eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
285 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
58 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷: ❣ محمد در آخرین پیامک ، برایم نوشته بود : « هرجا باشم عاشقتـم ایران باشم یا خارج ، هرجا باشم عاشقتـم...» می‌گفت همسرِ سادات داشتن هم خوب است و هم سخت ...! فکر اینکه همسرت دختر حضرت‌ زهرا (س) است ، اجازه بدرفتاری را به آدم نمی‌ دهد و از طرفی قدم‌هایش برڪت زندگی است.» محمد خیلی خوش اخلاق بود ، واقعا اگر بگویم اخم او را ندیدم گزافه نیست ، حتی وقتی در معراج شهدا برای آخرین‌ بار او را دیدم همان لبخندِ زیبا و همیشگی را روی لب داشت ... خدا را شڪر می‌ڪنم که محمد من هم "شهید" شد چون او شهادت را دوست داشت خیلی شهادت را دوست داشت ... ✍ به نقل از همسر شهید اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌹🍃🍃
🌷خادم الشهدا 🌷: ❣ محمد در آخرین پیامک ، برایم نوشته بود : « هرجا باشم عاشقتـم ایران باشم یا خارج ، هرجا باشم عاشقتـم...» می‌گفت همسرِ سادات داشتن هم خوب است و هم سخت ...! فکر اینکه همسرت دختر حضرت‌ زهرا (س) است ، اجازه بدرفتاری را به آدم نمی‌ دهد و از طرفی قدم‌هایش برڪت زندگی است.» محمد خیلی خوش اخلاق بود ، واقعا اگر بگویم اخم او را ندیدم گزافه نیست ، حتی وقتی در معراج شهدا برای آخرین‌ بار او را دیدم همان لبخندِ زیبا و همیشگی را روی لب داشت ... خدا را شڪر می‌ڪنم که محمد من هم "شهید" شد چون او شهادت را دوست داشت خیلی شهادت را دوست داشت ... ✍ به نقل از همسر شهید 🍃
‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 مدتےبود حسن مثل همیشه نبود😕 بیشتر وقت ها تو خودش بود؛ فهمیده بودم که دلش هوایی شده!!☹️ تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم؛ گفت: از بـے بـے زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن مطمئن میشم راضی ان به رفتن من!☺️ ازش پرسیدم چـے خواستی؟ 🤔 گفت: یه پسر کاکل زری😉😅 اگه بدونـم یه پسر دارم که میشه مرد خونت، دیگه خیالم از شما راحت میشه🙄😍 وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره، قلبم ریخت😢💔 چون خودمم مطمئن شدم حسن باید بره سوریه.😔 وقتی رسیدم خونه : پرسید بچه چیه؟!! نگاهش کردم و گفتم : دیدارمـون به قیامــتـــ😭💚 🕊
‍ ‍#یادت_باشه💕 ‌از اول نامزدیمون با خودم کنار اومده بودم که من، اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت یه روزے از دستش میدم اونم با شهـادت... وقتی كه گفت میخواد بره انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده... اونقد ناراحت بودم... نمیتونستم گریه کنم... چون میترسیدم اگه گریه ڪنم، بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم يه سمت ايمانم بود و يه سمت احساسم ... احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره ولی ایمانم اجازه نمیداد... یعنی همش به این فکر میکردم که قیامت چطور میتونم تو چشمایِ امیرالمؤمنین (ع) نگاه کنم و... انتظار شفاعت داشته باشم در حالیکه هیچ‌کاری تو این دنیا نکردم اشکامو که دید: دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت: "دلمو لرزونـدی ولـی ایمانمو نمیتونی بلرزونیـااا" راحت ڪلمه‌ی ...دوستت دارم... ...عاشقتم ... رو بیان می‌‌ڪرد ... روزی که میخواست بره گفت: "من جلو دوستام، پشت تلفن نمیتونم بگم " دوستت دارم " میتونم بگم دلم برات تنگ شده... ولی نمیتونم بگم دوستت دارم... چیکار کنم...؟!" گفتم."تو بگو یادت باشه، من یادم میفته... از پله ها که میرفت پایین... بلند بلند داد میزد... یادت باشـه... یادت باشـه... منم میخندیدم و میگفتم: یادم هسسست... یادم هسسست... ✍ راوی : همسر شهید #عاشقانه_شهدا #پاسدار_مدافع_حرم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#عاشقانه_شهدا 🌹 بعد از مادری، شغل جدیدی پیدا کرده ام راهش کمی دوراست اما خدا روشکر،راضیم هفته ای یکی دو بار می آیم خانه ی تو و رفقایت را آب و جارو می کنم و می روم.. شبتون شهدایی🌺 💠
عاشق شهادت: 💚 ساعت یازده شب بود که اومد خونه حتی لای موهاش پر از شن بود! سفره رو انداختم تا شام بخوریم گفتم: تا شما شروع کنی من میرم لیلا رو بخوابونم🌷 گفت نه منتظر می مونم تا بیای با هم شام بخوریم😍 وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده خواستم پوتین از پاهاش در بیارم که بیدار شد🤯 گفت: داری چیکار میکنی؟😳 میخوای شرمنده م کنی؟😕 گفتم: نه، آخه خسته ای!😔 سر سفره نشست و گفت: نه! تازه میخوایم شام بخوریم❤️
❤️ . سر‌ سفره‌ عقد‌ نشستہ‌ بوديم، عاقد‌ ڪہ‌ خطبہ‌ را‌ خواند، صداے‌ اذان‌ بلند‌ شد. حسين‌ برخاست، وضو‌ گرفت‌ و‌ بہ‌ نماز‌ ايستاد، دوستم‌ ڪنارم‌ ايستاد‌ و‌ گفت: اين‌ مرد‌ براے تو‌ شوهر‌ نمےشود. متعجب‌ و‌ نگران‌ پرسيدم:‌ چرا؟ گفت: ڪسے‌ ڪہ‌ اين‌قدر‌ بہ‌ نماز‌ و‌ مسائل‌ عبادےاش‌ مقيد‌ باشد،‌ جايش‌ توے‌ اين‌ دنيا‌ نيست. . شهید حسین دولتی")🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گفتم: کاش میشد منم همراهت به جبهه بیام!😔 لبخندے زد و پاسخی داد که قانعم کرد. گفت: هیچ میدونی سیاهی چادر تو از سرخی خون من🥀 کوبنده تر است؟! همین حجابت را رعایت کنی، مبارزه ات را انجام داده اے🌿 ✍ : همسر شهید محمدرضا نظافت
🙃🍃 عروسی‌مون توی تالاری بیرون از شهر بود. علیرضا به اقوامش سپرد که وقتی دنبال ماشین عروس اومدین، فقط بیرون شهر بوق بزنید و نمیخواهم صدای بوق ماشین، مردم رو اذیت کند. شاید یکی به سختی بچه‌اش رو خوابونده باشه یا اینکه آدمِ سالخورده یا بیماری تو خونه‌ای باشه. خونه‌ی خودمون مجتمع آپارتمانی سپاه بود. علیرضا گفت بریم منزل پدرم و همونجا مهمون‌ها رو ببینیم. چون نمیخواهم کسی تا مجتمع دنبالمون‌ بیاد. آخه سَروصدای مهمون‌ها همسایه‌ها رو بیدار میکنه! بعد از اینکه با مهمونا خداحافظی کردیم، فقط دوتا از خواهرام همراه‌مون آمدند؛ خیلی بی‌سروصدا وارد منزل شدند و چندتا عکس گرفتند و رفتند. از اون شبی که زندگی مشترک ما در اون ساختمان شروع شد، خیلی حواسمون جمع بود که صدای تلویزیون زیاد نباشه! توی راه‌پله‌ها به آرومی قدم برداریم و ... به این شکل علیرضا سعی می‌کرد که حق‌ّالنّاسی بر گردنش نماند.