eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
285 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
58 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر با‌ اشاره به جریان ازدواج فرزند شهیدش گفت: او می‌خواست خودش را کامل کند.موقعی که حضرت آقا درباره فرزندآوری و لزوم افزایش جمعیت سخن گفتند، فورا گفت که باید ازدواج کنم.همان روز هم برای مراسمی رفتیم شهرستان، پسر دایی ام را دیدم و پرسیدم چندتا بچه دارید؟ ما با هم رفت و آمد نداشتیم و وقتی فهمیدم دختر جوانی دارد ندیده او را در دلم برای رضا در نظر گرفتم، به رضا گفتم اگر همسرت از فامیل‌های من باشد‌اشکالی ندارد، گفت: چه بهتر، دو روز بعد هم رفتم خانه آنها و دختر را دیدم، در راه دوباره به او زنگ زدم، گفتم که رفتم و دختر را دیدم، گفت: دو روز به من مهلت بده و بعد از آن سؤالاتی که من می‌گویم تو بپرس، گفتم: تو نمی‌خواهی او را ببینی؟ گفت: نه هر چه مادرم بگوید همان است، گفتم خب شاید آن چیزی که من می‌خواهم مورد پسند تو نباشد، گفت نه هر چه تو بگویی. دو روز هم به او مهلت دادم، خدا می‌داند نمی‌دانستم او چه می‌خواهد، من حتی اسم دختر را هم نپرسیدم، بعد از دو روز به من گفت حالا این چیزهایی را که من می‌گویم از او بپرس، من از حضرت زینب (س) مهلتی خواستم، که چیزهایی را به من بگوید، گفت ببین اهل نماز است، حجاب دارد، چادری است؟ اهمیت زیادی برای حجاب قائل بود، آرزو داشت تمام زنان و دختران ما چادری بودند، گفت ببین اهل آرایش نباشد، اسمش هم زینب باشد، به والله قسم من نمی‌دانستم اسمش چیست، قطع کردم و زنگ زدم به دایی‌ام، آنها هم آدم‌های مقید و خیلی ساده‌ای بودند و از طرفی هم پسر من را تا به حال ندیده بودند. به دایی‌ام گفتم دخترت که اهل نماز هست، گفت دایی دست شما درد نکند! گفتم باید بپرسم، ناراحت نشوید، گفت بله، گفتم حجابش، گفت چادری است، گفتم اسمش چیست؟ گفتم زینب، وقتی این‌ها را گفت ترسی وارد دلم شد، گفتم من با شما تماس می‌گیرم و تلفن را قطع کردم. دوباره زنگ زدم به رضا، گفتم مادر جان حجاب دارد، اهل نماز است، گفت اسمش چیست؟ گفتم زینب است، گفت همین خوب است، گفتم تو که او را ندیدی، گفت اسمش زینب است، دختر خوبی هم است. واقعا هم همین بود، زینب کم‌حرف، محجبه، نمازخوان و خانواده‌دار بود. رضا در خواستگاری گفت من سرباز امام زمانم؛ آقا بخواهد، دستور بدهد من می‌روم، حتی اگر صاحب 10 تا بچه بشوم. او هم قبول کرد گفت ‌اشکالی ندارد. رضا آمد بیرون و گفت قبول کرد. 20 روز نگذشت که نامزد شد، بعد از ماه صفر هم عقد کردند، مراسمی که خیلی هم ساده بود، اجازه نداد حتی یک آهنگ بگذارند، گفت مگر حضرت زهرا (س) با ساز و آواز عروسی کرد؟ به من می‌گفت تو خودت بسیجی هستی، نبینم حتی کِل بکشید. ما به زحمت یک دوربین پیدا کردیم که فیلم بگیریم، او قرمز می‌شد، وقتی دامادمان آمد که از او فیلم بگیرد می‌گفت خاله‌هایم نزدیک بیایند اما دخترخاله‌هایم نزدیک نشوند، می‌گفت نامحرم نزدیک من نیاید. سر سفره عقد گوشی‌اش زنگ خورد و به او گفتند باید بیایی، دیدم رضا عرق کرد و قرمز شد، هنوز هم من را آماده نکرده بود، فقط من را صدا کرد و گفت من باید بروم، گفتم کجا بروی؟ مردم آمده‌اند، گفت نه باید بروم، گفتم بگذار مردم بروند بعد برو، خلاصه او را نگه‌داشتیم؛ اما به سختی، به او گفتم حداقل دو کلام با دختر حرف بزن، ببین زبان دارد... او قبل از ما جمع کرد و رفت خرمشهر، شب کارهایش را انجام داد و برگشت و ساعت 7 صبح برای دوره رفت، دوره‌های زیادی می‌رفت و می‌آمد؛ اما به من نمی‌گفت. رضا و همسرش فقط در حد تلفن با هم صحبت می‌کردند، این گونه نبود که بروند و بیایند و با هم باشند، رسم بختیار این نیست که دختر بیاید و بماند، او هم رعایت می‌کرد. 🕊 کانال خاطرات شهدا @katrat