبر جنگیدند  و روزها در ↵سرما ↵گرمــ☀️ـا ↵ #سختی ↵گرسنگی ↵خطر⚠️ و... به سر بردند. #لحظه_شهادت لحظه گرفتن پاداش است😍 #عاقبت_به_خیری آسان بدست نمی آید🚫 پشت کردند  به دنیا ❌ و همانجا شد #آغاز جهادشان... 🌷  #یاد_شهدا_با_صلوات 😍 •••♡•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|[ ]|• •◆ْبّْرّ ْگّْوّْشّ ْجّْاّْنّْمّ ْمّْیّْرّْسّْدّ ْآّْوّْاّْیّ ْزّْنّْگّ ْقّْاّْفّْلّْهّْ ّْاّْیّْنّ ْقّْاّْفّْلّْهّ ْتّْاّ ْکّْرّْبّْلّْاّ ْدّْیّْگّْرّ ْنّْدّْاّْرّْدّ ْفّْاّْصّْلّْهّ◆• •┈┈••✾•✨✨•✾••
پےِڪدام نخودسیاه بفرستم دلـم را ؟! وقتےفقط بهانھ شش گوشھ |حُسیـن| راگرفتھ اسـٺ ؟! (علیه السلام)
#شهیدنوشت امیدوارم این قطره خون ناقابلم، در درگاه ایزد منان قیمت داشته باشد و درخت مقاومت اسلامی از آن تنومند گشته و باعث بیداری مردم مسلمان جهان گردد. #شهید_سیدرضا_طاهر ☘☘☘
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ڪلیپ مداحی با نوای طلبه و مداح من زینبم ... پناه حرم ، ڪجا داری میری بگو برادرم ، بدرقه ی راه تو دیده ترم ، آهسته تر برو داداش ڪه مضطرم ... 🕊🕊
🔹🌸🍃 #میقات🍃🌸🔹 ✍ راویت؛ مادر شهید مدام می گفت مادر من را دعا کن. من مادر هستم نمی توانستم دعای شهادت کنم، تنها از خدا می خواستم هرچه لیاقتش هست به او بدهد. وقت رفتن، گفت مادر اگر بروم بدرقه ام می کنی؟ گفتم تو بدرقه شده هستی خدا لیاقت داده که به سوریه بروی. خواستم بدرقه کنم دیدم قدش آنقدر بلند است که فقط چند سانت تا چهارچوب فاصله دارد. نگاهش نکردم، گفتم نکند شیطان وسوسه ام کند که داری چه کار می‌کنی؟ چرا اجازه می‌دهی پسرت برود. ولی اجازه ندادم این افکار در سرم باشد، گفتم پسرم برو خدا به همراهت. 🌹 #شهید_اصغر_الیاسی 🌹 #شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
قسمت 43 بخش چهارم آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم:اتفاقاتے افتادہ بود ڪہ هول شدم! نمیدونستم آقاے سهیلے میخوان بیان خواستگارے.... مڪث ڪردم،سهیلے نشست روے مبل،لبخند ڪم رنگے روے لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزے زمزمہ ڪرد. پدرش سریع گفت:عروس خانم نمیخواے چاے بیارے؟ نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہ ش هم مثل خودش متشخص بودن! لبخند نشست روے لب هام:چشم! وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گل ها رو گذاشتم روے میز. نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہ ے اول گل سفید حالا قرمز! بہ سمت ڪترے و قورے رفتم،با وسواس مشغول چاے ریختن شدم. چند دقیقہ بعد بہ رنگ چاے ها نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم. از آشپزخونہ خارج شدم،یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صداے زنگ آیفون بلند شد. با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن. پدرم گفت:ڪیہ؟ مادرم شونہ ش رو بالا انداخت و گفت:نمیدونم! با گفتن این حرف از روے مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت. پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند. _بیا بابا جان! با اجازہ ے پدرم،بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش،تشڪر ڪرد و فنجون چاے رو برداشت. بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت:خوبے خانم؟ خجول تشڪر ڪردم و رفتم سمت سهیلے! دست هام مے لرزید،سرش پایین بود. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے instagram:leilysoltaniii