eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.1هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
399 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فوروارد قشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 سلما : سارا جان ، بیدار شو ناهار بخوریم -من گشنم نیست شما بخورین سلما: سارا گریه کردی؟ -( چشمام پر اشک شد ) نه چیزی نیست سلما: چرا ،یه چیزی شده بگو چی شده؟ - تو رو خدا اذیتم نکن سلما ،لطفن تنهام بزار سلما: باشه چشم سلما رفت و من دوباره شروع کردم به‌گریه کردن ،هوا تاریک شده بود در اتاقم باز شد ،نگاه کردم بابا رضاست اومد کنار تخت نشست بابا رضا: سارا بابا ، - جانم بابا بابا رضا: چیزی شده ،چرا نمیای غذا نمیخوری؟ - فک کنم مریض شدم ،حالم خوب نیست ( بابا دستشو گذاشت روی سرم) : واییی تب داری سارا،پاشو بریم دکتر - نه بابا جون قرص بخورم خوب میشم ( بابا از اتاق رفت بیرون و با سلما اومد ، سلما هم دیدن حالم فهمید که تب کردم ) سلما: عمو رضا نگران نباشین من امشب میمونم کنارش قرص هم میدم بخوره که تبش بیاد پایین بابا رضا قبول کرد و رفت سلما هم رفت با قرص و یه تشک اب اومد کنارم نشست سلما: پاشو این قرص و بخور - دستت درد نکنه ( تمام تنم شروع کرده بود به لرزیدن ) سلما: مامان گفت که امروز با لباس خیس اومدی خونه سارا نمیخوای چیزی بگی - ( بغضم ترکید ، ماجرا رو واسش تعریف کردم ،اونم شروع کرد به کریه کردن) سلما: واییی سارا من که گفتم همراه ما بیا بیرون، اگه یه بلایی سرت میاومد ما جواب عمو رضا رو چی میدادیم ( منم فقط گریه میکردم) سلما: حالا خدا رو شکر که اون اقا اومد نجاتت داد ( سلما گفت که احتمالن یه طلبه باید باشه چون عبا همراهش بود) تا صبح سلما بالا سرم بود و پاشویم میکرد صبح که بیدار شدم دیدم سلما نیست لباسمو پوشیدم رفتم بیرون خاله ساعده داخل آشپز خونه بود داشت غذا درست میکرد تا منو دید اومد سمتم خاله ساعد: وااایییی ،چرا بلند شدی از جات ،برو تو اتاقت برات یه چیزی بیارم بخوری - خاله جون سلما کجاست؟ خاله ساعده: رفته علی اقا رو برسونه فرودگاه ،الاناست که برگرده. ..
💗💗 خاله ساعده صبحانه رو آورد توی اتاق ،خوردم نیم ساعت سلما اومد خونه وارد اتاقم شد سلما: به خانم خانومااا ،خیلی واسه مامان خانوم ما عزیزین که صبحانه اتو آورده توی اتاق - ببخشید دیشب تا صبح نخوابیدی ! سلما: (اومد کنارم دستشو گذاشت رو پیشونیم) نه خدا رو شکر تب نداری ،من برم لباسمو عوض کنم میام - سلما به کسی که چیزی نگفتی؟ سلما: چرا اتفاقن به همه گفتم ،فقط مونده خاجه حافظ شیرازی... - بی مزه نزدیکای ظهر بابا و عمو حسین اومدن خونه ،بابا رضا اومد توی اتاقم بابا رضا: خدا رو شکر که بهتری ( لبخندی زدم ) بابا رضا: سارا جان واسه غروب بلیط گرفتم برگردیم - ( خیلی خوشحال بودم که بر میگردیم خونه): باشه بابا جون موقع ناهار سلما با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیخورد ( منم با اینکه حالم خوب نبود ،نمیخواستم کسی چیزی بفهمه گفتم) - سلما جوون به همین زودی دلت واسه علی اقا تنگ شده غذا نمیخوری؟ ( همه خندیدن و سلما سرخ شد ) بعد ناهار رفتم اتاقم وسیله هامو گذاشتم داخل چمدون دیدم سلما دم در اتاق داره نگام میکنه - بفرما داخل دم در بده... سلما: نمیشه نرین سارا هنوز دوسه روز مونده تا تعطیلات تمام شه - یه عالم کار دارم باید برگردیم ،تازه میخوام واسه حاج بابا برم خاستگاری ( اومد بغلم کرد): من که از دلت باخبرم چه جوری میخندی تو دختر ( حرفی نزدم) بابا رضا: سارا بابا اماده ای بریم فرود گاه - اره بابا جون ( خاله ساعده رو بغل کردم ) : خاله جون خیلی خسته شدین این مدت خاله ساعده: ای چه حرفیه سارا جان تو هم مثل سلمایی برام - میدونم رو به سلما کردمو : خیلی دلم برات تنگ میشه ،حتمن زود بیاین ایران ( سلما اشک میریخت و چیزی نمیگفت ،فقط منو سلما میدونستیم علت این گریه ها چیه). عمو حسین مارو برد فرودگاه عمو حسین و بابا رضا همدیگه رو بغل کردن و خدا حافظی کردن سوار هواپیما شدیم سرمو گذاشتم روی دستای بابا - بابا جون بابا رضا: جانم بابا -میشه تادو سه روزکسی نفهمه که رسیدیم؟ بابا رضا: چرا سارا جان -میخوام یه کم استراحت کنم ... بابا رضا: چشم بابا...
💗💗 دو سه روز گذشت و از فردا باید میرفتم دانشگاه صبح یا صدای زنگ گوشیم بیدار شدم نگاه کردم عاطفه بود -الوووو عاطی: یعنی من دستم بهت برسه پوستت و میکنم - باز چی شده عاطی: دو روزه برگشتی ،اطلاع نمیدی ،ترسیدی بیام دنبال سوغاتیم - شرمنده خسته بودم حوصله کسی و نداشتم عاطی: الان من شدم کسی؟ باشه اشکال نداره - قهر نکن دیگه ،اتفاقن کارت داشتم میخواستم ببینمت عاطی: فعلن که وقت ندارم ،زنگ بزن از منشیم وقت بگیر - حتمن منشیت هم آقا سیده! عاطی: نه خیری ایشون رییس هستن - ای مرد زلیل عاطی: پنجشنبه میام دنبالت با هم بریم بیرون ،سوغاتیمو هم همرات بیار باز نگم - باشه بابا تو منو کشتی بلند شدم لباسامو پوشیدم ،سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه ،دانشگاه خلوت بود ،رفتم سر کلاس ، فک کنم ۱۲ نفر بودیم خیلی غیبت داشتن کلاسم که تمام شد رفتم داخل کافه دانشگاه یه کیک و نسکافه خردیم رفتم روی یه میز نشستم که گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود، حتمن اونم فهمیده برگشتیم - سلام خاله جون خوبین؟ خاله زهرا: سلام عزیزم ،رسیدن به خیر ،سفر خوش گذشت؟ - عالی بود خاله زهرا: سارا جان میخواستم بگم واسه پنجشنبه میخوایم بریم خاستگاری ،عروس خانم تاکید کردن حتمن تو هم باید باشی ،،میای دیگه - اره خاله جون میام خاله زهرا: قربون دختره فهمیدم برم - کاری ندارین خاله جون من باید برم سر کلاسم خاله زهرا: نه عزیزم برو به سلامت الان اینو چیکارش کنم ،به عاطفه چی بگم دوسه روز گذشت و با غیبت یاسری خیلی خوشحال بودم ،که لااقل یه کم ذهنم اروم تره.
💗💗 پنجشنبه صبح زود بیدار شدم چون میدونستم عاطفه زود میاد دنبالم رفتم حمام دوش گرفتم  لباسمو پوشیدم  رفتم پایین یه کم صبحانه خوردم که صدا زنگ آیفون و شنیدم ، رفتم دیدم عاطفه است  درو باز کردم  کیفمو برداشتم ،سوغاتی عاطی رو هم گرفتم رفتم ( سوار ماشین شدم با عاطفه روبوسی کردم ) - بفرما اینم سوغاتی شما  عاطی: ای واااییی چرا زحمت کشیدی ما که راضی نبودیم... - خوبه حالا اگه نمیآوردم دارم میزدی عاطی: اره واقعن ،کجا بریم - نمیدونم یه جا بریم زود برگردیم که امشب میخوایم بریم خاستگاری  عاطی: واییی بادا بادا مبارک بادا ،ایشالله خاستگاری تو - کوفت  عاطی: پس بریم اول گلزار - باشه بریم  رسیدیم بهشت زهرا من رفتم سمت مزار مامان فاطمه ،عاطی هم اومد یه فاتحه ای خوند و رفت سمت گلزار شهدا  نشستم کنار قبر ،سرمو گذاشتم روی سنگ ،و بغضمو شکستمو گریه کردم ،واییی که چقدر خسته ام مامان ،ای کاش تو بودی و من رفته بودم ،حتمن میدونی امشب چه خبره ،ای کاش قلبم وایسته و نرم به این خاستگاری حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار  دیدم عاطفه مثل همیشه نشسته داره درد و دل میکنه برگشتم چشمم به شهید گمنام خورد ..شهیدی که دورو اطرافش همه اسم و نشان داشتن ولی این شهید بی نام نشان بود ... رفتم نزدیک سنگ قبرش نشستم ، میگن که شماها زنده این راسته؟ چرا خواستی بی نام و نشان باشی؟ چرا دوست نداشتی مثل بقیه عکست روی سنگ باشع؟ مادر نداشتی؟ مادرت دل نداشت؟ چه طور حاضر شدی چشم به راهش نگه داری؟ سرمو گذاشتم روی سنگ وگریه ام شدت گرفت؟ نمیدونم دلم به حال تو گریه میکنه یا دلم به حال بدبختی های خودم یه دفعه چشمم به یه کفش مردانه افتاد  سرمو برداشتمو و از جام بلند شدم  رومو برگردوندم ،چشم هامو زبونم قفل شده بود اینجا چیکار میکرد کاظمی بود ( سرش پایین بود) برام خیلی عجیب بود گفت: ببخشید میشه برید کنار من بشینم اینجا منم ازش فاصله گرفتم  نگاه کردم از جیبش یه قرآن کوچیکی درآورد شروع کرد به خوندن ... عاطی: سارا اینجایی کل مزارو گشتم بیا بریم دیر میشه (عاطفه ،دستمو گرفت و از اونجا دور شدم)
💗💗 سوار ماشین شدیمو رفتیم پاتوق همیشگیمون توی راه اصلا حرفی نزدم  رفتم داخل کافه روی یه میز نشتیم  عاطی: سارا اتفاقی افتاده؟ چرا اصلا حرفی نمیزنی؟ ( منم کل ماجرا رو براش تعریف کردم ) عاطی: دختره دیونه اون پسره جونتو نجات داد ،تو برو بر نگاش کردی؟ - زبونم و مغزم قفل کرد با دیدنش ،نمیدونستم چیکار کنم  عاطی؛ اشکال نداره ،دفعه بعد اومدی ازش تشکر کن - نمیدونم اگه دفعه بعدی هم باشه نزدیکای غروب بود که عاطفه منو رسوند خونه  رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم یه کم دراز کشیدم  ای کاش میتونستم نرم امشب ،  اصلا حالم خوب نبود ، صدای باز شدن در ورودی و شنیدم  بابا رضا بود ،میدونستم که بابا رضا هیچ وقت بهم نمیگه که بیا امشب ،واسه همین از توکمد لباس عیدی که بابا خریده بود و پوشیدم رفتم بیرون - سلام بابا رضا  بابا رضا: سلام ساراجان - من اماده م شما هم برین یه لباس قشنگ بپوشین باهم بریم (بابا رضا چیزی نگفت فقط گفت ) چشم ،بابا اماده شد و سوار ماشیم شدیم و حرکت کردیم توی راه فقط به اتفاق این مدت فکر کردم ،یعنی اینا همه یه نشونه اس؟  بابارضا: ساراجان رسیدیم ( نگاه کردم ،مادر جون و آقاجون با خاله زهرا زودتر از ما رسیدن ولی داخل نرفتن ) پیاده شدم و با اقا جون و مادر جون و خاله زهرا روبوسی کردم و رفتیم داخل وارد خونه شدیم احوال پرسی کردیم رفتم یه جا نشستیم همه سکوت کرده بودیم که خاله زهرا یه دفعه گفت: مریم خانم اینم سارا خانم ما که گفتین حتمن باید بیاد  دنبال صدا میگشتم که مریم کیه مریم : بله خیلی خوش اومدن ( یه خانم چادری که با دستاش چادرشو روی صورتش محکم نگه داشت )  مریم خانم : ببخشید اگه میشه من با سارا خانم صحبت کنم( واا مگه من دامادم که میخواد صحبت کنه) یه نگاهی به بابا رضا کردم که با چشماش اشاره کرد که بلند شم  منم از جا بلند شدمو همراه مریم رفتم  رفتیم داخل یه اتاقی نگاهم خیره شد به چند تا عکس روی میز  مریم : این آقا مجتبی همسرم بودن ، یکی از مدافعین حرم بودن که شهید شدن (از تو چشماش هنوز میشد عشق ونسبت به شوهرش دید ) مریم: من میخواستم اول با شما صحبت کنم،میدونم خیلی سخت بوده برات که امشب اینجا حضور داشته باشی ، من یه پسر یک سال و نیمه دارم نمیتونم از خودم جداش کنم ،از تو هم میخوام که منو مثل یه دوست قبول کنی ،چون میدونم هیچ وقت مثل یه مادر نمیشم برات ( یعنی این شهید هنوز بچه اش هم ندیده ،چه طور تونست دل بکنه از زندگیش و بره شهید بشه ،از حرفاش خیلی خوشم اومد ،خانم معقول و باشخصیتی بود)
💗💗 لبخند زدمو گفتم مبارکه  مریم دستمو گرفت: امیدوارم دوست خوبی برات باشم  بلند شدیم و رفتیم بیرون با لبخند من همه صلوات فرستادن و تبریک میگفتن قرار شد بابا رضا و مریم فردا خودشون یه جا قرار بزارن صحبتاشونو بکنن  توی راه متوجه شدم خونه ای که بودیم خونه پدر شوهر و مادر شوهر مریم بود  چقدر آدم میتونه بزرگ باشه اجازه بده که واسه عروسش خاستگار بیاد خونه  بابا رضا هم اصلا چیزی ازم نپرسید که تو اتاق بین منو مریم چه اتفاقی افتاده اینقدر خسته بودم که شب بخیر به بابا گفتم و رفتم اتاقم چشمم به عبا افتاد رفتم گرفتمش اوردمش کنار خودم بلااخره پیدات کردم صبح بیدار شدم بابا خونه نبود فهمیدم قرار بود و بابا با مریم برن بیرون صحبت کنن...  منم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم نمیخواستم وقتی مریم اومد اینجا فک کنه دختر شلخته ای هستم گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود - سلام خاله جون خوبین خاله زهرا: سلام عزیزم ؟ توخوبی؟ - مرسی ممنون خاله زهرا : سارا جان بابا زنگ زد به من گفت با مریم به تفاهم رسیدن ،چون خجالت میکشید خودش بهت بگه واسه همین به من گفت که به تو بگم - باشه خاله جون مبارکشون باشه  خاله زهرا: سارا جان فردا میای بریم واسه مریم وسیله بخریم؟ - نه خاله جون من دانشگاه دارم نمیتونم بیام شما خودتون همه کارا رو انجام بدین  خاله زهرا: باشه عزیزم پس فعلن -به سلامت  کارامو که رسیدم رفتم شام مفصل درست کردم واسه بابا که فک کنه منم راضی ام هرچند ته دلم راضی نبود ولی چه کنم که مامانم خواسته...
💗💗 غذا رو اماده کردم رفتم توی اتاق بابا عکسای مامانو جمع کردم بردم گذاشتم روی میز اتاقم که یه موقع مریم اومد اذیت نشه داشتم کارامو انجام میدادم که صدای باز شدن در اومد رفتم پایین بابا رضا بود با یه دسته گل،گله مریم تن تن رفتم پایین - سلام بابا جون خوبی؟ بابا رضا: سلام جانه بابا بوی غذات تا سر کوچه میاومد ... - خیلی ممنونم واسه من خریدی این گلو بابا رضا : چند نفر تو این خونه عاشق گله مریمن... - من من... گل و از دست بابا گرفتم داشتم میرفتم از پله ها بالا که گفتم بابا جون مبارکه بابا هم چیزی نگفت واییی اتاقم مرتب و تمیز بود با گذاشتن این گل روی میز خیلی قشنگ شد اتاقم شام و خوردیم و میزو جمع کردم ظرفا رو شستم داشتم میرفتم بالا تو اتاقم که بابا رضا صدام کرد... بابا رضا: سارا بیا اینجا کارت دارم - جانم بابا بابا رضا: تو کی بزرگ شدی من ندیدم - من بزرگ شدن و از خودتون یاد گرفتم بابا رضا: سارا جان فقط یادت باشه هیچ چیزو هیچ کس نمیتونه بین منو تو جدایی بندازه - میدونم بابای خوشگلم بابا رضا: احتمالن فردا بعد ظهر میریم محضر تو میای دیگه - ( خواستم بگم نه که نمیدونم چرا نتونستم بگم) اره بابا جون فقط ادرسشو برام بفرستین که بعد کلاس بیام ،فعلن من برم شب بخیر بابا رضا: برو باباجان شب بخیر
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 یادم رفته بود ساعت گوشیمو واسه ۷ تنظیم کنم ،ساعت ۸ کلاس داشتم صبح که چشمامو باز کردم ساعت و نگاه کردم اصلا خودم نفهمیدم چه جوری بلند شدم مثل موشک رفتم دست و صورتمو شستم یه مانتوی شیک پوشیدم که هم بدرد دانشگاه بخوره هم بعد دانشگاه برم محضر یه شال صورتی هم گرفتم گذاشتم داخل کیفم تن تن رفتم پایین ،دیگه فرصت صبحانه خوردن نداشتم نفهمیدم با چه سرعتی رسیدم دانشگاه ساعت ۸ و ربع بود ماشین و دم در دانشگاه پارک کردم رفتم داخل دانشگاه رفتم سر کلاس واییی استاد اومده در زدم اجازه استاد؟ استاد: چه وقته اومدنه -ببخشید تو ترافیک گیرده بودم استاد: بفرماییدداخل ولی اخرین بارتون باشه - چشم یکی یه دفعه گفت : اخ قربون چشم گفتنت همه زدن زیر خنده سرمو برگردوندم دیدم یاسریه که بادیدنم میخندید منم جلو یه جای خالی بود نشستم بچه ها همههمه میکردن که با صدای ساکت استاد همه ساکت شدن کلاس که تمام شد ،همه رفتن منم داشتم نوشته های روی تخته رو توی دفترم مینوشتم که یاسری اومد یه صندلی کنارم نشست تپش قلب گرفته بودم چند تا از دخترای کلاس هی با نازو عشوه باهاش صحبت میکردن ولی اون فقط دستشو گذاشته بود روی چونه اشو منو نگاه میکرد دیگه داشتم عصبانی میشدم یه دفعه یه دختری که اسمش مرجان بود منو صدا زد مرجان : ساراجون میشه بیای جامونو عوض کنیم ما هم از این نگاه فیض ببریم - عزیزم بیا کمپلت این نره خرو بگیر ببر واسه خودت خیرشو ببینی یاسری هم میخندید و نگاه میکرد مرجان: خدا شانس بده الان اگه ما این حرفو میزدیم حسابمون با کرم و الکاتبین بود یاسری : خفه ، برین بیرون - ترسیدم، نمیدونم چرا اینقدر از این بیشعور هم خوششون میاد هم اینقدر میترسیدن دخترا بلند شدن رفتن منم دیدم که کسی کلاس نیست ترسیدم وسیله هامو جمع کردم ولی دیدم باز همونجور دارن نگاهم میکنه - ببخشید چیزی شده ،مثل چوب خشکیده زل زدین به من یاسری : باهام صحبت که نمیکنین ،لااقل نگاهتون کنم شاید دلم آروم بگیره - بیجا میکنین نگاه میکنین ،پسره ی احمق میخواستم برم سمت در که بلند شد و بدو بدو کرد سمت در درو بست قلبم داشت میاومد تو دهنم - برو کنار پسره ی عوضی یاسری : تا باهام حرف نزنی نمیزارم برین - مگه خونه خاله اس که اینجوری حرف میزنی ...میری کنار یا جیغ و داد بزنم...
💗💗 یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مردم مشکلی پیش نمیاد به فکر خودت باش که معلوم نیست چی حرفایی به گوش بابا حاجیت برسه ( ازنگاهاش وحشت کردم ،داشت میاومد سمتم ،نمیدونستم چیکار کنم پاهام میلرزید ،نزدیک تر شد ) یاسری : چشمات از نزدیک خیلی قشنگن ( اشک تو چشمام جمع شد و از صورتم سرازیر میشد ، یه دفعه در کلاس باز شد چند نفر داخل شدن بهمون نگاه میکردن چند تا اقای ریشو بودن که تو دستاشون تسبیح بود که گفتن: ببخشید خواهر اتفاقی افتاده ؟ منم که همینجور گریه میکردم گفتم هیچی و وسیله هامو برداشتمو از کلاس رفتم بیرون یاسری ( اروم زیر لب گفت) :لعنتی مثل بچه کوچیکا گریه میکردم و میدوییدم سمت محوطه که یه دفعه پام پیچ خورد و خوردم زمین تمام وسیله هام پخش زمین شده بود همه نگام میکردن یه دفعه دیدم یه آقایی داره وسیله هامو جمع میکنه -با گریه گفتم خیلی ممنون نمیخواد خودم جمع میکنم (روشو کرد سمتم و من گریه ام بند اومد ) -شما! شما اینجا چیکار میکنین؟ ( واییی باورم نمیشد آقای کاظمی بود ، اون کجا اینجا کجا) کاظمی : خوب من اینجا درس میخونم (چقدر تو موقعیت بدی دیدمش حتمن فکرای بدی درباره من میکنه ، برگه ها رو از دستش گرفتم ) - خیلی ممنونم که کمکم کردین کاظمی : ببخشید میپرسم ! چیزی شده؟ - چشمام پر از اشک شدو گفتم: هیچی چیزه خاصی نیست فعلن رفتم سوار ماشین شدم سرمو گذاشتم روی فرمونو فقط گریه میکردم این چه سرنوشتیه که من دارم ، کاظمی اینجا چیکار میکرد چرا من ندیدمش تا حالا وایی خداا ( دیگه جونی نداشتم کلاسای دیگه رو برم تصمیم گرفتم نرم ) چشمم به یاسری افتاد پیش چند تا دختر و پسر ایستاده بود و میخندید اه که چقدر حالم از خنده هاش به هم میخورد چشمم به ماشینش داخل محوطه افتاد قفل فرمون و گرفتم دستم و رفتم تو محوطه همه زل زده بودن به من من یه نگاهی پر از نفرت به یاسری کردمو رفتم سمت ماشینش با قفل فرمون کل شیشه ماشینشو شکستم ( دیدم یاسری با چه عصبانیتی داره میاد سمتم) یاسری : چه غلطی کردی دختره بیشعور (منم محکم قفل فرمونو گرفتم دستم که اگه اومد سمتم بزنمش ) - بیشعور خودتی و جد و آبادت فکر کردی منم مثل این دخترای پاپتی ام که هر چی گفتی بترسم ازت دفعه اخرت باشه اومدی سمتم یاسری : ( تو یه قدمی من بود ) خوب ؛ اگه بیام سمتت چیکار میکنی هااا بگو دیگه.
💗💗 یه دفعه دیدم کاظمی دستشو گذاشت روشونه ی یاسری کاظمی : ببخشید چیزی شده؟ یاسری : نه خیر بفرما شما کاظمی : این سرو صدایی که شما راه انداختین فک نکنم چیز مهمی نباشه یاسری : برادر خانوادگیه شما برو به نمازت برس - غلط کردی من با تو هیچ سری ندارم که بخواد خانوادگی باشه ( دستاشو مشت کرد که بیاد بزنه ،از پشت کاظمی دستشو گرفت) کاظمی: دیگه داری پاتو از گریمت دراز تر میکنی برو پی کارت از حراست هم اومدن یاسری وبردن همراهشون یاسری: دختر حاجی از این به بعد از سایه ات هم بترس بعد از رفتنش نشستم روی زمین گریه میکردم کاظمی : ببخشید خانم هدایتی لطفن بیاین این خانومو کمکش کنین حالشون خوب نیست خانم هدایتی منو برد داخل کافه یه کم آب قند برام اورد ،آقای کاظمی و چند تا از دوستاش هم دم در کافه بودن خانم هدایتی: اسم من ساحره است ،چرا اقای یاسری همچین کاری کرد ؟ ( اسم منم ساراست ،همه ماجرا رو براش تعریف کردم) ساحره : واییی که ای بشر حقشه اخراج بشه - ساحره گناه من چیه که اینقدر بدبختی بکشم ، من که کاری با کسی ندارم ( ساحره اومد سمتم و بغلم کرد) : عزیزززم غصه نخور درست میشه ساحره رفت سمت اقای کاظمی و دوستاش نمیدونستم چی دارن میگن ولی من اصلا حالم خوب نبود به ساعت نگاه کردم ساعت دو بعد ظهر بود باید زودتر میرفتم خونه لباسام همه کثیف شده بودن ساحره : کجا میری سارا - باید برم جایی بابام منتظرمه ساحره : اخه تو تمام تنت داره میلرزه دختر نصف راه پس میافتی - ماشین دارم آروم آروم میرم خودم ساحره رو کرد به کاظمی گفت : آقای کاظمی منو محسن کلاس داریم میشه شما سارا جانو ببرین کاظمی یه کم من من کرد و گفت باشه ( نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت )