فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🕋 اَللّهُمَّ_عَجِّل_
لِوَلِيِّڪَ_الفَرَج 🕌
✅ یا ابا صالح
مددی 🕋 💐
4_401644107203608591.mp3
1.22M
#دعای_عهد
👆👆
🌹 دعای عهد
با صدای ملکوتی استاد فرهمند
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
بهترین مسیر زندگی مهدوی در دعای عهد ترسیم شده است، به همین دلیل خواندن این دعا در هنگام صبح بسیار تاکید شده است. امام خمینی (ره) خود این گونه بودند و در اواخر عمر شریفشان به یکی از نزدیکانشان مرتب می فرمودند:« صبح ها سعی کن این دعا را بخوانی چون در سرنوشت (عاقبت به خیری) دخالت دارد
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#مهمانی_شهدا
سلام دوستان
مهمون امروزمون حاج محمد هست✋
* #شهیدجاویدالاثر_ازشهدای_خانطومان*
*شهید محمد بلباسی*🌹
تاریخ تولد: 1358
تاریخ شهادت: 1395
محل تولد: قائم شهر
محل شهادت: خانطومان سوریه
🌹شهید بلباسی پیکرش نیامد امام کتابش آمد
کتابی به اسم *(برای زینِ اَب)*
🎀زینب چهارمین فرزند اوست که بعد از شهادت پدر به دنیا آمد *و هرگز طعم پدر را نچشید*🖤
هر وقت بهش میگفتند بیا کفن بخریم و ببریم حرم برای طواف ،طفره میرفت و میگفت *دو کفن ببریم پیش یک بی کفن؟؟؟*🖤
غذا که به بچه ها نمیرسید غذای خودش را نمیخورد و به دوستانش میداد
از زبان همسرش↓
شنیدهام که قرار است مقتل تو تفحص شود، شاید نیزه شکسته ها را کنار بگذارند و پیکر رنجورت از دندان گرگ ها را بیابند، سخت می شود تو را از گودال برگرداند عزیزم، کاش بوریا داشته باشند... خواستم بگویم محبوبه هنوز روی حرفت حرف نمی آورد، حرف آخر را تو بزن، خواستی بیایی، بیا، قدمت روی چشم، به تو حق می دهم دامن دختر رسول الله، زهرای اطهر را به خاک سرد ترجیح دهی، ولی مرد مومن! *بچه ها دلشان پدر می خواهد* کاش می شد یک توک پا میان بوریا می آمدی و باز می رفتی، قدر یک نگاه، قدر یک لبخند....".🖤
محمد به همراه تعدادی در منطقه خان طومان سوریه به فیض شهادت نائل آمد و هرگز *پیکرش بازنگشت*🕊🕋
پرپر شده اند لاله، عباسی ها🖤
مشتاقی و کابلی و بَلباسی ها🖤🕊
*شهید محمد بلباسی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#ثواب_نشر_مطالب_هدیه_به_امام_زمان_عج
هر دختری که ام امامت نمیشود / یا مادر پیمبر رحمت نمیشود
در مجمع خلایق حق فاطمه (س) یکی است / این وحدت است شامل کثرت نمیشود
آنجا که پای کفو علی (ع) هست در میان / هر دختری که لایق وصلت نمیشود
از اینکه آب مهریهات بود روشن است / هر خانهای که خانه رحمت نمیشود
ولادت حضرت زهرا بانوی دو عالم رو خدمت شما دوستان گرامی تبریک عرض میکنم
19.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨به مناسب روز زن و میلاد✨
🔸مردان یادبگیرند که باید با همسرشان چه طور برخورد کنند❤️
💢تشت اب و شستن پای خانم توسط آقا از دستورات دینی ☺️
💶برکت رزق و روزی و فقر و... همه در احترام و محبت به همسر
🔷حکیم ستاری
🔺حتما دانلود کنید و ببینید حتما ...
🌷ولادت #حضرت_زهرا سلام الله علیها بر فرزند منتظر ایشان حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنا فداه و بر همه شیعیان ایشان تبریک و تهنیت باد
🌺🍃
🏖@katrat
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_سوم
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم.😔 حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود.😕 حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم. حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم. تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. تسبیح را بوسیدم و شروع کردم. "خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "🙏
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود. از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم. یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم.🏃 هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😠 چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ــ مثلا چه اشتباهی؟😒
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟😏
خیلی به غرورم برخورد "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟"😡 بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم.😏 متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده. بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. حتی نوشته ی یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.💔
یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم.😠 شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟😰
ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...😓
با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...😰
و ماشین را از جا کندم.
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن: #طاهــره_ترابـی
🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫
┄┅💓✿┅┄
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_چهارم
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.😍 مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.😔 خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم. خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما.😅 معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.😭 اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید. نمی دانم چرا؟😕
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد.
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...🙏
هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم. صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم. سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از
💔
هر چند وقت یه بار تماس میگرفت ،
چهل و پنج روز از رفتنش گذشته بود ،
بهش گفتم : مادر نمیای؟
گفت : مامان از تو انتظار نداشتم !
خیلی ازش عذر خواهی کردم 🌸
گفت : مامان من نمیتونم بیام .
با چه رویی برگردم ؟
چجوری سرمو بلند کنم و خانواده ی شهدا رو ببینم؟؟..😔
تو خواب دیدم شهید شد و افتاد🕊 من بغلش کردم. سریع همه رو بیدار کردم گفتم : صالح شهید شده
گفتند: نه آروم باش ایشالله که چیزی نیس
روز بعد که خبر شهادتشو دادن دیدم همون ساعتی که من خوابشو دیدم شهید شد.💔
همه دعام این بود بدنش دسته دشمنا نیوفته آخه طاقت نداشتم ...😔
به روایت: مادر #شهید_عبد_الصالح_زارع🌹#مادر
#آھ_اے_شھادت...
✍مادر است دیگر....