فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید رویایی من ....
ماه تماشایی من ....
#استوری
#دوشنبههایامامحسنی
#محمدحسین_پویانفر
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹موضوع : راه پيشگيري از چشم زخم
🔸نكته ها از گفته ها
🔹استاد فاطمي نيا
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌓 نمـــاز شـــب 🌖
1⃣1⃣ يازده ركعت است، 4⃣چهار تا دو ركعت (مثل نماز صبح) به نيت نماز شب و 1⃣يك نماز دو ركعتي به نيت نماز شَفْعْ و1⃣ يك نماز يك ركعتي به نيت نماز وَتْر
☀️ در ركعت اول:
يك بار سوره حمد + يك بار سوره قل هو الله احد + ركوع + سجده
☀️ در ركعت دوم:
يك بار سوره حمد + يك بار سوره قل هو الله احد + قنوت + ركوع + سجده + تشهد + سلام
✅ نماز فوق راچهار بار تكرار كنيد كه جمعاً هشت ركعت نماز شب ميشود.
☀️ نماز شفع:
نيت: 2⃣ دو ركعت نماز شَفْعْ ميخوانم قُربة اِلي الله
در ركعت اول:
يك بار سوره حمد + يك بار سوره قل اعوذ برب الفلق + ركوع + سجده
در ركعت دوم:
يك بار سوره حمد + يك بار سوره قل اعوذ برب الناس + قنوت + ركوع + سجده + تشهد + سلام.
☀️ نماز وتر:
نيت: 1⃣ يك ركعت نماز وَتْر ميخوانم قُربة اِلي الله :
يك بار سوره حمد + سه بار سوره قل هو الله احد + يك بار سوره قل اعوذ برب الفلق + يك بار سوره قل اعوذ برب الناس
در قنوت:
خواندن كامل قنوت + در حاليكه دستهايتان در حالت قنوت است، (با انگشتان دست راست يا با تسبيح)
دعا برای چهل مومن بگوييد:
【اَللّهُمَّ اِغْفِر لِلْمومِنينَ وَ اَلْمومِناتْ وَ اَلْمُسلِمينَ وَ اَلْمُسلِماتْ】
" چهل مومن زنده یا مرده را به اسم نام میبری" [اللهم اغفر فلان ...]
←بعد از آن هفتاد بار بگوييد:
【اَسْتَغْفِرُ اللهَ رَبي وَ اَتُوبُ اِلَيه】
7⃣← سپس هفت بار بگوييد:
【هذا مَقامُ الْعائِذِ بِكَ مِنَ اَلْنار】
«اين است مقام كسي كه از آتش قيامت به تو پناه ميبرد»
0⃣0⃣3⃣← سپس سيصد مرتبه بگوييد:
【اَلْعَفو】 «ببخش»
💗#تسبیح_فیروزه ای 💗
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
رفتیم کانون ،بچه هارو سوار اوتوبوس کردیم و حرکت کردیم بعد نیم ساعت رسیدیم به محل مراسم وارد سالن شدیم از سمت سالن همایش ،رفتیم داخل یه اتاق لباسای بچه ها رو عوض کردیم ، یه لباس ست براشون پوشیدیم
لباس خودمم با بچه ها ست بود
نزدیکای ساعت ۱۰ بود که رفتیم روی سکو
جمعیت زیادی اومده بودن
منم رفتم کنار پیانو نشستم
پیانو رو رو به روی بچه ها گذاشتیم که با دیدن جمعیت هول نشن و فقط به من نگاه کنن
هم ذوق داشتم هم استرس چون اولین تجربه بچه ها توی جمع بود
یه لبخندی به بچه ها زدم
- عزیزای دلم آماده این ؟
بچه ها : بهههههله
شروع کردم به آهنگ زدن ،بچه ها هم شروع کردن به خوندن
مادرِ من! مادرِ من!●♪♫
تو یاری و یاورِ من…●♪♫
مادر چه مهربونه… دردِ منو می دونه…●♪♫
بی عذر وُ بی بهونه؛ قصه برام می خونه●♪♫
مادرِ من! مادرِ من!●♪♫
تو یاری و یاورِ من…●♪♫
مادرِ مهربونم؛ قدرِ تورو می دونم…●♪♫
تو، با منی همیشه…●♪♫
من؛ برگم و تو ریشه…●♪♫
مادرِ من! مادرِ من!●♪♫
تو یاری و یاورِ من…
بعد از تمام شدن ،همه ایستادن و برای بچه ها دست زدن،منم رفتم کنار بچه ها ایستادم و شادی خودمو باهاشون تقسیم کردم،تو بین جمعیت چشمم افتاد به آخر سالن،باورم نمیشد ،رضا بود آخر سالن،تعدادی دسته گل تو دستش بود و دست میزد اشک از چشمام جاری شده بود ،چه غافلگیری قشنگی بعد از در پشتی رفتیم بیرون چند دقیقه بعد رضا وارد اتاق شد
بچه ها با دیدن رضا پریدن تو بغلش
رضا هم به هر کدوم از بچه ها یه شاخه گل داد بعد اومد سمتم...
رضا: روزت مبارک بانوی من (با مشت آروم زدم رو سینه اش): خیلی دیونه ای نرگس:داداش رضا ،پس من چی، منو جزء آمار حساب نکردی؟رضا: مگه تو روز خواستگاریت ،خانوم منو جزء آمار حساب کردی؟
نرگس: ععع داداشیی ،من اینقدر استرس داشتم که اصلا حواسم نبود چند تا استکان گذاشتم...
رضا: خوب پس برو از همون آقا مرتضی گل بگیر...
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_پنجاه_و_نهم
بچه ها رو برگردوندیم کانون و خودمون رفتیم سمت خونه یه جشن کوچیک هم خونه عزیز جون گرفتیم و مامان و بابا و هانا هم اومده بودن
اینقدر درد داشتم که اصلا چیزی نتونستم بخورم
شب که همه رفتن ،رفتم توی اتاقمون سجاده هامونو پهن کردم رفتم وضو گرفتم و چادر نمازم و سرم کردم منتظر رضا شدم رضا وارد اتاق شد...
رضا: فک نمیکردم با این همه خستگی که داری ،بازم اینکارو بکنی ...
- این کار لذت بخش ترین کار دنیاست،خستگیم،در کنار تو بودن،در کنار تو نماز خوندن ،همه شون تمام میشه بعد از خوندن نماز شب و دعا ،تا اذان صبح با هم صحبت کردیم ،با اینکه تو چهره رضا خستگی بیداد میکرد ...
با تمام وجودش برام صحبت میکرد،از دلتنگی هاش ،از اتفاقهایی که براش افتاده بود
منم با جون و دلم گوش میکردم...
چند روزی گذشت و درد شکمم کم نشد تصمیم گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم دکتر
دکتر هم چند تا آزمایش برام نوشت
دو روز بعد با جواب آزمایش رفتم مطل دکتر
دکتر با دیدن جواب آزمایش گفت: احتمال داره بارداری خارج از رحم برات اتفاق افتاده باشه
منم هاج و واج نگاهش میکردم
- یعنی چی خانم دکتر ؟
دکتر: یعنی اینکه ،اگه شما خارج از رحم باردار باشین ،باید بچه رو سقط کنین (تمام دنیا روی سرم آوار شده بود با گفتن این حرف)
دکتر: البته ،من گفتم شاید ،براتون سونوگرافی مینویسم ،برین انجام بدین ،بیارین ببینم،بهتون د دقیق بگم....
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_شصت
توان راه رفتن نداشتم ،چه نقشه ها داشتم واسه همچین روزی...
چقدر دلم میخواست وقتی به رضا این خبرو میدم که داره بابا میشه از چهره اش فیلم بگیرم
چقدر ....
تنها جایی که به ذهنم میرسید برم و آروم بشه این دله زارم مزار دوست شهید رضا بود
نفهمیدم که این جان بی روحمو چه جوری به مزار کشوندم نشستم کنار قبر
یه کم آب ریختم روی سنگ قبر
و دستمامو روی آب حرکت میدادم
و اشک میریختم سلام دوست اقا رضا
رضا همیشه از کرم و لطف شما میگفت
شما برام دعا کنین من چه جوری به رضا بگم...
چند ساعتی مزار بودم
توکل کردم به خدا ،گفتم حتمن اینم یه امتحانه دیگه ،راضی ام به رضای خودش
حالم خوب نبود و برگشتم توی اتاقم
سجاده مو پهن کردمو شروع کردم به قرآن خوندن و نماز خوندن
حال خرابمو همه فهمیدن
منم اینگار لال شده بودم و زبونم حرفی برای گفتن نداشت فقط روز و شبم شده بود ،نماز خوندن و دعا کردن رضا هم با دیدن حالم چند روزی مرخصی گرفت بعد از چند روز ،تصمیم و گرفتم و رفتم سونوگرافی انجام دادم رفتم مطلب دکتر ،تا نوبتم بشه صد بار مردم و زنده شدم
فقط تسبیح دستم بود و ذکر میکنم
بعد از خوندن اسمم وارد اتاق شدم دکتر با دیدن جواب سونو نگاهی به من کرد و گفت نمیدونم چه طور شد ولی
خوشبختانه خارج رحم باردار نیست ( با شنیدن این حرف ،انگار زندگی دوباره به من بخشیدن )
خیلی خوشحال بودم
توی راه فقط خدا رو شکر میکردم که باز به این بنده حقیر لطف کرده
رفتم سمت خونه ،عزیز جون توی حیاط بود ،داشت به گل ها آب میداد - سلام عزیز جون
عزیز جون: سلام دخترم،کجا بودی ،چرا گوشیت و نبردی ،رضا همه جا رو دنبالت گشت - واااییی ببخشید ،فک کردم گوشیمو برداشتم
رفتم توی اتاق گوشیمو از روی میز برداشتم واییی ۲۰ تماس بی پاسخ از رضا ?
میدونستم خیلی نگرانم شده بود ،از ترس واسش زنگ نزدم
اول رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز شکر خوندم
بعد رفتم دراز کشیدم ،اینقدر این چند روزی حالم بد بود ،خواب و خوراکم به هم ریخته بود
نزدیکای ظهر بود که صدای نرگس و رضا رو از داخل حیاط شنیدم
چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم
رضا در و باز کرد و اومد داخل اتاق با چشمای نیمه باز نگاهش میکردم
سجاده هامونو پهن کرد
رضا: خانومم نمیایی بندگی کنیم
از نگاهش چشمامو باز کردم
انتظار همچین رفتار آرومی رو نداشتم ،اشکام جاری شد...
رضا اومد کنارم نشست
رضا: چت شده رها جان ،چرا چند وقته اینجوری شدی؟ اتفاقی افتاده؟
به خدا دارم دق میکنم اینجوری میبینمت خانومم
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_شصت_و_یک
( خودمو انداختم توی بغلش و صدای گریه هام بلند شد ، عزیز جون و نرگس،یه دفعه در و باز کردن اومدن داخل )
عزیز جون: چی شده ؟ رها مادر،چرا گریه میکنی؟
( نرگسم یه گوشه ایستاده بود و گریه میکرد، رضا هم از عزیز جون و نرگس خواست تنهامون بزارن،
بعد از یه عالمه گریه کردن ،آروم شدم )
بعد از کلی گریه کردن ،آروم شدم
رضا: خانمی حالا نمیخوای بگی چی شده - رضا جان من حامله ام !
رضا: یعنی یه خاطر اینکه حامله ای ناراحت بودی؟
( کل ماجرا رو براش تعریف کردم و رضا هم اشک میریخت )
رضا: چرا همون اول چیزی بهم نگفتی؟ یعنی اینقدر نامحرم بودیم ؟
- من نمیخواستم با گفتن این حرف تو ناراحت بشی
رضا: عزیزم ،نگفتن این حرف و دیدن حال و روزت این مدت منو بیشتر ناراحت کرد
خانومم ،بچه ، امانتی هست از طرف خدا ،هر موقع صلاح بدونه این امانت و میده و هر موقع صلاح بدونه این امانت و میگیره از ما
- ببخش منو ...
رضا: به شرطی که بلند شی اول نمازمونو با هم بخونیم ،بعد هم بریم غذات و بخوری
- چشم
رضا: من عاشق این چشم گفتناتم
رفتم وضو گرفتم و چادرمو سرم کردم
ایستادیم برای خوندن نماز بندگی
رضا موضوع بارداریمو به نرگس و عزیز جون گفت ....
نرگسم با جیغ و هورا اومد توی اتاق
نرگس: یعنی خدا خدا میکنم اون طفل معصوم دیونه گیش به تو نره...
- نه پس به عمه خل و چلش بره خوبه؟
نرگس: الهیی قربونش برم ،ولی خیلی بدی ایکاش به من میگفتی زودتر که کمتر غصه میخوردی
- به تو که میگفتم که کل خاندان میفهمیدن حالمو
نرگس: واااییی گفتی خاندان، برم بگم به همه دارم عمه میشم
- ععع نرگسس.....
دختره خل باز به من میگه دیونه
جشن ولادت امام علی ،عروسی نرگس و آقا مرتضی بود با رفتن نرگس اتاق نرگس و کردیم اتاق بچه مون رضا هم به خاطر وضعی که داشتم کمتر مأموریت میرفت ولی بعضی موقع ها هم که میرفت دوهفته ای بر میگشت
آخرین سونویی که انجام دادم متوجه شدیم بچه مون دختره به اصرار مامان رفتیم براش سیسمونی خریدیم با کمک نرگس و مامان و هانا ،اتاق و آماده کرده بودیم برای گل دخترمون همه روز شماری میکردن تا بچه دنیا بیاد
بلأخره این قند نبات بابا ،فاطمه خانم دنیا اومدن
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_شصت_و_دوم
با دنیا اومدن فاطمه ،و پاگذاشتن به دنیای منو رضا ،همه چی رنگ بوی عجیبی گرفته بود
فاطمه همه رو عاشق خودش کرده بود
هر روز که بزرگتر میشد و قد میکشید عزیز تر و بامزه تر میشد
رضا و فاطمه اینقدر به هم وابسته بودن که هر شب رضا باید براش غصه میگفت و فاطمه توی بغلش میخوابید
روزهایی که رضا مأموریت میرفت
روزهای سختی بود برای فاطمه ،
رضا روزی چند بار باید براش زنگ میزد تا فاطمه آروم میشد
حتی شبها گوشی رو میزاشتم روی بلند گو ، رضا براش غصه میگفت و فاطمه خوابش میبرد
منم اینقدر دلتنگ رضا بودم ،هر از گاهی فاطمه رو بهونه میکردم برای شنیدن صداش
ماه رمضان از راه رسید
فاطمه دوسال و نیمش شده بود
هر سال شبهای قدر و میرفتیم مزار شهدا و در کنار شهدا قرآن به سر میگرفتیم
حال و هوای عجیبی داشت در کنار شهدا ،رازو نیاز کردن ،چه واسطه ای بهتر از شهدا
همه لباس مشکی پوشیدیم
آماده شدیم حتی برای فاطمه هم لباس سیاه پوشیدم به حرمت این شب
رضا: بریم ،آماده شدین؟
عزیز جون : اره مادر بریم
رضا: رها جان ،نبات بابا بیاین !
چادرمو سرم کردم رفتم داخل حیاط
رضا : فاطمه پس کجاست؟
- نمیدونم فک کردم اومده بیرون ؟
با ترس ،منو رضا دویدیم توی خونه فاطمه رو صدا میزدیم
یه دفعه دیدم فاطمه چادر مشکی عزیز جون و سرش کرده اومده
فاطمه: بلیم ،دیل میسه
منو رضا خندمون گرفت
رضا رفت فاطمه رو بغل کرد
رضا: نبات بابا ،دوست داری چادر؟
فاطمه با همون زبون شیرینش خندیدو گفت: آله
رضا : الهی قربون دخترم برم ، این چادر عزیز جونه ،بیا بریم برات یه چادر خوشگل تر بخرم ( فاطمه چادرشو انداخت ،میدونست رضا هر موقع قولی میده و حرفی میزنه ،انجامش میده)
فاطمه پرید تو بغل رضا: باسه
رضا هم شروع کرد به بوسیدن و قربون صدقه رفتن فاطمه
بعد سوار ماشین شدیم و اول رفتیم یه مرکز حجاب که انواع مختلف چادر داشتن
بعد از کلی گشتن یه چادر کوچیک پیدا کردن هر چند بازم براش بلند بود
که همونجا یه خیاط بود و قد چادر و براش کوتاه کرد
من و عزیز جون داخل ماشین نشسته بودیم و از دور فاطمه رو نگاه میکردیم
عزیز جونم هی زیر لب صلوات میفرستاد
فاطمه توی اون چادر مثل ماه شده بود
رضا هم بادیدن فاطمه ذوق میکرد
اول رفتیم سرخاک بابای رضا
یه فاتحه ای خوندیم عزیز جون همونجا نشست : رضا مادر ،من همینجا میشینم شما برین
( انگار عزیز جونم حرفا داشت با معشوقش )
رضا: باشه ،بعد تمام شدن مراسم میایم دنبالتون جایی نرین!
عزیز جون: باشه،رها مادر مواظب فاطمه باشین
- چشم
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_شصت_و_سوم
رفتیم کنار مزار دوست شهیدمون نشستیم
صدای مداحی کل مزار شنیده میشد
فاطمه هم با اون چادر مشکی خوشگلش این طرف و اون طرف میرفت
رضا هم دنبالش میرفت که خدای نکرده زمین نخوره سرش بخوره به سنگ قبر
بعد از کلی بازی کردن اومد بغلم دراز کشید
مراسم کم کم داشت شروع میشه
هر سال باشکوه تر و لذت بخش تر از سال قبل
کل گلزار پر شده بود از آدمهایی که عاشق شهدا بودن و امشب اومده بودن شهدا رو واسطه حاجتاشون بکنن
فاطمه توی بغلم خوابیده بود
رضا : خانومم؟
- جانم
رضا: برگه اعزامم اومده - اعزام چی؟ کجا؟
رضا: سوریه ( با گفتن این حرف ، چشمم به فاطمه افتاد )
- یعنی میخوای فاطمه رو تنها بزاری بری؟ من چیکار کنم در نبودت با دلتنگی های فاطمه
رضا:رها جانم، از عاشورا براش تعریف کن ،از بی بی زینب براش تعریف کن ، ازحضرت رقیه براش تعریف کن ( باشنیدن این حرف ها بغض خفم کرده بود)
- حضرت رقیه از فراق پدرش جان داد ،فاطمه هم ...
رضا: الهی قربونت برم ،از خوده بی بی میخوام که دل فاطمه منو آروم کنه ( پس دل من چی میشه بی معرفت) مراسم قرآن به سر شروع شده بود
رضا هم یه قرآن گذاشت روی سر من ،
یه قرآن هم گذاشت روی سر خودش
وقتی مداح اسم امام رضا رو صدا زد
بند بند دلم لرزید
یاد حرم افتادم
یاد عهدی که با آقا بستم
مگه میشه آقا امانتمو به من برنگردونه
مگه میشه آقا زیر قولش بزنه
اجازه میدم راهی سرزمین عشق بشه
همیشه یادم میرفت حاجتای دلم چیه ! همیشه دلم میخواست برای آدمای دور و برم دعا کنم ،چون میدونستم خدا بهتریناشو به من میده
اما امشب منم حاجت دارم
امشب منم درد دارم
امشب منم آرامش میخوام
چادرمو کشیدم روی صورتمو و منم در ناله های این جمع بغضمو رها کردم
الهی به علی بن موسی ...