#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_پانزدهم (ظاهر و باطن)
#شاهرخ دندانهاش را به هم فشار ميداد ، رگ گردنش زده بود بيرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روي ميز و با عصبانيت گفت:
اي لعنت بر اين مملکت کوفتي !!
بعد بلند گفت:
همشــيره راه بيفت بريم.
شــاهرخ همينطور کــه از در بيرون ميرفت رو کرد به ناصر جهود و گفت:
زود بر مي گردم ! مهين هم رفت اتاق پشــتي و چادرش را ســرش کرد و با حجاب کامل رفت بيرون.بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند.
مدتي از اين ماجرا گذشــت.
من هم #شــاهرخ را نديدم، تا اينکه يک روز همديگر را ديديم. بعد از سلام وعليک، بي مقدمه پرسيدم:
راستي قضيه اون مهين خانم چي شد ؟! اول درست جواب نميداد، اما وقتي اصرار کردم گفت:
دلم خيلي براش ســوخت، اون خانم يه پسر ده ســاله به اسم رضا داشت .صاحــب خونه به خاطر اجــاره، اثاثهاش رو بيرون ريخته بــود. من هم يه خونه کوچيک تو خيابون نيروهوائي براشون اجاره کردم، به مهين خانم هم گفتم:
تو خونه بمون و بچه ات رو تربيت کن، من اجاره و خرجي شما رو ميدم !!!
#ادامه_دارد