6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 راز نزدیک شدن به امام زمان عجل الله از زبان استاد عالی
🌱 اگه دوست داری اولین قدم برای نزدیک شدن به امام زمان رو بدونی این کلیپ رو تا آخر ببین
...................................
🌺 جهت عضویت در #باشگاه_خادمان_مجازی 09916062640 واتساپ پیام دهید
*🌷 اگر بعد از هر نماز 14 مرتبه اللهم عجل لولیک الفرج بگوییم 🌷*
*5 وقت نماز داریم × 14 میشه 70 تا*
که عدد کثرت هم هست
*📖اکثروا الدعاء ...*
(در روایات عدد 70 از جمله اعداد کثرت است)
🌴پس اگر تمام مردمِ نمازگزار (که میلیون ها نفر هم هستند) بعد از هر نمازشون 14 مرتبه بگویند :
*اللهم عجل لولیک الفرج*
اینجوری هر روز میلیونها دعا همزمان میره بالا و در وقتِ فرج تعجیل میشه طبق وعده ی حقه ی حضرت مهدی : اکثروا الدعاء بتعجیل الفرج...
*👈بر هریک ازمامنتظران واجب هست که تاجایی که میتوانیم دیگران راتشویق به دعابرای فرج کنیم.*
*🌱خواهشا #نشرحداڪثری🌱*
*🌹 تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان صلوات🌹*
*🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم 🌹*
...................................
🌺 جهت عضویت در #باشگاه_خادمان_مجازی 09916062640 واتساپ پیام دهید
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
خانواده صادقی نمیتوانند جلو تعجبشان را بگیرند و حاج صادق حس میکند این پسر واقعا
شخصیت غافلگیر کننده ای دارد
خیلی از ابوذر خوشش آمده بود منش و ادب و وقار البته مردانگی تاثیر گذاری داشت این آقا
ابوذر...
حاج صادق نگاهی به آشپز خانه انداخت و پرسید: میشه بپرسم چرا دختر من؟
ابوذر آدم با حیایی بود با صراحت صحبت کردن در این باره واقعا برایش سخت بود به همین خاطر
با کمی مکث گفت: شاید بشه گفت حیای ایشون اولین دلیل بوده...
جمع ساکت شده بود و مادر زهرا لبخندی به لب داشت...نورا ابرویی برای شوهرش تکان داد به
معنی اینکه مورد مورد خوبی است و عباس همچنان اخم به چهره داشت...
محمد رو به حاج صادق گفت حاجی نظرتون چیه که دوتاشون برن باهم صحبتی داشته باشن ؟
حاج صادق موافقتش را اعلام کرد و زهرا را صدا زد.... زهرا با شرم از آشپز خانه خارج شد و این
شاید جزو معدود خواستگاری هایی بود که عروس چای تعارف نکرده بود!!!
با اجازه پدرش به اتاق زهرا میروند و زهرا خدا خدا میکند که صدای قلبش آنقدری بلند نباشد که
ابوذرآن را بشنود....
ابوذر به رسم ادب ایستاد تا اول زهرا داخل شود
زهرا بفرماییدی گفت و بعد بی صدا گوشه اتاق ایستاد ...ابوذر داخل شد و به خودش اجازه داد تا
اندکی آن هم زیر زیرکی اتاق را دید بزند! تم سفید و آبی آسمانی اتاق و چینش وسایل حاکی از با
سلیقه گی صاحب آن بود!
ابوذر رو به زهرا گفت: اگر اجازه بدید دوتایی روی زمین بشینیم...
زهرا موافقت کرد و روی زمین نشستند و زهرا این کلمه در ذهنش بی ربط و با ربط تداعی
شدخاکی ! لحظاتی بینشان سکوت برقرار شد که ابوذر با لحن با مزه ای گفت:
خب پیشنهاد میکنم در مورد یه موضوع دیگه سکوت کنیم!زهرا لبخندی به لب می آورد و ابوذر این بار میگوید: دارم فکر میکنم آخرین باری که من و شما باهم
حرف زدیم کی بود؟
زهرا آرام میگوید: برای هماهنگی سالن آنفی تاتر بود همون مراسمی که انجمن ما و شما مشترکا
برگذار کرده بود
_بله دقیقا همونه! ما شاءالله حافظه خوبی دارید
زهرا به همان لبخند بسنده میکند و هیچ نمیگوید گویا خود ابوذر باید مدیریت این مکالمه را به
دست میگرفت! به نظرش رسید این دختر چقدر محجوب است
این بار محکم تر گفت:خب خانم صادقی من اینجا هستم تا از شما بخوام بقیه عمرتون رو کنار من
بگذرونید و همسر من باشید و خب این شاید مهم ترین تصمیم زندگی ما باشه! شما سوالی از من
ندارید؟
زهرا به سختی آب دهنش را قورت داد واقعیتش این بود که یک دنیا سوال در ذهنش بود اما کلمات
را گم کرده بود و توان چینششان را کنار هم نداشت!
این سعی برای خونسرد بودن به کل انرژی و تمرکزش را گرفته بود
_خب راستش سوال که زیاد هست! اولیش همون سوالی که بابا پرسیدن ..من پیشنهاد میکنم
شما حرف بزنید و من در خلال همین صحبت ها ازتون سوال میپرسم!
ابوذر با لبخندی شروع به حرف زدن کرد! از سیر تا پیاز را گفت
از خودش شخصیتش عیب ها و نقص ها و نقات مثبتی که بقیه میگفتند از ایدئولوژِی هایی که برای
زهرا خیلی جالب بود! با همین اعتقادات که ابوذر میگفت بزرگ شده بود اما به نابی فکر ابوذر نبود!
و زهرا فکر میکرد 23 سال سن زود نیست برای اینقدر بزرگ بودن!
و چه راه دور و درازی بود رسیدن به ایدآل های این مرد ...
گفته بود هم پا میخواهد ...
همپای این مرد بودن آن هم با این قدمهای بلند سخت بود! نبود؟
ولی می ارزید! لذت اینکه کنار ابوذر عاشقی کنی می ارزید به تمام این سختی ها!
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_پنجاه_و_نهم
معنویات و مادیات .... چقدر زیبا از آن تعریف میکرد و چقدر تعادل میان این دو را زیبا ایجاد کرده بود!
و خب زهرا مضاف بر تمام علاقه ای که به این مرد داشت باید عاقلانه جلو میرفت... چقدر ممنون صداقت مرد روبه رویش بود که آب پاکی را ریخته بود روی دستش!
حالا زهرا بود و انتخابش! اینکه کنار بیاید زندگی کنار این مرد سختی های خاص خودش را دارد!
**
آیه نگاهی به ساعت انداخت و کلافه تکه ای از موزهای حلقه شده را در دهان سامره گذاشت. عقیله و پریناز با صدیقه خانم مادر زهرا گرم گفتگو بودند و بابامحمد و حاج صادق هم از
هر دری سخن می گفتند! حرصش در آمده بود که در آن جمع هرکسی مشغول کاری بودند و او بی کار ثانیه میشمرد!
امیرعلی در آغوش نورا بی تابی میکرد و عباس با نگرانی به پسرکش نگاه میکرد...بلند شد و به
نورا گفت: بده به من اگه اذیتت میکنه
نورا کلافه از جایش بلند میشود و به سمت آشپزخانه میرود و در همان حین میگوید: نمیخواد. تو بشین الآن آروم میشه...
سیاوش همسر نورا با اشاره سر میپرسد که چه شده و نورا آرام میگوید: هیچی ...
آیه که رفتار آنها را زیر نظر داشت طاقت نیاورد و از جایش بلند شد و با ببخشیدی به آشپزخانه
رفت.... میدانست نورا کلافه شده و نمیتواند خوب بچه را آرام کند!
حدسش درست بود نورا بی حوصله کودک با مزه را تکان میداد و مدام میگفت: خسته نشدی غرغرو؟؟ آبرو برامون نذاشتی کولی باشی
آیه از این لحن به خنده می افتد و میگوید: کمکی از دست من بر میاد؟
نورا سمت صدا بر میگردد و با دیدن آیه لبخند خسته ای میزند و میگوید: ممنونم عزیزم ...نه این آقا پسر عادتشه از بس که لوسه داره دندون درمیاره اینجوری میکنه
آیه نزدیک تر شد و گفت: الهی بمیرم خیلی درد میکشه ... حتما تبم داره
_یکم ...
آغوشش را باز کرد و گفت: میشه بغلش کنم؟
نورا با لبخند خسته ای امیرعلی را در آغوش آیه رها کرد و صدای جیغ امیر علی با این جابهجایی
بلند تر شد.. آیه قدری پشتش را نوازش کرد و در همان حین کودکانه با او حرف میزد ... گویا تاثیر
داشت که کودک آرام شد و بعد به نورا گفت: شربت دیفنهیدارمین دارید؟
نورا کمی متعجب گفت: آره داریم چطور
_یه قاشق بیار بده بچه بخوره باعث میشه بخوابه و آروم بشه
نورا من منی کرد که آیه با خنده گفت: نترس از رو شکم دارو تجویز نکردم... خدا قبول کنه پرستار بخش اطفالم یه چیزی حالیمونه.
نورا میخندد و خوشحال در یخچال را باز میکند و میگوید: واقعا؟ چه خوب ...خدا خیرت بده از
غروب تا حاال یه نفس داره گریه میکنه!
_بچه ها همینجورین حق هم داره گل پسر ... دندون در آوردن واقعا درد داره.
صدای مردانه عباس توجه هر دو را به او جلب میکند: نورا جان مشکلی هست؟
آیه سری تکان میدهد و عباس هم همانطور جوابش را میدهد و بعد نورا درحالی که شربت را در سرنگی میریزد میگوید: نه داداش تو که میشناسی شازده پسرتو... مثل دخترا نازش زیاده!
آیه جون یه چیزی تجویز کرده امشبه رو آروم میگیره
عباس اخمی کرد و گفت: سرخود چیزی ندی به بچه ...
نورا خندید و گفت: سرخود که نیست آیه خودش پرستاره
عباس ابرویی بالا انداخت و به آیه نگاهی کرد اما آیه خیره به امیرعلی هنوز متعجب بود از چیزی که شنیده بود این دوست داشتنی کوچک پسر این مرد خشن بود؟
عباس با گفتن: مشکلی بود خبرم کن از آشپز خانه بیرون رفت
و آیه بی مقدمه پرسید: مگه پسر شما نیست؟
نورا می خندد و می گوید: نه بابا من تازه یک ساله ازدواج کردم! امیرعلی خان برادر زاده کولیه منه!
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_شصت
آیه متعجب تر از قبل میپرسد: پس مادرش کجاست؟
نورا تلخندی زد و گفت: فوت کرده سر به دنیا آوردن امیرعلی ...
آیه ناخودآگاه آخی میگوید و خیره به چشم های معصوم کوچک امیر علی میگوید: ای جانم... این
کوچولو الآن بیشتر از همه به مادرش و بوی آرامش بخش اون نیاز داره
نورا نفسش را بیرون میدهد و میگوید: چی بگم منم تو حکمت خدا موندم!
شربت گویا روی کوچک در آغوش آیه تاثیر گذاشته بود که آرام شده بود و به خواب فرو رفتهبود....
نورا آرام او را از آغوش آیه جدا میکند و میگوید: خدا خیرت بده آیه جان هم خودش اذیت میشد هم ما!
آیه لبخندی زد و خواست چیزی بگوید که در اتاق زهرا باز شد و اول زهرا بعد ابوذر بیرون آمدند!
آیه خیره به لبخند ابوذر لبخندی زد و زیر لب الهی شکری گفت...او جنس لبخند های برادرش را خوب میشناخت...
میدانست بعد از امشب هرچه هست تشریفات است و خوشحال بود به همین زودی دختری مثل زهرا میشد عروس زنی مثل پریناز!
در و تخته جور که میگویند همین است!.
.
.
.
_مهندس و کارگر آلمانی چه میداند هیات امام حسین و بیمه ی ابولفضل و بیمه ی جون و دست با وضو یعنی چه؟ ماشین ها را صفر میفرستم پیش درویش مکانیک تا پیچششان را باز کند و دوباره با وضو ببندد
با نفس حقش سفت کند پیچها را از سر... از کارخانه آلمانی اش بپرسی هیچ خاصیتی ندارد اما وسط جاده و بیابان بچه های گاراژ قیدار خاصیتش را بخواهند یا نخواهند میفهمند اتول هم باید موتورش صدای هو علی مدد بدهد و چرخش به عشق بچرخد گرفتی؟دیالوگ های نابی داشت این کتاب ...به آخر صفحه 42 رسیده بودم که صدای صحبت چند نفر را
در سالن شنیدم چشمم را از واژه های کتاب جذاب روبه رویم گرفتم و دکتر والا و دونفر دیگر را دیدم که به بخش سر زده اند... خوشحال کتاب را میبندم و به ساعت نگاه میکنم! میدانم ویزیتشان نیم ساعت طول میکشد.
منتظر شدم تا به مریضها سر بزنند و بعد احوال مینا را از او جویا شوم.
صبح علی الطلوع که آمده بودم اول از همه به مینای کوچک سر زدم دلم جمع شد از آن سر
تراشیده و بخیه های نامرد روی سرش... نازنین گریه میکرد اما خدا را شکر میکرد گویا تشخیص
داده بودند عمل گرچه سخت بوده اما موفقیت آمیز بود ... دلم قدری آرام شد اما میخواستم از خود
دکتر والا بپرسم
نسرین پرونده به دست به سمتم آمد و پرسید: منتظر کسی هستی؟
_آره منتظر دکتر والام ...
جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید: دیروز میگفت حال مینا خوبه
_ خدا رو شکر ولی میخوام خودم ازش بپرسم
دیگر چیزی نمیگوید و دقایقی بعد دکتر والا کارش تمام میشود ... از کنارمان که رد میشود آرام صدایش میزنم...: دکتر والا ...
با شنیدن صدایم به سمتم بر میگردد و بالبخند میگوید: _سالم خانم سعیدی !
سلامی به آن دو نفر کناری میدهم و بعد با خجالت میگویم: دکتر میتونم وقتتونو بگیرم؟
دکتر والا با همان گشاده رویی مخصوص به خودش میگوید: بفرمایید...
_میخواستم احوال مینا رو از خودتون جویا بشم...
لبخندی میزند و میگوید: میدونستم همین سوال رو داری خانم سعیدی !
به مرد جوان کنارش اشاره کرد و گفت: دکتر والا جراحشون بودند از خودشون بپرس!
با تعجب به مرد کنارش نگاه میکنم و در یک لحظه به شباهت عمیقی که بین این دو مرد است
فکر میکنم!!! عجب خلقتی دارد خدا!
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_شصت_و_یک
دکتر والای بزرگ با ورژنی جوان تر!
کمی قدبلند تر از پدرش بود و پوستش هم تیره تر بود چشمهای مشکی و فرم کلی صورت
همان والای بزرگ بود!! آه آیه بس کن !دید زدن پسر مردم در مرامت نبود که آمد!
دکتر والای کوچک هم گویی تعجب کرده باشد چرا یکی از پرستارها باید جویای احوال بیمار
کوچک اتاق 210 باشد؟
کنجکاو میپرسد: شما نسبتی با مریض دارید؟...
میگویم: نه نسبتی نیست فقط خیلی نگرانم...
یک تای ابرویش بالا میرود و میگوید : جالبه!
دکتر والای بزرگ لبخندی روی لبش بود و پسرش شروع کرد به توضیح دادن اصطلاحاتی را که به
کار میبرد تا حدی میفهمدم ...خدا را شکر میکردم! آنجور که میگفت عمل از آنچه که پیش بینی کرده بودند بهتر بود!
والای کوچک بالآخره توضیحاتش را تمام کرد و من حس کردم جان کندن برایش راحت تر بوده
تا دادن این توضیحات!!! یک جوری بود!!!
الحمداللهی گفتم و بعد با لبخند به دکتر والای بزرگ یادآوری کردم: دیدید گفتم علم دروغ میگه؟
خندید و گفت: بله خانم آیه!!! حرفتون به جد برای من ثابت شد...
به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم: ببخشید آقایون وقتتون رو گرفتم ...و بعد رو به والای کوچک گفتم: مرسی از توضیحاتتون دکتر...
خداحافظی کوتاهی کردم و با خوشحالی به ایستگاه برگشتم ... حس خوبی بود ...خبر سلامتی دوست کوچک این روزهایم را شنیدن واقعا حس خوبی داشت...
نسرین که حال خوشم را دید با کنجکاوی پرسید: چیه کبکت خروس میخونه!
خوشحال کتاب در حال مطالعه ام را برداشتم و گفتم: به تو ربطی نداره !
از این لحنم به خنده افتاد و گفت: راستی آیه دکتر جراح مینا رو دید؟
صفحه ۴۸ کتاب را پیداکردم گفتم :آره دیدم...
_پسر دکتر والاستا! آیین والا!!!
_میدونم ....
_دیدی چه آدم جذاب و با ابهتی بود...
دنبال صفحه جمله مورد نظرم می گشتم: بله دیدم چه آدم جذاب و با ابهتی بود!
_آیه چشماشو دیدی؟؟ مشکیه مشکیه!
سرم را از کتاب برداشتم و گفتم: پاشو برو به مریضات سر بزن به جای این چرت و پرتا!
دماغش را جمع کرد و گفت: بی ذوق دارم برات حرف میزنما!!! مریضام رو هم همین یه ربع پیش
چک کردم!
نگاهی به جلد کتاب در دستم انداختم(قیدار!)
حوصله ام نمیشد بخوانمش! از جایم بلند شدم تا به مینا سر بزنم وجودم پر از شوق بود ... خیلی زیاد.
غروب خسته تر از همیشه بر میگردم به خانه ...خدا را شکر میکنم که شیفت شب نداشتم و یک تشکر ویژه از دل سنگم میکنم که مقابل نگاه پر التماس نسرین نرم نشد و جایش شیفت نماندم!!! خودخواهی لذت بخشی بود!خانه گرم، رخت خواب، مامان عمه، و دیگر هیچ!
البته آیه درونم اینقدرها که میگویم بد ذات نیست ولی مضاف بر خستگی دلم نمیخواست نسرین امشب را بپیچاند و با پسر عموی مزخرفش فرحزاد برود قلیان دود کند و بلند هر و کر راه بیندازد و فردایش بیاید یک ساعت مخ ما را به کار بگیرد و از اتفاقات شب قبلی که واقعا جذابیتی نداشت و میلی به شنیدنش در وجودم حس نمیکردم بگوید!!!! او نفهم بود من که نبودم!!
آیه بس کن !جدیدا بی ادبی از تک تک کلماتت تراوش میکند!!
در خانه را باز میکنم و از سر و صداهای موجود میفهمم میهمان داریم! با تمام خستگی ام لبخند
میزنم...میهمان خوب بود خصوصا ما که جز عزیزانمان میهمان دیگر نداشتیم!
کفشهایم را در می آورم و سلام بلندی میدهم. ابوذر که درازکش داشت گوشه حال با لب تاپش
کار میکرد با شنیدن صدایم سرش را بالا گرفت و با لبخند جوابم را داد.
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_شصت_و_دوم
بابا محمد هم لیوان به دست از آشپزخانه بیرون آمد و پدرانه گفت: سلاااام دختر بابا خسته
نباشی...
در آغوشش گرفتم و دستهایش را بوسیدم و گفتم: مرسی بابایی...از این طرفا؟
موهایم را پشت گوشم میزند و میگوید: پریناز با عقیله کار داشت گفتیم همه با هم بیاییم
در کارگاه کوچک مامان عمه باز شد و سامره ذوق زده دوید در آغوشم و بلند بلند سلام کرد..
خدا میداند وجود نازنین و کوچکش چه معجزه ای بود... لبخندش و کودکانه هایش چه نعمتی
بود....
محکم در آغوشش گرفتم و تقریبا چلاندمش
__سلام عزیز دل آیه خوبی؟ الهی قربون خنده هات بشم
شیرین زبان میگوید:خدا نکنه آجی
دوباره غرق بوسه میکنمش و بعد دستی به موهای خرگوشی و کش موی جدیدش میزنم و
میگویم:تو چقدر خوشکل شدی عروسک کی این کش خوشکلا رو برات گرفته؟
خودش را لوس کرد و گفت: کشامو داداش ابوذر امروز برام خریده
نگاهی به ابوذر می اندازم و میگویم :دستش درد نکنه باریک الله داداش ابوذر ...نه مثل اینکه تو تمام انتخاباش خوش سلیقه است!
ابوذر خیره به لب تاپ لبخند میزند و بابا محمد کنارش مینشیند و روی شانه اش میزند و میگوید:
چه خوششم اومده پدر صلواتی!
این بار میخندد و شانه اش را ماساژ میدهد ... با چشم دنبال کمیل میگشتم و در حالی که مقنعه ام را در می آوردم پرسیدم: پس کمیل کو؟
سامره گفت: مطرب موند خونه گفت میخواد درس بخونه!
یک آن همگی خندیدیم و بعد من با چشمهای گرد گفتم: با کی بودی مطرب؟
سامره هم بی خیال گفت: با کمیل دیگه ! اخه داداش ابوذر صداش میکنه مطرب!سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و بابا محمد با لبخند سامره را در آغوش گرفت و بوسه ای روی
پیشانی اش نشاند و گفت: داداش ابوذر اشتباه میکنه در ضمن شما کوچیک تر از داداش کمیلی و باید احترامشو نگه داری گوش داداش ابوذرتم میپیچونم!
مانتو ام را در می آورم و میگویم: ولی به حق چیزای نشنیده حالا واقعا داره درس میخونه؟
بابا محمد نگاهش به لب تاپ است و در همان حال میگوید: حالا که رشته مورد علاقه اش رو
میخونه بیشتر به درس علاقه نشون میده!
ابوذر هول وسط حرف بابا میپرد و میگوید: بابا اونو ولش کن بیا نزدیکتر بشین وصل شد...
با تعجب میخواهم بروم و ببینم چه چیز آن رو را اینقدر مشغول کرده که ابوذر میگوید: اینور نیای ها وب کن روشنه میخوایم حرف بزنیم
_با کی؟
_امیرحیدر!
امیر حیدر؟ هان یادم آمد رفیق شش دانگه ابوذر! لبخند به لبم آمد ...خبرش رسیده بود که
میخواهد برگردد! یک آن یاد شش هفت سال پیش می افتم !
کی فکرش را میکرد روزی برسد امیرحیدر پسر کربلایی ذوالفقار برود بلاد کفر برای تحصیل!
چه روشن فکری به خرج داد حاج رضاعلی چه قدر رفت و آمد تا راضی کند عطار خوش سیرت
محله بابا اینها را که پسرت میرود که بر گردد! که نگذار حیف شود! بگذار برود عالم شود برمیگردد!
و بالآخره فن همین حاج رضاعلی بود که افاقه کرد و امیرحیدر راهی شد! چقدره طاهره خانم
مادرش گریه میکرد در فراق در دانه اش! ... راحله خواهرش هم مدرسه ای ما بود! بیچاره او هم همش گریه میکرد و دلش برای داداش حیدرش تنگ میشد! چقدر آن روزها ابوذر چیک تو چیک امیر حیدر بود یادش بخیر! من اما بی دلیل از بنده خدا بدم می آمد! هنوز هم نمیدانم چرا؟؟
نوجوانی بود دیگر! شاید گوش شکسته اش به دلم نمینشست! کشتی گیر بود جناب!خدایمان
ببخشد! چقدر پشت سر بنده خدا پیش همکلاسی هایم غیبت میکردم و گوش شکسته اش را مسخره میکردم! بنده خدا!
همین امیرحیدر بود که پای ابوذر را به حوزه باز کرد و همین امیرحیدر بود که وقتی خواست
مهندس شود ابوذر هم یکهو هوس کرد مهندس شود!
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_شصت_و_سوم
خود ابوذر نمیفهمید ولی تاثیر امیر حیدر بر او شاید بیشتر از بابا محمد بود! این که چه چیز در وجود این رفیق شش دانگه دیده بود را خدا
عالم است !ولی ماشاهد معرفت عین برادر امیرحیدر بودیم! درست که پنج سال از ابوذر بزرگتر بود
ولی به قول ابوذر امیرحیدر بود!
لبخندی زدم ...چقدر این روزها اوضاع بروقف مراد برادرم بود!
زنِ خوب! رفیق شش دانگه! کوکِ کوک بود و به سامان اوضاعش!
خدایا شکرت... چه خوب خدایی میکنی ....
درِ کارگاه مامان عمه را باز میکنم و با اخم میگویم: علیک سلام حاج خانمها! یه وقت یه سلامی به من ندید؟ انگار نه انگار آیه ای هم اومده!
مامان عمه و پریناز هر دو میخندد و پریناز عزیز میگوید: ببخش عزیز دلم اصلا متوجه نشدم....
سلام به روی ماه نشسته ات ...
مامان عمه هم در حالی که با مانتو خوش دوخت را سر دوز میکند عمه وار میگوید: سلام باز تو چشمت به ننه بابات افتاد لوس شدی؟
دستم را دور گردن پریناز حلقه میکنم و محکم گونه اش را میبوسم و میگویم: چیه؟ حسودیت شد نازکش دارم؟
صورتش را جمع میکند و با لحن خندی داری میگوید: آره واقعا حسودی کردن هم داری!
نگاهی به مانتو خوش دوخت در دستش می اندازم و با ذوق میگویم: بالآخره دوختینش؟
پریناز با عشق میگوید: آره خدا رو شکر همش نگران بودم به پنجشنبه و بله برون نرسه ولی خدا
رو شکر تموم شد...
چشمهایم را گرد میکنم و میگویم: بله برون؟ پری جون چه دل خجسته ای داری شما! بله برون؟
بذار جواب مثبت بهت بده حالا!
پریناز مثل هر مادر هواخواه پسر دیگری پشت چشم نازک میکند و میگوید: خیلی هم دلش بخواد!
تازه نمیدونی که چه برقی تو چشمای مامانه بود! من مطمئنم نه نمیگن!خب این طبیعی بود! ما خانوداه داماد بودیم و معلوم بود حرفی از ترشی ماستی به نام ابوذر نمیزدیم!
ولی خب آدم از لحظه بعدش اینقدر مطمئن حرف نمیزد که ما در خصوص آینده با این قاطعیت نظر میدادیم ...
پریناز با خوشی تکیه اش را به صندلی میدهد و بعد میگوید: خدارو هزار مرتبه شکر! این از ابوذر
...تو رو هم بفرستم خونه بخت دیگه تا کمیل و سامره یه چند وقتی خیالم راحته!
به خنده ام انداخت این لحن پریناز .... توت خشکی را که روی میز مامان عمه بود به دهان
میگذارم و میگویم: پری جون یه جوری با بیچارگی این حرفو زدی خودم دلم برای خودم سوخت!!!
بابا من هنوز نترشیدم! داره بیست و پنج سالم میشه درست ولی این سن ترشیدگی نیستا!
پریناز اخمی میکند و میگوید: تو با همین وضع پیش بری باید برات یه دبه سفارش بدم!
البته نمیذارم!خانم مشایخ پریروز یه چیزایی میگفت! حاال بزار قضیه ابوذر درست شه با بابات صحبت میکنم قرار میزاریم!
بهت زده نگاهش میکنم و توت خشک را به زور قورت میدهم و میگویم: ما هم که بوق!
مامان عمه میخندد و پریناز جدی میگوید: آیه ازت خواهش میکنم این مسخره بازی رو تمومش کن!
با لبخند میگویم: کدوم مسخره بازی گلم؟
_همین مسخره بازی که راه انداختی! یعنی همه آدمها بدن تو فقط خوبی؟ رو هرکی میاد یه عیبی
میزاری
_خب مادر من آدم که با هرکسی نمیتونه بره زیر یه سقف
_تو بزار بیان! دو کلوم باهاشون حرف بزن بعد بگو بدن یا خوب....
کنارش مینشینم و میگویم: ببین عزیزم من واقعا الآن قصد ازدواج ندارم
_چرا دختر ۱۸ ساله ای؟
_نه ولی ۴۱ ساله هم نیستم! من خودمو بهتر از تو میشناسم عزیزم...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_شصت_و_چهارم
کلافه دستی به صورتش میکشد و میگوید: نمیدونم! واقعا نمیدونم چی بگم! اون محمد هم که هیچی بهت نمیگه!
_قربون بابای چیز فهمم!
_یعنی من نفهمم؟
_چرا ترش میکنی نازنین! شما تاج سری
مامان عمه بشکاف را برمیدارد تا جای دگمه ها را باز کند و در همان حال میگوید: بسه بسه جمع
کنید حالم بهم خورد تو هم پریناز این عتیقه رو ولش کن ببینم با این بالا بالا پریدنا میخواد به کجا برسه !
میخندم و خدا را شکر میکنم از این نگرانی ها!
میدانی؟ گاهی فکر میکنم خوب است یک عده در زندگی ات باشند مدام بهت گیر بدن!
مدام روی اعصابت رژه برن ...مدام دست بگذارن روی حساسیت هایت! یا چیزهایی بگویند به حد انفجار برسی!
یا کاری کنن که تو خوشت نیاد ...ضد ضربه ات میکنند اینجور آدمها! صبورت میکنند اینجور
آدمها....ته تهش که نگاه کنی حق و حقدار همین ها هستند! اما خب یک منیتی این میان است که
همیشه حق را برای خودش میداند!
دارد مادری میکند برایم.... یادم نرود سر فرصت یک گوشه گیرش بیاورم و دستهایش را ببوسم
... دراز بکشم سر روی پاهایش بگذارم موهایم را نوازش کند و بی مقدمه بگویم:
ممنونم که مادری کردی برایم پریناز...
ممنونم که حرص زدی برایم
همسری کردی برای پدرم...
ابوذر کمیل سامره شیرین زبان را به زندگی مان آوردی
ممنونم که رفیق و همزبان مامان عمه بودی
ممنونم که بد نبودی!نا مادری نبودی!
ممنونم که هستی...
یادم نرود ببوسمش و بعد یک دل سیر در آغوشش گریه کنم! بی دلیل این روزها دلم حسابی گرفته ...دروغ چرا...این روزها عقیقم همانی که مادرم جفتش را دارد بیشتر مرا به یاد او می اندازد!
دروغ چرا این روزها کمی (مادر) میخواهم با تمام قربان صدقه های تنگش!
آیه را الکی بزرگ کردند! وگرنه آیه هم دل دارد شاید کوچکتر و ظریف تر از دل سامره کوچولویش!!!
آیه را الکی بزرگ کرده اند وگرنه او هم حسرت اینکه شبی نیمه شبی بترسد و به اتاق مادرش
برود و درآغوشش آرام شب را صبح کند هنوز هم که هنوز در دلش هست
پریناز و مامان عمه با تمام اینها با تمام این محبت ها (مادر) من نبودند!
آیه مادر میخواهد!!!
برعکس آنچه که پریناز فکر میکرد و عجله داشت آخر همان هفته کار تمام نشد! شب قبل خانواده
صادقی زنگ زده بودندو موافقت نسبی خود را اعلام کرده بودند.
حالا قرار بود زیر نظر خانواده ها آن دو باهم رفت و آمدی داشته باشند و در چند جلسه بیشتر باهم
آشنا شوند! محمد مدام به پریناز میخندید و میگفت: از بس هولی خانم که اینجوری خورده تو ذوقت دیگه! کی سر یه هفته دختر شوهر میده که این بندگان خدا بدن!؟
خود حاج صادق هم میدانست از لحاظ اخلاقی زهرا خواهانی بهتر از ابوذر نداشت...هرچه نگرانی بود همان اختلاف مالی و طبقاتی بود و بس!
زهرا سر از پا نمیشناخت وسواسی تر شده بود این روزها .... مانتو آجری رنگ زیبا و خوش دوختی
را انتخاب کرد یادش نمیرفت چقدر آن روز سامیه اصرار کرد تا آن را بخرد! روسری زیبایی که هماهنگ با مانتو اش رو را از کمد برداشت و به عادت همیشگی لبنانی سر کرد. گل های درشت
آجری با آن زمینه کرم تاثیر فوق العاده ای روی زیبایی اش گذاشته بود. عباس همان برادر
باغیرت قصه مامور شده تا زهرا را همراهی کند. میشد از چهره اش فهمید چندان هم راضی به این وصلت نیست نه به خاطر ابوذر بیشتر به خاطر زهرا و زود شوهر کردنش!....