#فاطمیه
▪️ کرامتی از #حضرت_فاطمه سلام الله علیها که #عایشه آن را تاب نیاورد
▫️دیگ روی آتش سرخ!
با انگشت هم می زد، حریره جوشان را؛ مقابل چشمان عایشه.
عایشه حیران از آنچه دیده بود؛ به خانه پدرش رفت.
ماجرا را گفت.
سفارش پدرش، کتمان بود و انکار.
رسول خدا صلی الله علیه وآله، باخبر از گفتگوی آن دو، بالای منبر فرمود:
«مردم تعجب کرده اند از ماجرای دیگ و حرارت آتش.
ولی سوگند به آنکه مبعوثم کرده به رسالت،
خدا حرام کرده، آتش و حرارتش را، بر وجود فاطمه.
از آتش دوزخ در امانند، او و فرزندان و شیعیانش؛
روزی از نسل او فرزندی خواهد آمد که همه چیز مطیع اوست؛
حتی آتش، خورشید، ماه، ستاره ها، و تمامی کوه ها!
در رکاب او خواهند جنگید، لشگر انبوه جنّیان.
وفا خواهند کرد بر عهدی که با او دارند، رسولان الهی.
آن هنگام است که زمین تسلیم او می کند گنجینه هایش را، و آسمان برکاتش را»
📚 الثاقب فی المناقب، ص ۲۹۳.
" اللهم العن اعداء آل محمد و محبیهم اجمعین "
🌹@kavasayat🌹
#فاطمیه
⚫️ آب دهان #حضرت_فاطمه " سلام الله علیها " ، اکسیر اعظم است ...
▪️قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ:
لَوْ تَفَلَتْ تَفْلَةً فِي سَبْعَةِ أَبْحُرٍ مَالِحَةٍ لَعَذُبَتْ
▪️رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرمایند: اگر حضرت فاطمه (سلام الله علیها) آب دهانی در هفت دریای شور بیندازد بی شک شیرین می شود.
📚تفسیر البرهان/ج۴/ص۵۵۲
📚تاویل الآیات/ج۲/ص۴۸۴
📚بحارالانوار/ج۲۷/ص۱۴۰
📚تفسیر کنز الدقائق/ج۱۰/ص۵۷۶
📚القطرة/ج۱/ص۲۷۴
#روایات
🌹@kavasayat🌹
.
🏷 برای گرفتن پاسخ، صبر واجب است!
🔅 #حضرت_فاطمه_سلام_الله_علیها :
🔸 «خداوند... صبر را كمكى براى گرفتن پاسخ (دعا) قرار داد».
🔹 «فَرَضَ اللّهُ... الصَّبرَ مَعونَةً عَلَى الاِستيجابِ» .
📚 كتاب من لا يحضره الفقيه : ج ٣ ص ٥٦٨ ح ٤٩٤٠
🌹@kavasayat🌹
🔴🔵 حاجت روایی با نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها
🌺 ملا عباس سیبویه یزدی می گوید:
من پسر عمویی به نام حاج شیخ علی داشتم که از علما و روحانیون یزد بود . یک سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان یزدی برای تشرف به حج به کربلا مشرف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مکه عزیمت نمودند . من بعد از انجام مراسم حج ، انتظار مراجعت پسر عمویم را داشتم ولی مدتها گذشت و خبری نشد. خیال کردم که از مکه برگشته و به یزد رفته است . تا اینکه روزی در حرم مطهر حضرت سیدالشهدا(ع) به دوستان و رفقای او برخوردم اصرار کردم مگر چه شده ، اگر فوت کرده است بگویید .
گفتند واقع قضیه این است که روزی حاج شیخ علی به عزم طواف مستحبی و زیارت خانه خدا ، از منزل بیرون رفت و دیگر نیامد . ما هر چه انتظار بردیم و درباره او تجسس کردیم ، از او خبری به دست نیاوردیم . مأیوس شده حرکت نمودیم و اینک اثاثیه او را با خود به یزد می بریم که به خانواده اش تحویل دهیم. احتمال می دهیم که اهل سنت او را هلاک کرده باشند . من از شنیدن این خبر بسیار متأثر شدم . بعد از چند سال روزی دیدم در منزل را می زنند . در را باز کردم ، دیدم پسر عموست . بسیار تعجب کردم و پس از معانقه و روبوسی گفتم : فلانی کجا بودی و از کجا می آیی ؟
گفت : اکنون از یزد می آیم .
گفتم : چنانچه نقل کردند تو در مکه مفقود شده بودی ، چطور از یزد می آیی ؟
گفت : روزی پس از انجام مراسم حج از منزل بیرون آمدم و به مسجدالحرام مشرف شدم . طواف کرده و نماز طواف خواندم و به منزل باز گشتم . در راه ، مردی جلو آمد و گفت : تو شیخ علی یزدی نیستی ؟ گفتم : چرا .
خلاصه با اصرار مرا به منزلش برد و هر چه به او گفتم شما کیستید ، من شما را به جا نمی آورم ، گفت : خواهی شناخت.
خلاصه اینکه متوجه شدم شیخ جابر همسایه سابق ما کنار مصلی یزد بود که سنی مذهب بود و شاهد مراسم عید الزهرا و بدگویی به خلفا در یزد بود ولی سکوت میکرد و اکنون با همدستی دوستان خود قصد انتقام داشت علی رغم اینکه من در آن مراسم ها نقشی نداشتم ولی جرم من را شیعه بودن و رافضی بودن اعلام کردند.
درب های منزل را بستند و قصد کشتن من را کردند.
هر چه التماس کردم موثر واقع نشد .و خلاصه ، دیدم مشغول مذاکره درباره کیفیت قتل و کشتن من هستند ، به شیخ جابر گفتم : حالا که چنین است پس بگذار من دو رکعت نماز بخوانم . گفت بخوان .
گفتم : در اینجا ، با توطئهچینی شما برای قتل من ، حضور قلب ندارم . گفت : هر کجا می خواهی بخوان که راه فراری نیست!
آمدم در حیاط کوچک منزل ، و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا(س) صدیقه کبری خواندم و بعد از نماز و تسبیح به سجده رفتم و چهار صد و ده مرتبه ((یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی )) گفتم و التماس کردم که راضی نباشید من در این بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجیع کشته شوم و اهل و عیالم در یزد چشم انتظارم بمانند .
در این حال روزنه امیدی به قلبم باز شد ، به فکرم رسید بالای بام منزل رفته خود را به کوچه بیندازم و به دست آنها کشته نشوم و شاید مولایم امیرالمومنین علی بن ابی طالب(ع) با دست یداللهی خود مرا بگیرد که مصدوم نشوم . پس فورا از پله ها بالا رفتم که نقشه خود را عملی کنم . به لب بام آمدم بامهای مکه اطرافش قریب یک متر حریم و دیواری دارد که مانع سقوط اطفال و افراد است . دیدم این بام اطرافش دیوار ندارد . شب مهتابی بود . نگاهی به اطراف انداختم ، دیدم گویا شهر مکه نیست ، زیرا مکه شهری کوهستانی بوده و اطرافش محصور به کوههای قبیس و حرا و نور است ولی اینجا فقط در جنوبش رشته کوهی نمایان است که شبیه به کوه طرز جان یزد است لب بام منزل آمدم که ببینم نواصب چه می کنند ؟ با کمال تعجب دیدم اینجا منزل خودم در یزد میباشد ! گفتم : عجب ! خواب می بینم ، من مکه بودم ، و اینجا یزد و خانه من است ! پس آهسته بچه ها و عیالم را که در اطاق بودند صدا زدم . آنها ترسیدند و به هم گفتند : صدای بابا می آید . عیالم به آنها می گفت: بابایتان مکه است چند ماه دیگر می آید .پس آرام آنها را صدا زدم و گفتم : نترسید من خودم هستم بیایید در بام را باز کنید بچه ها دویدند و در را باز کردند همه مات و مبهوت بودند .
گفتم : خدا را شکر نمایید که مرا به برکت توسل به حضرت فاطمه زهرا از کشته شدن نجات داد و به یک طرفه العین مرا از مکه به یزد آورد سپس مشروح جریان را برای آنها نقل کردم.
📚 منبع : گنجینه دانشمندان جلد هفتم
🌹@kavasayat🌹
.
﷽؛
🏷 نترسيد کم نمی شود!
🔅 #پیامبر_اکرم_(ص) :
🔸 «هيچ گاه مالى بر اثر صدقه دادن كم نشده است. پس عطا كنيد و نترسيد»
🔹 «ما نَقَصَ مالٌ مِن صَدَقَة قَطُّ ، فأعطُوا و لا تَجبُنوا » .
📚 بحار الأنوار : ج ٩٦ ص ١٣١ ح ٦٢
🌹@kavasayat🌹