eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
330 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁 سعیده فوری پایین چادر مادر را چنگ زد و قیافه‌ی مضطربی به خودش گرفت و گفت: –نه ملکه‌ بزرگوار، خاله‌ی عزیزم، این کار رو با من نکنید. من قول میدهم دیگر حرفی نزنم که باعث رعب و وحشت راحیل بشود. خواهش می‌کنم اجازه بدهید خودم ببرمش. دستم به دامانتان. مادر دست سعیده را گرفت: –پاشو ببینم. این کارا چیه، مگه تأتره. باشه اصلا هر جور خود راحیل راحت تره، همون کار رو می‌کنیم. من فقط نمیخوام تو امتحاناتش بهش استرس وارد بشه. سعیده چشمکی زد و گفت: –معلومه دیگه با بادیگارد راحت تره و اصلنم استرس نداره. اسرا با شنیدن این حرف اخم‌هایش در هم رفت و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم. بعد فوری به طرف اتاق رفت. یک امتحانم بیشتر نمانده بود، ولی خبری از تلفن زهرا خانم نشد. گفته بود بعد از یک هفته زنگ میزند. نکند برادرش قضیه را فهمیده و اجازه نداده زنگ بزند. روز آخر سه امتحان با هم داشتم. بین امتحانها فرصت خوبی بود برای مرور امتحان بعدی. در کتابخانه می‌نشستم و درس می‌خواندم تا ساعت امتحانم برسد. بالاخره امتحان آخرم را هم دادم و نفس راحتی کشیدم. گوشی را برداشتم تا خبری از سعیده بگیرم. دیدم پیام داده: –خاله زنگ زد گفت نیام دنبالت بادیگاردت میاد دنبالت. فوری به سعیده زنگ زدم. –قضیه چیه سعیده. – قبلا برنامه‌ امتحانتت رو به یکی دیگه دادی اونوقت از من می‌پرسی؟ طرف ساعتشم میدونسته. به خاله زنگ زده و اجازه گرفته بیاد دنبالت باهات حرف بزنه. –در مورد چی سعیده؟ –چه میدونم. منم مثل تو. لابد در مورد خواستگاری دیگه. –نه بابا، فکر نکنم. خواهرش می‌گفت خودش روش نمیشه. –چند دقیقه دندون روی اون جیگرت بزاری معلوم میشه. احتمالا الانم جلوی در منتظرته. گوشی را که قطع کردم به طرف در خروجی راه افتادم. هنوز چند قدم نرفته بودم که دیدم مژگان جلوی در ایستاده و منتظر است. با دیدنش جلوتر نرفتم و همانجا ایستادم. به طرفم قدم برداشت. به یک قدمی‌ام که رسید سلام کرد. مرتب تر از همیشه لباش پوشیده بود. مانتوی بلند دکمه دار با شلوار مشگی. خبری از ساپورت نبود. روسری بزرگ و زیبایی را هم سرش کرده بود. آرایشش ملایم وملیح بود. در دلم آرش را تحسین کردم. حس بدی نسبت به مژگان داشتم. هنوز نتوانسته بودم با این حس کنار بیایم. بچه‌اش را در آغوشش جابجا کرد. یک دختر ریز و ظریف. نمی‌دانم نخواستم یا نتوانستم جواب سلامش را بدهم. با شرمندگی گفت: –می‌خواستم چند دقیقه باهات حرف بزنم. جوابی ندادم. به سکویی که همان نزدیکی بود اشاره کرد. –بیا اینجا بشینیم، فقط چند دقیقه وقتت رو می‌گیرم. با اکراه به طرف سکو رفتم. همین که نشستیم سرش را پایین انداخت و با حالت شرمندگی گفت: –راحیل می‌دونم در حقت بد کردم. ولی باور کن یه جورایی جبر زمانه هم باعث شد که این اتفاقها بیوفته. وقتی از فریدون شنیدم نامزد کردی خوشحال شدم، بعد جوری با مسخرگی ادامه داد: فکر می‌کردم عشق و علاقت بیشتر از... با جدیت و تحکم گفتم: –دروغه، –پس اون آقایی که جلوی در منتظرته کیه؟ فریدون می‌گفت... با اخم گفتم: –اون نامزدم نیست. با نگاهش چشم‌هایم را ‌کاوید. نگاهی به سارنا انداختم و گفتم: – باید جایی عاشقی کنی که دنبالت باشن وگرنه جز بی‌ارزش شدن نتیجه‌ی دیگه‌ایی نداره. گاهی باید عشقت رو کور کنی تا یه چیزهایی رو نبینه. آرش به خانواده‌اش و بچه‌ی برادرش احساس وظیفه‌ی بیشتری داشت. نخواستم دل یه مادر داغ‌دیده رو بشکنم. من از بچگی یاد گرفتم از علاقه‌هام بگذرم. وقتی یه چیزی رو سالها تمرین کنی دیگه انجام دادنش برات راحت میشه. عشق که چیزی نیست، کسایی رو می‌شناسم که از خانوادشون، بچه‌هاشون، عشقشون، از همه چیزشون به خاطر دیگران گذشتن. رنگ نگاهش تغییر کرد و زمزمه وار گفت: همون حرفها رو زدی اونم مثل خودت کردی. با عجز به چشم‌هام زل زد. –می‌خوام یه اعترافی بکنم. بعد با مِن و مِن ادامه داد: –من همیشه بهت حسادت کردم. از این که رابطت اینقدر با آرش خوب بود تحمل دیدن رفتاراتون رو نداشتم. حتی حالا هم وقتی فریدون گفت تو نامزد کردی و مادر شوهرم در جوابش گفت انشاالله خوشبخت بشه خوشم نیومد. اون گفت راحیل با هر کس ازدواج کنه خوشبختش میکنه، نتونستم تحمل کنم. با خودم خیلی کلنجار رفتم تا چیزی نگم. بعد بغض کرد. –راحیل آهت بد جور ما رو گرفته، البته بیشتر من رو. راست میگن حسود اول به خودش آسیب میزنه. بعد اشاره کرد به دخترش و گفت: –همش مریضه، الانم بعد از کلی دکتر و تست و آزمایش میگن نمی‌شنوه. اشک از چشم‌هایش سرازیر شد و روی صورت بچه ریخت. برای لحظه‌ایی تمام تنفرم از او به دلسوزی تبدیل شد. نتوانستم بی‌تفاوت باشم. نگاه مبهوتی به بچه‌اش انداختم و گفتم: 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
🍁🍁 –چرا؟ –دقیق معلوم نیست دکتر میگه شاید به خاطر تغذیه دوران بارداری باشه، آخه من اون موقع رعایت چیزی رو نمی‌کردم و همه چی می‌خوردم. گاهی سیگارم می‌کشیدم. شایدم به خاطر داروهایی که مصرف کردم باشه. –چه داروهایی؟ –خب راستش یه بار تو دوران بارداری از روی عصبانیت یه ورق قرص رو یه جا خوردم. چند ساعت حالم بد بود و افتاده بودم تو خونه. تا این که کیارش امد و من رو به بیمارستان رسوند. وقتی دکتر گفت سارنا ناشنواس امدم خونه و با گریه و زاری به مامان گفتم اونم قلبش گرفت و حالش بد شد. بعد که بردیمش بیمارستان و کمی حالش بهتر شد دکتر گفت، نزدیک به بیست در صد از ماهیچه‌های قلبش از کار افتاده و کلی بهش دارو و رژیم غذایی داد. دیگه نفس کشیدن براش سخت شده، تنگی نفس پیدا کرده. آن لحظه فقط به آرش فکر کردم که با شنیدن این موضوع چقدر به هم ریخته است. خیلی دلم می‌خواست از حال او بدانم، ولی پرسیدنش جزء نبایدها بود. مژگان هم بی‌رحمانه حرفی از او نمیزد. –اینا‌رو برات تعریف کردم که خواسته‌ام رو بهت بگم، مکث کوتاهی کرد و مظلومانه نگاهم کرد. –باید ما رو ببخشی راحیل. شکستن دل تو... نخواستم دیگر بشنوم. از این همه خودخواهی‌اش رنجیدم. حرفش را بریدم و گفتم: –من کسی رو نفرین نکردم. انشاالله که هر دوشون حالشون خوب بشه. هر کس خودش بهتر میدونه چیکار کرده. از جایم بلند شدم. –من باید برم. او هم بلند شد و گفت: –میای بیرون؟ مامان هم میخواد باهات حرف بزنه، توی ماشین نشسته، نتونست بیاد اینجا. گفت ازت خواهش کنم... –میام. دنبالش راه افتادم. چشمم دوباره به دختر ضعیفش افتاد، در آغوش مادرش نگاهم می‌کرد. چقدر نگاهش آشنا بود. چقدر حرف داشت. از این که در آینده نمی‌توانست حرف بزند، دلم ریش شد. با حس ترحمی که در دلم ایجاد شده بود پرسیدم: –چه رشته‌ایی درس خوندی؟ –مدیریت چطور؟ –واقعا؟ ایستاد و نگاهم کرد. –منظورت چیه؟ –هیچی، به نظرم کسی که مدیریت خونده، حداقل باید بتونه رفتار و احساسات خودش رو اول مدیریت کنه. بی تفاوت گفت: –چه‌ربطی داره؟ اگه منظورت اون قضیه حسادته، من گاهی خیلی باهاش کلنجار میرم ولی نمیشه، یعنی وقتی یه بار میشه دفعه بعد دوباره... –تا‌حالا با روان نویس نوشتی؟ از اینا که جوهر میریزن توش. دوباره به طرف در خروج راه افتاد. –فکر نکنم، چطور؟ –مامانم یدونه داشت. وقتی چند ماه ازش استفاده نمی‌کرد جوهرش خشک میشد، دیگه نمی‌نوشت. به نظرم رفتارامونم همینطوری هستن. وقتی یه مدت کنارشون بزاریم خشک میشن. فرقی نمیکنه رفتار خوب باشه یا بد. هر رفثاری رو وقتی زیاد انجام بدیم مثل همون روان نویس روان میشه. پوزخندی زد و گفت: –راحیل ول کن، من امدم اینجا که فقط ازت بخوام من رو ببخشی، یکی تو خونه هست که از این جور حرفها بزنه، همون برامون بسه. ناخواسته پرسیدم: –اون ازت خواست که بیایی؟ در جوابم فقط به قدمهایش کمی سرعت داد. همین که نزدیک ماشین رسیدیم، فریدون از ماشین پیاده شد و لبخند ترسناکی تحویلم داد. بی اختیار یک قدم عقب رفتم و با لکنت گفتم: –این... اینجا... چیکار میکنه؟ مژگان به طرفم چرخید و گفت: –داداشمه دیگه، اون دانشگاه رو بلد بود، ما رو آورد. قبل از آن که حرفی بزنم کمیل روبرویم ظاهر شد و با جذبه‌ی خاص خودش، بی توجه به مژگان گفت: –راحیل خانم بفرمایید بریم. خیلی وقته اینجا منتظرتون هستم. مات مانده بودم. نگاهش پر از سوال بود. جدیت و اخمی که بین ابروهایش جا خوش کرده بود مرا به خود آورد. بدون این که از مژگان خداحافظی کنم همراه کمیل به طرف ماشینش رفتم. کمیل در عقب ماشین را برایم باز کرد.موقع سوار شدن دیدم که هر سه‌ی آنها به ما چشم دوخته‌اند. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
🍁🍁 همین که ماشین را روشن کرد پرسیدم: –پس ریحانه کو؟ پایش را روی گاز گذاشت و گفت: –پیش زهراست. "یعنی هنوز از دستم ناراحته؟" –اون خانم کی بود؟ انگار با فریدون نسبت داشت. نگاهم را به بیرون دادم و گفتم: –خواهر فریدون بود. امده بود برای عذر خواهی و این حرفها. اخم‌هایش پر رنگ تر شد و گفت: –خدا رو شکر که امتحاناتتون تموم شد. دیگه از این استرس‌ها راحت شدیم. بعد انگار که با خودش حرف میزد گفت: –کی شر اینا از سر ما کم میشه خدا می‌دونه. انگار زهرا درست میگه. خیلی دلم می‌خواست بپرسم منظورش چیست. ولی جرات پرسیدنش را نداشتم. بعد از چند دقیقه سکوت ادامه داد: –نمی‌پرسین چرا امدم دنبالتون؟ آنقدر فکر به سرم هجوم آورده بود که کلا این موضوع را فراموش کردم. –اتفاقا می‌خواستم بپرسم. سعی کرد اخم‌هایش را باز کند و گفت: –امدم در مورد برنامه‌ایی که اون روز در موردش باهاتون حرف زدم. نظرتون رو بپرسم. یادتونه گفتم برای بعد از امتحانها براتون برنامه دارم؟ قلبم تپش گرفت. –بله یادمه. منتظر ماندم که ادامه داد: –یه مدت بود به خاطر کم کاریهای مسئول روابط عمومیمون به مشکل برخورده بودیم. بارها هم تذکر دادم فایده‌ایی نداشت. تا این که اخراج شد. خواستم ازتون بپرسم یه مدت می‌تونید جاش بیایید شرکت؟ اگه دلتون خواست می‌تونید کلا اونجا کار کنید. اگرم خوشتون نیومد فقط برای یه مدت کوتاه کمکم کنید. تا یکی جاش پیدا کنیم. با تعجب از آینه نگاهش کردم. اصلا توقع همچین در‌خواستی را نداشتم. فکر من حول چیز دیگری می‌چرخید. یعنی زهرا هنوز حرفی به او نگفته است. –خیلی حرفم غیره منتظره بود؟ نگاه از او گرفتم و با دست پاچگی گفتم: –نه، فقط، آخه...من اصلا تا حالا کار نکردم. پیش زمینه‌ایی ندارم. شاید نتونم... ابروهایش بالا رفت. –شما نتونید؟ حرفهای عجیبی می‌زنید. –عجیبه که میگم بلد نیستم؟ –عجیب‌ترین حرفیه که تا حالا شنیدم. مثل اینه که بگید الان شبه. مطمئنم که می‌تونید زود یاد بگیرید و انجامش بدید. شما کارهای خیلی سخت تر رو انجام دادید. از این همه اطمینانش قند در دلم آب شد. –شما لطف دارید، نه اینجوریم که شما می‌گید نیست. –همینجوریه، اگر قبول کنید من کمکتون می‌کنم، یاد می‌گیرید. از اون نظر مشکلی نیست. –راستش از این که بخوام کار کنم خوشحالم ولی... –ولی چی؟ –خب، راستش... رفت و آمدش برام خیلی... –اونم حل میشه. –نه، من نمیخوام بهتون زحمت بدم. ترجیح میدم یه مدت تو خونه بمونم و جایی نرم. دوباره چند دقیقه‌ایی سکوت کرد و بعد از آینه نگاهم کرد. –من امروز با حاج خانم صحبت کردم. یعنی اول زهرا زنگ زد و صحبت کرد. قرار شد که باهاتون صحبت کنن. در مورد همون مسئله‌ایی که زهرا قبلا مطرحش کرده. نتیجه‌ی صحبت مادرتون با شما هر چی که باشه کارتون سر جاشه. اونجا چند طبقس می‌تونم با واحد دیگه جابه جاتون بکنم که راحت تر باشید و تو واحد من نباشید. شما هر تصمیمی بگیرید برای من محترمه و با ارزشه، خیالتون راحت باشه. من بهتون حق میدم. آنقدر با حیا این حرفها را میزد که نتوانستم سرم را بلند کنم و حرفی بزنم. سکوت کردم. تا این که به جلوی در خانه رسیدیم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽ا✨ 🔔 ♨️زیارت ✍از آیت الله قاضی(ره)نقل شده: بعد رحلتشان کسی ایشان را در خواب دید وسوال کرد؟!چه عملی در آخرت مهم تر است؟فرمود: زیارت عاشورا من پشیمانم چرا روزی یکبار زیارت عاشورا نخواندم. 🏴محرم 🏴ملت کلید بهشت🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
‌ ✨﷽ا✨ 🏴 🌷 آیت الله شیخ عبدالکریم حائری (ره) : ✍ روضه خوانی و گریه بر سیدالشهدا (علیه السلام) عمل مستحبی است که هزار واجب در آن است. کلید بهشت🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
✨﷽ا✨ 🔔 🔹 با ملائکه همنشین شو 🎤 کلید بهشت🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19