#خبر_فوری
مدافع حرم عمه سادات #حامد_سلطانی در سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد .
دعوتید به مراسم وداع با شهید فردا (پنجشنبه) ساعت ۱۰:۳۰ صبح در #معراج_شهدا
آدرس: ضلع جنوب پارڪ شهر، انتهای خیابان بهشت ڪوچه معراج ستاد معراج شهدا
#شهادت_مبارکت..
☘☘☘
@katrat
4_5972113112684298838.mp3
5.15M
باز یه خبر رسید از روضه
بی بی یه گل رو چید از روضه
باز یه رفیق پرید از روضه...
📎با نوای سید رضا نریمانی
😭😭😭☘☘
@katrat
4_5920263056306208926.mp3
7.12M
فوق العاده زېبا
پېشنهاد دانلود🙏🏻
فوق العاده زیبا و شنیدنی
👈🏻 مدافعان حرم👉🏻
سېدرضانرېمانے
😭😭😭☘☘
@katrat
🔴خبر آمد از شهادت یکی دیگر از همسنگران
مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ ۖ فَمِنْهُم مَّن قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ
🌷مدافع حرم عمه سادات پاسدار شهید حامد سلطانی درحال خدمت جهادی در سوریه به یاران شهیدش پیوست
@katrat
4_473160900434462041.mp3
4.09M
این گل را به رسم هدیه
تقدیم نگاهت کردیم
حاشا اینکه از راه تو
حتی لحظه ای برگردیم
یا زینب...
🎤با نوای حاج #میثم_مطیعی
☘☘☘
4_5796530606196130107.mp3
7.08M
4_410228789050605719.mp3
13.52M
نمی دونی تا به کی باید آقا بمونم
رفیقان شهید بشن ولی من جا بمونم
دنبالم شهادتم ولی عرضه ندارم
یه نگاه به من بکن میدونم گنه کارم😭
🎤با نوای #سید_رضا_نریمانی
🌸🌸🌸
@katrat
💠 نماز اول ماه🌙
🔹 حضرت آیتالله بهجت قدسسره به خواندن نماز اول ماه مداومت داشتند و آن را به همه توصیه میکردند.
🔸 از امام جواد علیهالسلام روایت شده است: هر گاه ماه جدید قمری آمد در روز نخست آن دو رکعت نماز بگزار:
1️⃣ در رکعت اول آن پس از حمد ۳۰بار سورۀ توحید؛
2️⃣ و در رکعت دوم پس از حمد ۳۰بار سورۀ قدر را بخوان؛
3️⃣سپس صدقه بده.
🔺 که اگر این کار را کنی سلامتی در آن ماه را از خداوند متعال خریدهای.
🔻و در روایتی آمده است این دعا را پس از نماز بخوان:
✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَ مُسْتَوْدَعَهَا كُلٌّ فِي كِتَابٍ مُبِينٍ، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَ إِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ يُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْرًا، مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ، حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ، وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ، إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ، لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ، رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ، رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ.
📚 بهجت الدعا، ص۳۷۸
🌷
#رمان_عاشقانه_مذهبی3
به دیوارتڪیه میدهم ونگاهم رابه درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم...😊
چندسال است ڪه شاهدرفت وآمدهایـے؟❢استادشدن چندنفررا به چشم دل دیده ای؟..تو هم طلبه_هارادوست_داری؟❤
بـےاراده لبخند میزنم❢به یادچندتذڪرتو...چهارروز است ڪه پیدایت نیست.😔
دوڪلمه اخرت ڪه به حالت تهدیددرگوشم میپیچد ... اگرنرید..
خب اگر نروم چـے؟❢😐
چرادوستت مثل خروس بـےمحل بین حرفت پرید و...😒
دستـےازپشت روی شانه ام قرارمیگیرد!ازجامیپرم وبرمیگردم...
یڪ غریبه درقاب چادر. بایڪ تبسم وصدایـےارام...
_ سلام گلم❣..ترسیدی؟
باتردیدجواب میدهم
_سلام❣...بفرمایید..؟
_ مزاحم نیستم؟..یه عرض ڪوچولوداشتم.
شانه ام راعقب میڪشم ...
_ ببخشیدبجانیاوردم..!!
لبخندش عمیق ترمیشود..
_ من؟؟!....خواهرِ مفتشم😊
🍃🍃🍃🍃
یڪ لحظه به خودم آمدم و دیدم چندساعت است ڪه مقابلم نشسته وصحبت میڪند:
_ برادرم منوفرستادتااول ازت معذرت خواهـےڪنم خانومے❣اگربدحرف زده....درڪل حلالش ڪنے. بعدهم دیگه نمیخواست تذڪردهنده باشه!
بابت این دوباری ڪه باتوبحث ڪرده خیلےتوخودش بود.
هـےراه میرفت میگفت:اخه بنده خدا به تو چه ڪه رفتـےبانامحرم دهن به دهن گذاشتـے!...
این چهارپنج روزم رفته بقول خودش ادم شه!...
_ ادم شه؟؟؟...ڪجارفته؟؟؟😕
_ اوهوم...ڪارهمیشگے!
وقتـےخطایـےمیڪنه بدون اینڪه لباسےغذایـے،چیزی برداره. قران،مفاتیح و سجادش رو میزاره توی یه ساڪ دستـےڪوچیڪومیره...
_ خب ڪجا میره!!؟
_ نمیدونم! ...ولـےوقتـےمیاد خیلـےلاغره...! یجورایـے توبه میڪنه😊
باچشمانـےگرد به لبهای خواهرت خیره میشوم...
_ توبه ڪنه؟؟؟؟...مگه...مگه اشتباه ازیشون بوده؟...
چیزی نمیگوید. صحبت رامیڪشاند به جمله آخر....
_ فقط حلالش ڪن!...علاقه ات به طلبه هارم تحسین میڪرد!...
علی_اکبر_غیرتیه... اینم بزار پای همینش
سیدعلی_اکبر...
همنام پسرِ اربابــے....هرروز برایم عجیب ترمیشوی...
تومتفاوتـےیا...من_اینطورتورامیبینم؟
🍃🍃🍃🍃
ڪارنشریه به خوبـےتمام شدودوستےمن بافاطمه سادات خواهرتوشروع❣❤
آنقدرمهربان،صبوروآرام بودڪه براحتـےمیشداورا دوست داشت.
حرفهایش راجب تومراهرروزڪنجڪاوترمیڪرد.
همین حرفهابه رفت وآمدهایم سمت حوزه مهر پایان زد.
گاهاتماس تلفنـےداشتیم وبعضـےوقتهاهم بیرون میرفتیم تابشودسوژه جدیدعڪسهای من...
چادرش جلوه خاصی داشت درڪادرتصاویر.
ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتاپرجمعیتـےهستید.
علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه وزینب بامادروپدرعزیزی ڪه درچندبرخوردڪوتاه توانسته بودم ازنزدیڪ ببینمشان.
تو برادربزرگتری ومابقی طبق نامشان ازتوڪوچڪتر....
نام پدرت حسین ومادرت زهرا❣
حتـےاین چینش اسمهابرایم عجیب بود.
تورادیگرندیدم وفقط چندجمله ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش ازتو میگفت.
دوستـےماروز به روز محڪم ترمیشدودراین فاصله خبراردوی راهیان_نورت به گوشم رسید...
🍃🍃🍃🍃
#ادامه_دارد...
#هر_گونه_نظر_پیسنهاد_انتقاد_را_درباره_داستان_با_ادمین_در_میان_بگذارید
نویسنده:
میم_سادات_هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💍
#رمان_عاشقانه_مذهبی4
_ فاطمه سادات؟
_ جانم؟..
_ توام میری؟❣...
_ ڪجا؟
_ اممم...باداداشت.راهیان نور؟...
_ اره!ماچندساله ڪه میریم.
بادودلـے وڪمےمِن.و.مِن میگویم:
_ میشه منم بیام؟
چشمانش برق میزند...
_ دوست داری بیای؟😏
_ عاوره...خیلـ😔ــے...
_چراڪه نشه!..فقط ...
گوشه چادرش رامیڪشم...
_ فقط چی؟
نگاه معناداری به سرتاپایم میڪند..
_ بایدچادرسرڪنـے.😊
سرڪج میڪنم،ابروبالا میندازم..
_ مگه حجابم بده؟؟؟😒
_ نه!ڪےگفته بده؟!...اماجایـےڪه مامیریم حرمت خاصـےداره!
دراصل رفتن اونهابخاطرهمین سیاهـےبوده...حفظ این❣
وڪناری ازچادرش رابادست سمتم میگیرد
🍃🍃🍃🍃
دوست داشتم هرطورشده همراهشان شوم.حال وهوایشان رادوست داشتم.
زندگـےشان بوی غریب وآشنایـےازمحبت میداد🌹💞
محبتـےڪه من درزندگـےام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست...دربین همین افراد.
قرارشد دراین سفربشوم عڪاس اختصاصـےخواهروبرادری ڪه مهرشان عجیب به دلم نشسته بود❣
تصمیمم راگرفتم...
#حجاب_میڪنم_قربه_الی_الله
.
نگاهت مےڪنم پیرهن سفیدباچاپ چهره شهیدهمت،زنجیروپلاڪ،سربندیازهراویڪ تسبیح سبزشفاف پیچیده شده به دورمچ دستت.چقدرساده ای❣ومن به تازگےسادگـےرادوست دارم❣❣
قراربودبه منزل شمابیایم تاسه تایـےبه محل حرڪت ڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگفت:ممڪن است راه رابلدنباشم.
وحالااینجاایستاده ام ڪنارحوض آبـےحیاط ڪوچڪتان وتوپشت بمن ایستاده ای.
به تصویرلرزان خودم درآب نگاه میڪنم.#چادربمن مےآید...این رادیشب پدرم وقتےفهمیدچه تصمیمےگرفته ام بمن گفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم راپاره میڪند.
🌹🌹🌹🌹
_ ریحانه؟❣...ریحان؟....الو❣❣😐
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟❣...😐
_ همینجا❣....چه خوشتیپ ڪردی❣تڪ خور😒(و به چفیه وسربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خب توام میووردی مینداختـےدورگردنت❣
به حالت دلخورلبهایم راڪج میڪنم...
_ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تامےآیم دوباره غربزنم صدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم...
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
🌹🌹🌹🌹
فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدوسمت تو باچندقدم بلندتقریبامیدود.
توبخاطرقدبلندت مجبورمیشوی سرخم ڪنـے،درگوش خواهرت چیزی میگویـےوبلافاصله چفیه ات راازساڪ دستےات بیرون میڪشےودستش میدهے..
فاطمه لبخندی ازرضایت میزندوسمتم مےآید😊
_ بیا!!....
(وچفیه رادورگردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟😐
_ شلواره😒!معلوم نیس؟؟😁
_ هرهرهر!....جدی پرسیدم!مگه برای اقاعلےنیست!؟
_ چرا!...امامیگه فعلا نمیخوادبندازه.
یڪ چیزدردلم فرومیریزد،زیرچشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلـےتشڪرڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.(وبعدباصدای بلند میگوید)..علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےباحالـے!!😁
وتولبخندمیزنـے❣میدانـےاین حرف من نیست.بااین حال سرڪج میڪنےوجواب میدهی:
_ خواهش میڪنم!
🌹🌹🌹🌹
احساس ارامش میڪنم درست روی شانه هایم...
نمیدانم ازچیست!
از#چفیه_ات یا#تو...
🌹
#ادامه_دارد...
.
نویسنده:
#میم_سادات_هاشمی