eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
331 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقف پول برای رفع دعواها! 🎧 گفتاری بشنوید از دکتر ناصر رفیعی درباره سیره امام صادق(ع) ‎‎‌‌‎‎ کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ ‌ 📑 امام حسین علیه‌السلام از نگاه اندیشمندان غیر مسلمان ✅ کانال استاد علی اکبر رائفی پور 👇 ‎‎‌‌‎‎ کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅
11.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 خدا دوستم داره؟! شیطان که رانده شد به جز یک خطا نکرد خود را به سجده آدم رضا نکرد شیطان هزار بار به از بی نماز او سجده بر آدم و این بر خدا نکرد به رنگ خدا باشیم... ▫️ استاد رائفی پور یا علی علیه السلام ستاد تربیتی دبستان غیردولتی حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅
🕊🌹🕊 سلام بر تو ڪہ سایہ ے مهربانے ات راه نفوذ تنهایے را بر هر قلبے میبندد سلام بر تو ڪہ تشعشع مهرت هر دل یخ زده اے را گرماے زندگے مے بخشد سلام بر تو ڪہ نسیم نوازشگر محبتت هر جان خستہ اے را پر امید مے ڪند سلام بر تو ڪہ باران مقدس نامت هر شوره زار عطشناڪے را سیراب میڪند ✋سلام بر قطب عالم امڪان☀️ 🌙☺️ کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر وقت‌ به‌ دردی‌ دچار شدی با خودت‌ بگو: خداروشکر که‌ به‌ مصیبتی‌ گرفتارم‌، نه‌ معصیتی‌.. ‎‎‌‌‎‎ کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅
❪🌸⚡️❫ «اللَّهُ لَطِيفٌ بِعِبَادِهِ» خداوند یکتا نسبت به بندگانش مهربان است.🌱 - شوری/۱۹ رفیق، گذشته را شکر کن و به آینده اُمیدوار باش! اکنون را نعمتی بدان که میخواهی گذشته خود را به آینده پیوند بزنی و زندگیِ خود را بسازی💜 ❀ ‎‎‌‌‎‎ کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅
﴾🐼🐾﴿ 🌻‏وَالْحَمْدُلِلَّهِ‌الَّذِي‌تَحَبَّبَ‌إلَيَّ‌وَهُوَغَنِيٌّ‌عَنِّي🌻 ‏قربون‌اون‌خدایی‌که‌بامن‌مهربونی‌میکنه،بهم‌ محبت‌میکنه‌،بااینکه‌ازمن‌بی‌نیازه...❤️🌱:) ❀ ┏━━━━━━┓ ‎‎‌‌‎‎ کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 ــ کمیل بعد از این همه سختی تورو انتخاب کرده،تا آرامش زندگیش باشی،تا تو این راه که با جون و دل انتخاب کرده،همراهیش کنی و نزاری کم بیاره،اون نیاز داره به کسی که بعد از ماموریت هایی که با کلی سختی و خونریزی تموم میشن ،بره پیش کسی بهاش حرف بزنه آرومش کنه،بدون هیچ شکی میتونم بهت بگم که کمیل به خاطر مشغله های ذهنی و آشفتگی که داره حتی خواب راحتی هم نداره. محمد نفس عمیقی کشید و به صورت خیس از اشک خواهرزاده اش نگاهی انداخت. ــ سمانه کمیل پشت این جذبه و غرور و هیکل و کار سخت و اخماش قلبی نا آروم و خسته ای داره،تو میتونی قلبشو آروم کنی،اون تورو انتخاب کرده پس نا امیدش نکن. سمانه دستانش را جلوی صورتش گرفت و آرام اشک ریخت ،محمد او را در آغوش کشید و بوسه ای بر سر خواهرزاده اش نشاند: ــ وقتی بهش گفتم که با تو ازدواج کنه نمیدونی چیکار کرد،ترس آسیب دیدن تورو تو چشماش دیدم،اون حاضر بود بدون تو اذیت بشه اما بهت آسیبی نرسه سمانه را از خودش جدا کرد و اشک هایش را پاک کرد و آرام گفت: ــ تا شب فکراتو بکن و خبرم کن دوست دارم خودم این خبرو بهش بگم باشه؟ سمانه سری تکان داد و باشه ای گفت و از جایش بلند شد ــ من دیگه برم ــ بسلامت دایی جان،صبر کن برات آژانس بگیرم ــ نه خودم میرم ــ برات آژانس میگیرم اینجوری مطمئن تره‌ با اینکه میدونم کمیل همه وقت دنبالته ــ برا چی؟ ــ از اون شب ،هر جا رفتی پشت سرت بوده تا اتفاقی برات نیفته سمانه حیرت زده از حرف های محمد سریع خداحافظی کرد،محمد تا بیرون همراهی اش کرد و بعد از حساب کردن پول آژانس دستی برایش تکان داد. سمانه همه ی راه را به حرف های دایی اش فکر می کرد،باورش سخت بود که کمیل همچین شخصیتی دارد یا اینگونه احساسی نسبت به او دارد،وقتی محمد در مورد او و سختی های زندگی اش صحبت کرد اشک هایش ناخوداگاه بر صورتش سرازیر شدند و دردی عجیب در قلبش احساس کرد،دوست داشت کمیل را ببیند،با یادآوری حرف محمد سریع به عقب رفت و به دنبال ماشین کمیل گشت،با دیدن ماشینش لبخندی بر لبانش نشست،پس چرا روزهای قبل اورا ندیده بود؟نمی دانست اگر بیشتر حواسش را جمع می کرد کمیل را می دید. با رسیدن به خانه بعد از تشکر از راننده پیاده شد،در باز کرد و وارد خانه شد،با دیدن زینب و طاها که مشغول بازی بودند با لبخند صدایشان کرد، ــ سلام وروجکا بچه ها با جیغ و داد به سمتش دویدند،بر روی زمین زانو زد و هر دو را در آغوش گرفت. ــ عزیزای دلم خوبید هر دو با داد و فریاد میخواستند اول جواب بدهند،سمانه خندید و بوسه ای بر گونه هایشان نشاند. ــ من برم لباسامو عوض کنم تا بیام و یه دست فوتبال بزنیم باهم بچه ها از ذوق همبازی سمانه با آن ها جیغی زدند و او را به طرف در هل دادند ــ باشه خودم میرم شما برید توپو از انباری بیارید بچه ها به سمت انباری رفتن،سمانه نگاهی به کفش های دم در انداخت ،همه خانم ها خانه شان جمع شده بودند،لبخندی زد و تا می خواست وارد شود صدای صحبت کسی توجه اش را جلب کرد ،نگاهی به نیلوفر که آن طرف مشغول صحبت با گوشی بود،آنقدر با ذوق داشت چیزی را تعریف می کرد که سمانه کنجکاو به او نزدیک شد. ــ باور کن الهه من شنیدم داشت منو از مژگان واسه پسرش خواستگاری می کرد سمانه اخمی کرد و منتظر ادامه صحبتش ماند: ــ آره بابا پسرش جنتلمیه واسه خودش،باشگاه داره از همه نظر عالیه تیپ قیافه اخلاق همه چی ــ دروغم کجا بود،راستی اسم آقامون کمیله و بلند خندید و برگشت که با سمانه برخورد کرد،با دیدن سمانه پوزخندی زد و از کنارش گذشت،سمانه شوکه به بوته های روبه رویش خیره شده بود،به صدای بچه ها که او را صدا می کردند اهمتی نداد و فقط به یک چیز فکر می کرد که کمیل او را بازی داده... 🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗 💗 صلواتی فرستاد و سعی کرد منفی فکر نکند،نفس عمیقی کشید و وارد خانه شد،صدای مژگان را شنید که سمیه خانم را مخاطب قرار داده بود: ــ چشم به مادرم میگم که با پدرم صحبت کنه سمانه سلامی کرد و با لبخندی که سعی می کرد طبیعی جلو داده باشد گفت: ــ بسلامتی،عروسی در پیش داریم؟ ــ سلام عزیز دل خاله،بله اگه خدا بخواد نیلوفر خانومو شوهر بدیم ــ اِ چه خوب‌،کی هست این مرد خوشبخت؟ با استرس خیره به دهان سمیه خانم ماند و با شنیدن اسمی که سمیه خانم گفت نفس عمیقی کشید: ــ پسر همسایه جفتیمون،پسر خانم سهرابی،میشناسیش سمانه لبخندی زد و گفت: ــ آره میشناسم ،ان شاء الله خوشبخت بشن مژگان ان شاء الله ای گفت. سمانه بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت ،صدای داد و فریاد بچه ها را که شنید سریع از اتاق بیرون رفت و به حیاط رفت و مشغول بازی با آن ها شد،صدای خنده ها و فریاد هایشان فضای حیاط را پر کرده بود ،سمانه خندید و ضربه محکمی به توپ زد توپ با فاصله ی زیادی بالا رفت و نزدیک در خروجی فرود آمد که همزمان صدای مردانه ای بلند شد: ــ آخ سمانه سریع چادرش را سر کرد و سریع به سمت در رفت،با دیدن کمیل که دستش را برسرش گذاشته بود،بر صورتش زد و به طرفش رفت: ــ وای خدای من حالتون خوبه؟ بچه ها با دیدن کمیل سریع یه داخل خانه دویدند،کمیل نگاهی یه سمانه انداخت و گفت: ــ اینم یه نوعشه سمانه با تعجب گفت: ــ نوع چی کمیل به سرش اشاره کرد و گفت: ــ خوش آمدگویی سمانه خجالت زده سرش را پایین انداخت،فرحناز و سمیه سریع یه حیاط آمدند ــ وای مادر چی شده ــ چیزی نیست مامان نگران نباشید مژگان با اخم به بچه ها توپید: ــ پس چی بود میگفتید؟! ــ مگه چی گفتن؟ صغری خندید و گفت: ــ داد میزدن خاله سمانه عمو کمیلو کشت سمانه با تعجب به دو تا فسقلی که مظلوم به او نگاه می کردند،خیره شد.با صدای خنده ی کمیل همه خندیدند. ــ اشکال نداره،یه بار ماشین یه بار خودم بار بعدی دیگه خدا بخیر بگذرونه سمانه آرام و شرمزده گفت: ــ ببخشید اصلا حواسم نبود ،تقصیر خودتون هم بود بدون سروصدا اومدید داخل ــ بله درسته اشتباه از من بود از این به بعد میخواستم بیام منزلتون طبل با خودم میارم صغری بلند خندید که سمانه بااخم آرام کوفتی به او گفت که خنده ی صغری بیشتر شد. نیلوفر جلو امد و آرام گفت: ــ سلام آقا کمیل،خدا قوت کمیل سر به زیر سرد جواب سلامش را داد،سمانه مشکوک به کمیل خیره شد،همیشه با همه سروسنگین بود اما سرد رفتار نمی کرد 🍁فاطمه امیری زاده🍁