eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
285 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
58 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام برآنهایی که ازنفس افتادندتا مااز نفس نیفتیم سلام بردلاورانی که قامت راست کردندتاما قامت خم نکنیم سلام برمجاهدانی که به خاک افتاند تاما به خاک نیفتیم هفته دفاع مقدس گرامی باد ☘☘☘
#شهیدمدافع_حرم محمدرضادهقان 🕊🌺 💠از هیچکس چیزی به دل نمیگرفت ، بدی دیگران رو فراموش میکرد و در مقابل؛ خوبیاشون رو به خاطر میسپرد😊 💠وقتی یکی با رهبر یا سپاه مخالف بود ، اصلا سکوت نمیکرد ولی طوری با زبان و بیانش برخورد و بحث میکرد که طرف مقابل تاثیر منفی نگیره و خودش هم جبهه ی خیلی معترض نمیگرفت.☝️ 💠خادم الشهدا بود... ترک محرمات و انجام واجبات... روی این موضوع با هیچکس شوخی نداشت.👌 💠خیلی با معرفت بود ، هر جای زیارتی هم که میرفت پیام میداد و یاد میکرد.🌺 💠تا جایی که میشد حرفش رو میزد.خیلی رک بود و با کسی رودربایسی نداشت. به زندگی و زندگی کردن خیلی امیدوار بود و لذت بردن از زندگی رو دوست داشت ولی اصلا از یاد مرگ غافل نبود.‼️ 💠عاشق و سینه سوخته ی حضرت زینب سلام الله علیها بود و برای ظهور آقا صاحب الزمان (عج) #عمل رو انتخاب کرد👌 ، تا حرف!... و آخر هم زیر پرچم بی‌بی موند و شد یکی از علمداران ظهور
مَن دامَ كَسَلُهُ خابَ أمَلُهُ كسى كه پيوسته تنبلى كند، در رسيدن به آرزويش ناكام ماند امام علی(ع)
ماجرای گردان حنظله - فکه یکی از حزن انگیزترین و حماسی ترین لحظات فکه ، 300تن از رزمندگان این گردان در کانالی محاصره شدند ، چند روز با تکیه بر ایمانشان به مبارزه ادامه دادند و به مرور بر اثر آتش دشمن و تشنگی مفرط شهید میشدند. سعید قاسمی میگوید : " ساعات آخر مقاومت بی سیم چی حاج همت را خواست.. صدای ضعیفی از آن سوی خط گفت همه رفتند .. باطری دارد تمام میشود و عن قریب عراقی ها می ایند تا مارا خلاص کنند...من هم خداحافظی میکنم. " حاج همت که قادر به محاصره تیپ های تازه نفس دشمن نبود ، به پهنای صورت اشک می ریخت ،،، بی سیم را قطع نکن ..حرف بزن. هرچه دوست داری بگو گفت : " سلام ما را به امام برسانید از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم، ماندیم و تا آخر جنگیدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹نشانی عاشقی🌹 درو بازمیکنم.لیلی روی کاناپه خوابیده.باعصبانیت به سمتش میرم.کمی بهش خیره میشم و بعد بلند جیغ میکشم. لیلی سریع ازسرجاش میپره ــ چیــ...شده.... کیفم رو به گوشه ای پرت میکنم وبا قاطعیت به سمتش میرم ــ میدونی چیشده...؟من امروز بزرگترین اشتباه عمرم روکردم با چرخیدن من لیلی هم میچرخه ــ من احمق به تو بیشعور اعتماد کردم لیلی لبخندی میزنه و ازسرجاش پامیشه... لیلی ــ روشنا ... توخیلی مومنی؟ ــ منظور؟ ــ اخه این پسره مثه پروانه داره دور تومیچرخه گناه داره.میدونی چقد دوستت داره... من ــ لیلی تو اینو نمیشناسی...  به خدا داره ادای مظلوما رو درمیاره... لیلی روی زمین میشینه و به دیوار تکیه میده ــ اتفاقا من نیماروبهتر ازهرکس میشناسم. با تعجب نگاهش میکنم ــ تو؟ لبخندی میزنه و به زمین خیره میشه ــ اره من... میدونی روشنا من از سوم دبیرستان بانگار خواهر نیما دوستم.نیما و نگار باهم دوقلو هستن و هردوشون لیسانس زبان دارن.بعدهم باهم اومدن دانشگاه هنر،یه خواهربرادر به تمام معنا هستن روبه روش میشینم ــ من نمیدونستم... ــ یه حرفی میزنم بین خودمون بمونه،من همون وقتی که بانگار دوست شدم وقتی رفتم خونشون و نیما رو دیدم ،احساس کردم نیمارودوست دارم.خیلی ازش خوشم میومد...،دوسال صمیمیتم رو بانگارحفظ کردم .فقط بخاطر اینکه نیمارو دوست داشتم... ــ هنوزم دوستش داری....؟ ــ دوسالی گذشت و من یه نگاه محبت امیزم از نیما ندیدم...چن بار خواستم خودم بهش بگم اماهربار  یه حسی تووجودم بهم اجازه نداد... گذشت و گذشت تا اینکه یه خاستگار برام اومد اسمش مهدی بود .مهندس عمران...خیلی درامدش بالا بود.پدرم گفت که تنها کسی که ممکنه من باهاش خوشبخت بشم فقط مهدی هست... با خودم گفتم آخرین تلاشمو میکنم اگه نیما بازهم بهم توجه ای نکرد.باهمین مهدی ازدواج میکنم.وقتی جلوی نیما قضیه ی خاستگاری روگفتم و اون حتی نشنید...به مهدی جواب مثبت رو دادم...،اوایلش زیاد ازش خوشم نمیومد همش به نیما فکرمیکردم اما بعد ازیکی دوماه فهمیدم اون علاقه فقط یه هوس بود هوسی که روزها وروزها بادیدن نیما تجدید میشد و درنتیجه قلبم روپرکرد. با مهدی که نامزد کردم فهمیدم چقدر عشق دوطرفه لذت بخشه...فهمیدم دوست داشتن نیما چه حماقتی بود... لبخندی روی لبهام میشینه ــ الان مهدی کجاس؟ دست چپش رو بالا میاره حلقه ای که انگشتش روپوشنده برق میزنه.لبخندم پررنگ تر میشه دستش رو جلومیاره و دست منو محکم میگیره ــ روشنا باورکن نیما تورودوست داره من اینو از چشماش فهمیدم....،وقتی که التماس میکرد باهات صحبت کنم وقتی باشو ق و علاقه دربارت صحبت میکرد میتونستم برق عشقو توی چشمش ببینم یاسمین مهرآتـــین
به سمت خونه میرم و ساکم رو روی کولم جابه جا میکنم.هنوز یک روزهم از برگشتنم نگذشته دلم برای مشهد تنگ شده... خودم اینجام ولی دلم اونجا.... زنگ رومیزنم.در بازمیشه...؛باخوشحالی وارد خونه میشم.مامان توی راهرو وایساده با لبخند به من خیره میشه.به سمتش میرم و خودم روتوی بغلش میندازم. ــ خوش گذشت دخترم؟ ــ اوهوم ولی خیلی زود گذشت  من رواز آغوشش بیرون میاره ــ همه ی مسافرتا همین هستن گلم؛ ــ ولی مشهد یه چیز دیگه اس منو به سمت حموم هل میده ومیگع ــ سریع برو یه دوش بگیر امشب مهمون قراره برامون بیادا به سمت حمام میرم ــ حالا کی قرار هست بیاد؟ ــ خاستگــار... با تعجب به سمتش برمیگردم ــ چیـــــ ؟ ــ وا خب گفتم که خاستگار ...                              ★★★ چایی رو جلوی همه میگیرم و بعد کنار روناک میشینم.نمیدونم چرا بی اختیار این پسره روبا نیما مقایسه میکنم. وتوی هرمقایسه نیما ازاون سرتر بود... فکرم همش پیشه اون هست. به تک نک اعضای خانواده اشون نگاه میکنم.از هیچ کدومشون خوشم نمیاد.ادمای پر زرق و برق که بامن زمین تا اسمون فرق دارن. وقتی مامان گفت قراره برام خاستگار بیاد یک لحظه فکر کردم شاید نیما بخواد بیاد... یک ساعتی میگذره و بلاخره اوناهم تصمیم میگیرن دل از اینجا بکنن. تا دم در بدرقه اشون میکنیم. بعد از رفتنشون یک راست به سمت اتاقم میرم موبایلم روبرمیدارم و شماره ی لیلی رومیگیرم... اگه به لیلی بگم شاید اونم به نیما بگه... بوق اول که میخوره لیلی جواب میده.  لیلی ــ عــــلو ــ منتظرم بودی؟ صدای خنده های لیلی ازپشت گوشی بلند میشه  لیلی ــ لابد منتظرت بودم.چه خبر... ــ برام خاستگار اومده😐 ــ چه خوبـــــ توقع نداشتم لیلی همچین حرفی بزنه .... ــ میدونی لیلی ازش خوشم نمیاد ــ چه بــد ــ کوفت... ــ خب کاری نداری؟؟ ـــ واااااااااا لیلی! ــ چیه مگه نمیخوای به نیما بگم که برات خاستگار اومده... اعصابم ازحرفاش خورد میشه.... ــ نه خیر!! ــ خب پس نمیگم ــ حـ..الـــا اگه بگیــ..م عیبی نداره ... ــ نه بابا بگم که چی بشه. ــ ببین لیلی اعصاب منو خورد نکن بهشم بگو.... ــ پس میگم خودت گفتی.... ــ لیـــــــلی ــ باشه بابا من ــ خدافظ ــ حالا قهر نکن... ــ قبلا فکرمیکردم توکرم داری ولی حالا میفهمم تو خودت کرمی ــ دلت میاد؟ ــ اره... کاری نداری؟ ــ واه واه چقد تخس ــ خدافظ... ــ بروبابا یاسمـــین مهرآتین
••• شدن دلـــــ♡ مےخواهد دلے آنقدر قوے که بتواند بریده شود از همه تعلقات ... دلے که آرام له شود زیر پایت، به وقت بریدن و رفتن ... و شـھـــ🌷ــدا "دلدارِ بـے دل‌" بودند....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من بال و پر شهید را میبوسم ......😭😭😭 التماس دعا ❤️این فیلم را ببینید و به خانواده شهدا هدیه بدهید آنقدر نشر دهید تا جهانی شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا