داستان زیبا و#آموزنده
🔹در زمان های قدیم مرد جوانی
در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد، به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت
تصمیم گرفتند که در این مورد با
پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند
🔸پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد، بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید
پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب
کرد سپس آن را از پشت خود آویخت
و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد
🔹بزرگان قبیله با دیدن او پرسیدند:
قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد: گناهانم از پشت سرم
به بیرون رخنه می کنند بی آنکه
به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره
گناه دیگری قضاوت کنم
بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی
بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند
👌عیب مردم فاش کردن
بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده
عیب خویش را...
داستان زیبا و#آموزنده
در زمان حضرت موسی خُشكسالی
پيش آمد،آهوان در دشت،خدمت
موسی کلیم الله رسيدند كه ما از
تشنگی تلف می شويم و از خداوند
متعال در خواست باران كن...
موسی به درگاه الهی شتافت و
داستان آهوان را نقل نمود،خداوند
فرمود: موعد آن نرسيده است،موسی
هم برای آهوان جواب رد آورد،تا اينكه
یکی از آهوان داوطلب شد كه برای
صحبت و مناجات بالای كوه طور رود
به دوستان خود گفت:
اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم
بدانيد كه باران می آيد و گرنه اميدی
نيست،آهو به بالای كوه رفت و
حضرت حق به او هم جواب رد داد،اما
در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر
دوستانش نگاه كرد ناراحت شد،شروع
به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال می كنم و توكل
می نمایم،تا پایین رفتن از کوه هنوز
امید هست...
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع
به باريدن كرد ...!موسی معترض
پروردگار شد،خداوند به او فرمود:
همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد
با این تفاوت که آهو دوباره با توکل
حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود
" یادمون باشه در همه حال
ناامید نشیم و توکل به خدا
داشته باشیم"...👌
داستان زیبا و#آموزنده
شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم
جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم
در قبر در پایم باشد ،وقتی که پدر فوت کرد
و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند
تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم
اظهار کرد، ولی عالِم ممانعت کرد و گفت: طبق
اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی
دیگری پوشانیده نمی شود ...
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را
بجای آورند، سرانجام تمام علمای شهر یکجا شدند
و روی این موضوع مشورت کردند، که به مناقشه
انجامید ، در این مجلس بحث ادامه داشت که
ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به
دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که
نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند
خواند:
" پسرم " می بینی با وجود این همه ثروت و
دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و
کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را
با خود ببرم ،یک روز مرگ به سراغ تو نیز
خواهد آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک
کفن بیشتر نخواهند داد ، پس کوشش کن از
دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در
راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست
افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود
به قبر خواهی برد " همان اعمالت است "...