فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آرامشِ آسمانِ شب
✨سهم قلبتان
🌸و یادِ خدا روشنىِ بى خاموشِ
✨تمامِ لحظه هايتان باشد.
🌸خدایا به حق این شبهای محرم
✨تمام مریضها را شفا
🌸تمـام قلب ها را جلا
✨تمام مشکلات را حل
🌸تمام دعاها را مستجاب بفرما
✨عزاداریهاتون قبول
شبتون سرشار از آرامش ✨
🌸🍃
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
علامه مجلسی فرمودند :
شب جمعه مشغول مطالعه بودم، به این دعا رسیدم :
بسم الله الرحمن الرحیم ، الْحَمْدُلله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا الی فَنائِها و مِنَ الآخِرَه اِلی بَقائِها اَلْحَمْدُللهِ عَلی کُلِّ نِعْمَه، اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ
بعد یک هفته مجدد خواستم، آنرا بخوانم، که در حالت مکاشفه از ملائکه ندایی شنیدم، که ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشده ایم ...
#اللهمعجللولیڪالفرج
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
┏━✾✿✾━━━━━┓
کلیدبهشت🇵🇸』
🌴|| #صبحگاه_انتظار40 ||🌤 سلام دوستان👋🏻 وقت تون بخیر 📌هفته قبل کمی در مورد رسانه های غربی و #امام_
🌴|| #صبحگاه_انتظار41 ||🌤
سلام دوستان👋🏻
وقت تون بخیر
📌هفته قبل کمی در مورد رسانه های غربی و #امام_زمان صحبت کردیم.
این هفته هم ادامه همون مبحث رو دنبال میکنیم...
32.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥امام دوازدهم معروف به مهدی...
📌تحلیل استاد #رائفی_پور از برنامه های ضد مهدویت غرب در روایت عهد چهلم.
👀ببینید!! حرف های باراک #اوباما در مورد قیام #خراسانی!
کلیدبهشت🇵🇸』
🎥امام دوازدهم معروف به مهدی... 📌تحلیل استاد #رائفی_پور از برنامه های ضد مهدویت غرب در روایت عهد چهل
‼️حکومت کفر تمام تلاشش رو برای جلوگیری از تشکیل حکومت توحیدی انجام میده.
گاهی به طور غیر مستقیم و در قالب فیلم و گاهی به طور آشکار و نام بردن از #امام_زمان...
‼️بچه شیعه!! وظیفه من و تو مقابل این هجمه ها بر علیه آرمان هامون چیه؟!
کلیدبهشت🇵🇸』
‼️حکومت کفر تمام تلاشش رو برای جلوگیری از تشکیل حکومت توحیدی انجام میده. گاهی به طور غیر مستقیم و د
.
°
🌱 #حضرت_آقا :
شما جوانان باید پیش گام در شکستن این #محاصره_تبلیغاتی باشید!
در خود و دیگران نهال امید به آینده را پرورش دهید.
ترس و نومیدی را از خود و دیگران برانید.
این نخستین و ریشه ای ترین #جهاد شماست...
#بیانیه_گام_دوم_انقلاب
پ.ن:)
باید این محاصره تبلیغاتی رو بشکنیم و بتونیم نه تنها با رسانه ی غرب رقابت کنیم،
بلکه پیام درست رو به گوش مردم جهان برسونیم ✊🏻✌️🏻
#مهدویت #امام_زمان #آخرالزمان
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_شصت_و_هفتم
راستی راحیل میخوام بیام دنبالت بیارمت بیمارستان.
–نه آرش، مامان اجازه نمیده.
–خودم ازش اجازه میگیرم. دلمم برات تنگ شده بی انصاف.
–چند روز دیگه صبر کن. نمیخوام مامان ناراحت بشه. فعلا تلفنی به مامان و مژگان تبریک میگم.
–باشه، هرجور راحتی...
–راستی آرش اسم بچه چیه؟
–مادرش میخواد سارنا بزاره.
–سارنا؟
سوالم رو با انرژی جواب داد.
–آره قشنگه نه؟
–آره. کمی سکوت کرد و بعد آرام گفت:
–راحیل دلتنگی اذیتم میکنه. کاش میشد همدیگه رو ببینیم.
من هم دلم برایش تنگ شده بود خیلی زیاد، ولی چیزی نگفتم، بایدبرای تصمیمی که داشتم از الان آماده میشدم. باید کم کم تمرین می کردم. گرچه آرش آنقدر مرا بلد بود که باچند جمله تمام محاسباتم را به هم میریخت.
آهی کشید وکمی سکوت کرد و بعد صدای خستهاش انگار جان گرفت.
–می دونم الان چون نامحرمیم چیزی نمیگی، این چند روزم تموم میشه وتلافی تمام این جداییها رو سرت درمیارم.
همین حرفش کافی بود تا قلبم ضربان بگیرد.
–راحیل شاید به خاطر گرفتاری کمتر بهت زنگ بزنم ولی همش توی ذهنمی، هرجا که میرم تو رو کنارم حس می کنم.
دیگه دلم طاقت حرفهایش را نداشت.
–اگه کاری نداری من برم.
از حرفم تعجب کرد، این را از سکوتش فهمیدم وجملهی بعدش.
–راحیل، نکنه از دستم دلخوری؟
–نه، فقط الان باید برم.
–باشه، پس مزاحمت نمیشم. خداحافظ.
گوشی را قطع نکرد. صدای بوق ماشین و هیاهو میآمد. پس بیمارستان نبود. من هم دلم نمیآمد قطع کنم، ولی بالاخره این کار را کردم.
گوشی را روی تخت انداختم وزانوهایم را بغل گرفتم وچشم دوختم به قاب گلهایی که روی دیوارنصب شده بود. گلهایی که خودش برایم خریده بود و
خودش برایم آویزانش کرده بود. حرفهای سوگند یکی یکی در ذهنم چرخ می خورد.
باصدای جیغ و داد اسرا که با سعیده تازه از بیرون امده بودند، از فکروخیال بیرون امدم و با عجله به طرف سالن رفتم.
اسرا تا من را دید بغلم کرد و ذوق زده گفت:
–قبول شدم راحیل، قبول شدم.
با خوشحالی بوسیدمش.
–خداروشکر...کدوم دانشگاه؟
دانشگاه سراسری.
رتبهی اسرا زیر دوهزار شده بود. امید چندانی برای قبول شدن در دانشگاه دولتی نداشت.
سعیده زد زیر خنده. با تعجب نگاهش کردم.
–آخه یه جوری میگه سراسری، انگار دانشگاه تهران قبول شده. دانشگاهش خارج شهره بابا، اونم یه رشتهی آب دوغ خیاری.
اسرا با اخم نگاهش کرد و گفت:
–خودت که همین چند دقیقه پیش میگفتی، دانشگاه خوبیه. رشتمم گفتی کار واسش هست که...
–الانم میگم خوبه، فقط دانشگاهت خیلی دوره، باید صبح وقتی هوا تاریکه راه بیفتی بری دانشگاه.
مادر سرش را تکان داد و گفت:
–خدایا کی این تقسیم بندی سیستم آموزشی ما درست میشه. اونقدر که دخترای ما از این موضوع آسیب میبینن و ضرر میکنن از تحصیل کردن تو اینجور دانشگاهها سود نمیکنن.
اسرا گفت:
–مامان جان اینجوریم نمیشه که هر کس سر کوچشون بره دانشگاه.
مادر گفت:
–حداقل هر کسی تو شهر خودش که میتونه. یه دانشگاههایی داریم که خارج از شهرها دقیقا وسط بیابون ساخته شده. آخه یه دختر صبح زود چطوری بره جایی که پرنده هم پر نمیزنه، یه وقتایی هم که دیرشون میشه و سرویس دانشگاه رفته، تازه اونم اگر داشته باشه، این دختر چیکار کنه؟
روی مبل نشستم و گفتم:
–به نظر من اون دختر سال دیگه درس بخونه تا دانشگاه بهتری قبول بشه، به صرفه تره، حداقل گرگ نمیدرتش. سعیده و اسرا خندیدند و مادر سرش را تکان داد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁