کلیدبهشت🇵🇸』
🌴|| #صبحگاه_انتظار41 ||🌤 سلام دوستان👋🏻 وقت تون بخیر 📌هفته قبل کمی در مورد رسانه های غربی و #امام_
🌻|| #صبحگاه_انتظار42 ||🌈
سلام رفقا ^^
به یه #صبحگاه_انتظار دیگه خوش اومدین 💐
📌در هفته های گذشته از دشمنی رسانه های غربی با #امام_زمان صحبت کردیم.
این هفته هم ادامه همون مبحث رو دنبال میکنیم...
اینبار کتاب هایی که برضد #امام_زمان مون نوشته شده...
👤و روزنبرگ!
نویسنده چند جلد کتاب بر علیه عقاید ایرانی_اسلامی و مبانی #مهدوی 👇🏻👇🏻
https://b2n.ir/t45905
کلیدبهشت🇵🇸』
👤و روزنبرگ! نویسنده چند جلد کتاب بر علیه عقاید ایرانی_اسلامی و مبانی #مهدوی 👇🏻👇🏻 https://b2n.ir/t45
{🗞📰}
#نیازمندی_ها
✍🏻کسی هست که با قلمش برای مقابله با قلم هایی که به جنگ #امام_زمان مون رفتن به میدون بره؟!...
سلام خدمت اعضای محترم کانال اگر این دو روز رمان را براتون نگذاشتم بخاطر تاسوعا و عاشورا بوده که دیگه نتونستم رمان را براتون بزارم شرمنده من را حلال کنیدو از امشب ادامه رمان را میگذارم🌹🌹🌹🌹
التماس دعای فراوان از همه ی اعضای محترم کانال🙏🙏🙏🙏
سخنرانی-1416.mp3
19.79M
🎙سخنرانی مهم حجت الاسلام مهدوی ارفع (دبیر نهضت جهانی نهج البلاغه خوانی) در مورد #کروناهراسی
🔸 آثار فاجعه بار پروژه ی کنترل جمعیت و غربالگری ایذر
🔸تکرار ماجرای مشابه، در داستان #کرونا
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_هفتم
با زهرا خانم به طرف پارک دویدیم.
–شوهرتون نمیتونه به کمیل کمک کنه؟
–بهش گفتم، میگه مگه من قلدورم که برم دعوا کنم. کلا با کمیل شکر آبه، ولش کن. فقط دعا کن اتفاقی برای داداشم نیوفته.
شاید شوهر زهرا خانم راست میگفت چرا باید خودش را به درد سر بیندازد. همش تقصیر من است. بیچاره کمیل به خاطر من دوباره به درد سر افتاد. همین که به پارک رسیدیم باران گرفت. کمیل نفس زنان روی نیمکتی نشسته بود و به فریدون که نقش زمین بود خیره نگاه میکرد. کمی لب کمیل پاره شده بود و خون روی چانهاش ریخته بود.
ولی سرو صورت فریدون پر خون بود. زهرا خانم با دیدن فریدون هین بلندی کشید و به صورتش زد. به سمت کمیل رفت و گفت:
–وای داداش چیکارش کردی؟ حال خودت خوبه؟ کمیل سرش را به علامت مثبت تکان داد. زهرا خانم آرام گفت:
–داداش حالا بلایی سرش نیاد؟ کمیل عصبی گفت:
–این سزای کسیه که حرمت حالیش نیست. همان موقع پلیس هم رسید. فریدون با دیدن ماشین پلیس انگار جان گرفت. بلند شد و با سر و صورت خونی به طرف ماشین پلیس که کنار خیابان پارک شد دوید و فریاد زد:
–جناب سروان اینجاست، بیایید اینجا، من شکایت دارم.
دو مامور فوری خودشان را به کمیل رساندند و در مورد حادثه، سوالهایی پرسیدند. بعد هم مامورها هر دویشان را به کلانتری بردند. التماسها و توضیحات زهرا خانم هم در مورد بیگناهی برادرش فایده نداشت.
بعد از رفتن آنها زهرا خانم گفت:
–راحیل جان تو میتونی پیش بچهها بمونی؟ من با شوهرم برم کلانتری.
–منم باهاتون میام؟
زهرا خانم فکری کرد و گفت:
–آخه بچهها تنها میمونن. دوتا زن بریم اونجا چیکار؟ باید این جور وقتها یه مرد باشه.
زهرا خانم کلید آپارتمان کمیل را داد و گفت:
–تو برو داخل الان بچهها هم میان. میدونم اونجا راحت تری.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمیکرد.
ناهار حاضری برای بچه ها آماده کردم. بعد از خوردن ناهار پسرا پای تلویزیون نشستند و ریحانه هم خوابید. نمی دانستم باید چه کار کنم. نگران بودم. گوشی را برداشتم و به زهرا خانم زنگ زدم. زهرا خانم گفت که فریدون را برای بستن زخمهایش به درمانگاه بردهاند و کمیل هم باید فعلا تا صبح روز شنبه در بازداشتگاه بماند.
–وای زهرا خانم همش تقصر منه، آقا کمیل به خاطر من...
–ای بابا این چه حرفیه؟ انتظار داشتی وایسه نگاه کنه؟
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁