#سبک_زندگی
✴️عبدالحسین پسر خاله مادرم بود اما ما اصلا با هم رفت و آمد نداشتیم. نزدیک عید سال 47 بود که مادرش به خواستگاریام آمد. پدرم از این خواستگاری خیلی راضی و خوشحال بود.
✴️میگفت: من اگر قرار باشد دخترم را شوهر بدهم به مال و ثروت یک جوان شوهر نمیدهم به ایمان و اخلاق آن پسر نگاه میکنم، به تلاشهایش برای اینکه نان حلال بر سر سفرهاش بیاورد نگاه میکنم. من نگاه به نمازهای شب عبدالحسین، نمازهای اول وقتش، قرآنهایی که می خواند و اخلاق خدایی که دارد میکنم و من عبدالحسین را به عنوان یک داماد نمونه و تک برای دخترم انتخاب میکنم. بعد از خواستگاری یک روز آمدند برای عید دیدنی. شیرینی که رسم بود برای دختر تازه نامزد کرده ببرند نخودچی و کشمش بود. و یک تکه طلا و یا هدیه ای گران قیمت اما کوچک زیر این نخودچی کشمشها میگذاشتند. یک ظرف پر از نخودچی کشمش برایم آوردند، و یک انگشتر بسیار زیبا. بعد از اینکه رفتند همه خانواده مشتاق بودند ببینند زیر شیرینیها برای عروس چه گذاشتهاند. یک انگشتر طلای بسیار زیبا.
🌹از زبان همسر شهید عبدالحسین برونسی
اللهم عجل لولیک الفرج
#سبک_زندگی
فرزندم چهار ماهه شده بود كه خواب سه بزرگوار را ديدم.
آنان را شناختم؛ اما علی(ع) امام حسين(ع) و امام رضا(ع)؛
اما نمیفهميدم كه چه میگويند.
قنداقه احمد رو به رويم بود.
امام رضا(عليهالسلام)، دست مبارکشان را روی سينهشان گذاشتند
و به فارسی به من فرمودند: «ضامن احمد منم!»
باورم نمیشد، امام رضا(ع) ضامن اولين ثمره زندگيام شده بود
#شهید_احمدکشوری
🌸