💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد
طاهره خانم چشم گرد میکند: شما با هم فرق دارید؟امیرحیدر چرا چرند میگی؟ دختره چادری، مومن ،نماز خون سر به زیر ،دیگه چی میخوای؟
امیرحیدر رسما کم آورده بود! واقعا سخت بود فهماندن چیزی به کسی که نمیخواهد شرایط را درک کند!
دعوا سر مو بود و پیچش مو!
الیاس که تا آن موقع شاهد بحث بینشان بود گفت:خب مادر من نمیخواد چه زوریه؟
طاهره خانم رو ترش کرد: بی خود نمیخواد ما حرف زدیم.قرار گذاشتیم! دختره همه ی خواستگاراشو به خاطر شازده رد کرده ...
امیرحیدر ذکر میگفت تا صدا بالا نبرد.مادرش داشت زور میگفت!زور!
پوفی کشید و از جایش بلند شد و حین خروج گفت:من با نگار ازدواج نمیکنم مادرم!نه اینکه عیب و مشکلی داشته باشه ها!ابداً ... من تو ایشون چیزهایی رو که میخوام پیدا نمیکنم و مطمئنم هستم اونم اینجوریه
طاهره خانم حرصی گفت: منم خواستگاری هیچ دختر دیگه ای به جز نگار نمیرم! اینو تو گوشت فرو
کن امیرحیدر.
آیه دقیقا یک هفته بود که دیگر زندگی معمول خود را نداشت. زیاد به فکر فرو میرفت و اوضاع خانه هم که بدتر...یک فضای خاصی بر خانه حاکم بود. چیزی شبیه یک ترس ورم کرده روی دل
تک تک اعضای خانواده...ترسی از جنس همان لحن سوالی کمیل:میخوای باهاش بری؟
آیه پوزخندی زد. چه ترس بچگانه ای.
بی حوصله لیست داروهای بیماران را چک میکرد که صدای شاد شهرزاد باعث شد سرش را بالا بگیرد.
با تعجب نگاهش کرد و شهرزاد گفت:سلام آیه خانم! چه خبر ؟ نیستی اصلا،
نگاه میکند چشمان خاکستری دخترک را. هری دلش پایین میریزد از آن هری دل پایین ریختن های از فرط غم.با لبحند میگوید:علیک سلام.ماشاءالله همه جا هم هستی!کی راهت داده؟
_با بابا اومدم دیگه.بند پ
_سرعتت برای یادگرفتن چم و خم و اصطلاحات زبون فارسی ستودنیه....
اینها سعی آیه برای عادی بودن بود.
شهرزاد دست هایش را بر کمرش گذاشت و با اخم گفت:اینا رو ولش کن تو بگو چرا یک هفته است من درست و حسابی نمیتونم با تو تماس بگیرم؟
آیه خسته لبخند میزند:ببخش یکم سرم شلوغه...
سرش شلوغ بود!دروغ نبود!واقعا سرش شلوغ بود کار شاقی بود با اینهمه افکار ضد و نقیض افتاده در مغزش کلنجار رفتن و سعی برای مثل همیشه بودن.
شهرزاد دستهای آیه را گرفت و گفت:امروز دیگه هیچ بهونه ای قبول نیست. من اینجا فقط یه دوست دارم و اونم تویی باید قبول کنی و امروز با من و مامان بریم برای گردش!
پشت آیه لرزید. چه میگفت شهرزاد؟
_ولی شهرزاد جان...
_ولی نداریم آیه تو قبول میکنی
آیه کمی دست و پا گم کرده گفت:گوش کن شهرزاد جان....
نه نمیگذاشت... شهرزاد نمیگذاشت که او حرف بزند لب برچید و گفت:آیه ازت خواهش میکنم
میدونم کار داری ولی خواهش میکنم قبول کن.
آیه با درماندگی نگاهش کرد! دلش از ترس عقلش با صدای ظریفی دم گوشش گفت:یک بار دیگه میتونی مادرتو ببینی!
و عقلش فریاد کشید:دیدار هرچی کمتر بهتر!
و خب این یک قانون است که لطافت را آدمها بیشتر دوست دارند و با منطق چندان میانه خوبی ندارند!مثل آیه...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_یک
به حرف لطیف دلش گوش کرد و گفت:_از دست تو شهرزاد .باشه...
شهرزاد لبخند عمیقی زد و با ذوق دست به هم کوبید:اینه!
با خستگی لباسهایش را عوض کرد و جلوی آینه ایستاد تا مقنعه اش را مرتب کند. لحظه ای بی حرکت به خودش خیره شد. یک تصویر شفاف از یک دختر که نام آیه را تداعی میکرد.
کمی زیر چشمهایش گود رفته بود و خوب میدانست این گودی ها اهدایی بی خوابی های این چند شب است. چهره اش را از نظر گذراند و خودش را با عکسهای دوران نوزادی اش قیاس
کرد!خیلی فرق کرده بود و خب مادرش حق داشت که او را نشناسد! ولی این حس مادرانه ای که میگویند چیست؟ کجا رفته!
بی حوصله در کمدش را بست و ترجیح داد فکر نکند!با خود زمزمه کرد: خودم جان بس کن! حالا که نشناخته! تا آخر عمر که نمیتونی غصه بخوری!
لبخندی روی لب نشاند و به طرف درب خروجی بیمارستان حرکت کرد. شماره مامان عمه را گرفت و عقیله با صدای خسته ای پاسخش را داد:جانم؟
_سلام مامان عمه خوبی؟کجایی؟
_سلام.خونه ام چطور؟
_راستش من امشب یکم دیرتر میام حول و حوش 9
عقیله کمی نگران شد!خاطره ی خوبی نداشت از این (یکم دیر آمدنها!)
_کجا ان شاءالله؟
_میخوام برم بیرون
_با کی؟
آیه با کمی تعلل گفت:با شهرزاد و مادرش؟
دل عقیله به شور افتاد!داشت میشد آنچه نباید میشد با سرزنش گفت:آیه!
_جان دل آیه؟_نکن آیه
_حواسم هست مامان عمه...
_نکن آیه
_مامان عمه به کسی نگو باشه؟
_به حرفم گوش نمیدی؟
آیه نفسی کشید و گفت:مادرمه مامان عمه!دشمنم که نیست!
و عقیله حس کرد آیه هیچ وقت نه او را نه خان جون را و نه پریناز را با این لحن و غلظت مادرنخوانده!
کوتاه آمد. آیه حق داشت گاهی عاقل نباشد!مثل باقی آدمها.کوتاه آمد و تنها گفت:
_مواظب خودت باش! زودتر برگرد.
و آیه با لبخند گفت: چشم عزیزدلم.
گوشی را که قطع کرد از بیمارستان خارج شده بود.قرارشان همانجا بود جلوی در خروجی بیمارستان.یک اضطراب شیرین و خاص به دلش راه پیدا کرده بود!با خود اندیشید خنده دار است او میخواست مادرش را ببیند و قلبش اینطور میکرد!
چشم چرخاند و آنطرف خیابان شهرزاد را تکیه داده به ماشین آیین پیدا کرد.بسم اللهی گفت و ازخیابان رد شد. شهرزاد و مادرش توی ماشین تنها بودند.
دستهایش عرق کرده بود امابا این حال لبخندش را حفظ کرده بود. در ماشین را باز کرد و سوارشد.
_سلام
با سلامش هم شهرزاد و هم حورا به سمتش برگشتند و با خوشرویی جوابش را دادند. حورا سرش را برگرداند و با لبخندی دختر زیبا و نجیب پشت سرش را نگاه کرد. دستهایش را به سمتش دراز کرد و دستهای آیه را فشرد و گفت:ببخش شهرزاد همیشه زحمتت میده.
آیه اما مست گرمای این دستها بود.تنها لبخندی زد و گفت:خواهش میکنم این چه حرفیه.
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_دوم
حورا حس کرد چقدر این دختر و لحن صحبتش دوست داشتنی است!تعریفی بوده که همسرش آنقدر تعریفش را میکرد. و لحظه ای فکرش رفت به یک آیه ی آشنای دیگر.یک آیه ی بیست و
چهارسال دور تر!
لبخندی زد و گفت:خب کجا بریم خانما؟
شهرزاد ذوق زده گفت: تجریش!! همون جایی که بابا میگه لبو و جیگرکی هاش معروفه!
حورا میخندد و آیه لبخند میزند.
حین روشن کردن ماشین حورا میگوید: حالا انگار تو چقدر جیگر خور و لبو خوری
_کجاش خنده داره مامان حورا؟ اتفاقا هم جیگر خورم هم لبو خور.
و آیه دوست داشت به شهرزاد بگوید :حورا را درست تلفظ نمیکنی! حورا نه حَورا! روی (ح)باید
یک فتحه بگذاری و(واو)راساکن تلفظ کنی!
اما ترجیح داد سکوت کند و ببینید مادرش چطور مادری میکند!با تمام غم هایش خوش میگذشت کنار مادر بودن.
و آیه خبر نداشت مادرش هم بو حس میکند این روزها! یک عطر غریب اماقریب....
حورا اما هراز چند گاهی نگاهش میرفت پی نگاه میشی دختر بالغه ی پشت سرش. نگاهش یک چیز خاص را تداعی میکرد و او نمیخواست چیزی را حدس بزند. نگاهش رفت سمت عقیق روی
انگشتر نقره ی دستش! بوی عقیق میداد آیه ی پشت سرش! درست شبیه.....
آیه حس کرد دلش واقعا برای این خیابان تنگ شده...چه شبها که با ابوذر می آمدند امام زاده صالح و آخر شب باقالی پخته میخوردند و قدم میزدند و حظ میبردند.
هوا داشت رو به تاریکی میرفت. نگاهی به ساعت انداخت و هنوز تا ساعت نه دوساعتی وقت بود.
حورا با لبخند به خیابانها و شلوغی اش نگاه میکرد و آیه بی آنکه خود بخواهد به حورا چشم دوخته بود. ناگاه حورا برگشت و به آیه گفت: وقتی بچه بودم با بابا بزرگم زیاد میومدم اینجا. اون موقع هااینجوری نبود البته یکم بافت قدیمشو حفظ کرده ولی نه مثل قدیم نیست! همیشه با صفا بوده آیه نیز با لبخند میگوید: منم همیشه با برادرم میومدم اینجا واقعا خوش میگذره حورا با لبخند نگاهش کرد و گفت:برادر هم داری؟
آیه با خنده گفت:اوهوم اونم دوتا داداش دوست داشتنی!
حورا کنجکاوانه پرسید:همین سه تا؟
آیه جواب داد: نه خوب م...مامانم آدم به فکری بود.یه خواهر کوچولوی هفت ساله هم دارم شهرزاد با همان شور و نشاط مخصوص به خودش گفت:اونقدری نازه مامان من عکسشو دیدم!
حورا با لبخند موهای روی پیشانی شهرزاد را بهم میریزد و میگوید:بازم زیر و بم بنده خدا رو کشیدی بیرون؟
آیه میخندد و چیزی نمیگوید.نگاهش میرود سمت کافه ای قدیمی و دنج و البته پاتوق آخر هفته او
و هم کلاسی های دوران دانشگاهش. لحظه ای به در و دیوارش خیره شد و با لبخند روبه حوراگفت:اونجاشیک توت فرنگی خوش مزه ای داره بریم مهمون من؟
حورا به در و دیواربا مزه کافه خیره میشود و میگوید: اولاوقتی یه بزرگتر همراهته تو مهمونشی
دوما ... من که میگم بریم. تو چی میگی شهرزاد!
شهرزاد میگوید: نمیگم نه!ولی لبو و جیگر چی میشه؟
حورا میخندد و همانطور که کافه راه می افتد میگوید: حالاتو بیا جیگر و لبوتو هم میخوری...
آیه از پشت به راه رفتن مادرش خیره میشود.... به نظر میرسد وقار در راه رفتن را از او به ارث برده باشد!البته هنوز شک دارد اکتسابی از ناحیه ی پریناز است یا انتسابی از حورا!
موسیقی سنتی ومینا کاری و دیزاین کمی تا قسمتی سنتی کافه حسابی به مذاق حورا خوش آمده و آیه کیف میکند با این چهره ذوق زده مادرش.
حورا لبخند زنان میگوید:قشنگه...واقعا قشنگه.
شهرزاد خیره ی مینا کاری ها میگوید:مامان من میخوام همینجا معماری بخونم!
و آیه بلند میخندد... حورا هم خنده کنان میگوید:بازم جو گیر شدی دختر مامان؟
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق 💗
#قسمت_صد_و_سوم
لبخند روی لبهای آیه میماسد!(دختر مامان)توی مغزش اکو میشود و آیه پوزخند میزند.یادش می آید جایی خوانده بود ابوعلی سینا دنیا را عالم کبیر خوانده بود و انسان را عالم صغیر! پوزخندش پررنگ ترمیشود.
دلش میخواست میتوانست به شیخ الرئیس بگوید حضرت شیخ با تمام نبوغ و بزرگی ات اینجا رااشتباه کردی! دنیا عجیب صغیر است! و انسان عجیب کبیر! دلش میخواست میتوانست حال
حاضرش را به شیخ الرئیس نشان دهد و بگوید:خوب نگاه کن یا شیخ.... دنیا آنقدری کوچک بود
که حالا مادرم روبه روی من نشسته و انسان آنقدر کبیر است که با این بعد مکانی کوچکی که بین
ما است من را نمیشناسد و من (دخترمامان) نیستم!
نگاه حورا میکند و میپرسد:شما در حال حاضر چی کار میکنید؟
حورا با مهر میگوید:مدرس دانشگاهم...جامعه شناسی!
آیه اندیشید خوب است! زن رو به رویش حالا میتواند با تسلط کامل ناسیونالیست ها را به چالش
بکشد و حتی بروکراسی طراحی کند برای جامعه ی مدنی!او حتما گیدنز را هم دیده و بحث و گفت و گویی پیرامون کتاب سقوط آزاد اقتصاد جهان داشته است!آخر با غلظت خاصی گفت: من(مدرس دانشگاهم!)خنده اش گرفته بود از این افکار بی معنی و مسخره ی توی سرش خدایش را شکر
گفت که افکار اصوات ندارد!
فکر کرد دید بی ادبی است وگرنه حتما میپرسید:نظر شما در مورد نقش مادردر ساختن جهان تمدنی چیه؟
پوفی کشید و نهیبی بر سر خودش زد!داشت زیادی کشش میداد...
با لبخند به شیک توت فرنگی خوش رنگ و لعابشان خیره شد و گفت:بخورید دیگه.
و خودش اولین قاشق را به دهان گذاشت... حورا با لبخند گفت:آدم هوس میکنه یه شعر ناب بخونه!
و آیه کنجکاوانه پرسید:شاعر مورد علاقه اتون کیه؟
حورا کمی اندیشید و گفت: حافظ که حافظه ی ما است!اما شاید اخوان ثالث...آیه با لبخند به چشمهای شبیه چشمهای خودش خیره شد و زمزمه کرد:سلامت را نمیخواهند
پاسخ گفت
سرها در گریبان است... کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند....که ره تاریک و لغزان است....
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون...که سرما سخت سوزان است...
مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیراهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
آی....
دمت گرم و سرت خوش باد...سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!
حورا با لبخند کوتاه و آرام دستی برای آیه میزند و میگوید:عالی بود! عالی! بیست و چهار سال بود
کسی برام اینطور این قطعه رو زمزمه نکرده بود!اینقدر گرم و گیرا!
و آیه تلخ و خسته خندید! بیست و چهار چه عدد غریب و مظلومیست!
شهرزاد هم دستی زیر چانه اش گذاشت و گفت:تو خیلی خوب بلدی ازچیزای دور و برت لذت
ببری خیلی قشنگ زندگی میکنی...
آیه هیچ نگفت و تنها دستهای شهرزاد را فشرد و بعد گفت:میگم اگه تموم شده بریم یه سر
امامزاده صالح زیارت کنیم که من باید کم کم زحمتو کم کنم...
حورا البته ای میگوید و میخواهد بلند شود تا حساب کند که آیه دستش را میگیرد و
میگوید:بزاریدش به پای هدیه
_آخه...
_آخه نداره حورا جون...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_چهارم
حورا هیچ نگفت و آیه رفت...اولین بار بود که نامش را از زبان آیه میشنید! حَورا! تا بیست و چهار
سال پیش همه او را اینگونه صدا میزدند! دست و دلش لرزیدند! چه شباهت های ترسناکی...
چادر سفید هرچقدر به آیه می آمد صورت شهرزاد را معصوم کرده بود. حورا با لبخند به آن دو خیره
شده بود و شهرزاد مدام به خودش نگاه میکرد و از این هیبت جدیدی که پیدا کرده بود ذوق
میکرد!
و حورا تجدید خاطره میکرد با حیاط با صفای امام زاده صالح.آیه به عادت همیشگی دو رکعت نماز
حاجات خواند و حورا مست حس خوب دمیده در رگهایش گوشه ی سالن نشسته بود و به ضریح
خیره شده بود.در این میان تنها شهرزاد بود که با کنجکاوی به دور و برش نگاه میکرد.
حورا لحظه ای یاد
حَوراگفتن آیه افتاد. نگاهش کرد. چیزی مثل خوره به جان فکر و خیالش
افتاده بود. در طول این بیست و چهارسال وقت و بی وقت این فکر در سرش جولان میداد!
که درست بوده؟
کارش؟
بی آیه شدن ارزش این جایگاه و موفقیت ها را داشت؟
و همیشه بدون حل کردن معادله صورت مسئله را پاک میکرد.اما این را خوب میدانست ازدواجش
با حمید بهترین کار ممکن بود!او آدم خیانت نبود!
و خیانت نکرد به محمد .زمانی راضی به طلاق شد که با خودش کنار آمده بود که محمد را دوست
ندارد.که انتخابش یک انتخاب ذوق زده و هیجان زده بود و آیه را هم اگر محمد نمیگرفت حتما
همراه خود میکرد! او آدم بی مهری نبود.او حالا مادر بود و وجودش با وجود آیین و شهرزاد هنوز
طالب آیه ی یک ماهه و زیبایش بود.
قطره ای اشک از چشمهایش چکید. داشت قبول میکرد اینهمه شباهت اتفاقی نیست! جهان عالم
صغیری است!
نگاه میکند که آیه چه عاشقانه مناجات میکند. با سرانگشتانش ذکر میگوید.یادش می افتد خان
جون هم همینطور ذکر میگفت.اعتقاد داشت این سرانگشتان فردای قیامت شفاعتش میکنند و
جهان عالم صغیری است. اشکهایش میشود هق هق... به همین راحتی اعتراف کرد که ذاکر
کنارضریح همان آیه کوچولوی یک ماهه ی بیست و چهار سال پیش است!حمید را خوب میشناخت!آدمی نبود که به هرکسی نزدیک شود واجازه ی نزدیکی بدهد.
شهرزاد جان حمید بود و باید میفهمید کاسه ای زیر نیم کاسه ی این همه صمیمیت است!
پوزخندی زد حالا اگر همان اول کار میفهمید مگر فرقی هم میکرد؟
دوباره دلش ریخت...یعنی آیه اش را پیدا کرده بود؟
فکر میکرد روزی اگر دخترش را پیدا کند و ببیند حتما بد حال میشود!همیشه انتظار یک شوک قوی
را میکشید و یک مشت رفتار کلیشه ای! اما او گوشه ای نشسته بود و داشت تکه های جور چین
زندگی اش را مرتب میکرد و هق هق میکرد.دخترش بالغ تر از آنی بود که فکر میکرد. خیره ای
عقیق در دستانش شده بود. این انگشتر...
دوباره چشمش رفت سمت آیه.میان رکوع بود که عقیق دخترک از گردنش بیرون زد. یک جفت
مردانه ی همین عقیق در دستش ...همان مهر تایید تصوراتش...همان عقیق یمانی اصل مقدس!
دست گذاشت روی دهانش تا صدایش بالا نرود. زیرلب خدا خدا میگفت و ...راستی جهان چه
عالم صغیری است!
کاش کسی برود و خیال آیه را راحت کند که بعد ها مال صدراهم سو با آیه از صغیر بودن جهان
گفته و کبیر بودن انسان!
آیه بعد از زیارت دنبال حورا گشت اما او را نیافت. داشت دیرش میشد شهرزاد را پیدا کرد که
گوشهای به سقف زل زده بود و به فکر فرو رفته بود....
_شهرزاد جان مادرت کجاست؟
شهرزاد به خود آمد و با نگاه به دور و برش گفت:نمیدونم!
آیه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:عزیزم من خیلی دیرم شده...باید برم میشه شمارشو
بگیری؟
شهرزاد باشه ای گفت و شماره حورا را گرفت...اما حورا خراب تر از آنی بود که بتواند پاسخ شهرزادرا بدهد....
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق 💗
#قسمت_صد_و_پنجم
مهران محکم جلوی پای شیوا ترمز کرد.... شیوا خسته تنها نگاهش کرد!واقعا خسته شده بود
واقعا!
یک ماه بود که داشت با مرد روبه رویش کلنجار میرفت و به نتیجه نمیرسید!
شیوا پوفی کشید و راهی مغازه شد.مهران بی حرف پشت سرش قدم برمیداشت.
کرکره ی مغازه را داد باال وبی حرف وارد مغازه شد. مهران با دیدن گل های خشک شده که حالا
سی تایی میشوند لبخند میزند.
شیوا دیگر طاقتش طاق میشود و با صدای تقریبا بلندی میگوید:نمیخوایید تمومش کنید؟
مهران لبخندی میزند و روی صندلی گوشه ی مغازه مینشیند...
_سلام!
کلافه کرده بود شیوا را حسابی!
_سلام....
مهران کمی خم شد و گفت:چی رو باید تموم کنم؟ شما حتی یه دلیل قانع کننده هم به من نمیدید!
شیوا دلش میخواست گریه کند!با درماندگی میگوید:دلیل میخواید چیکار آقا مهران؟من واقعا
نمیخوام ازدواج کنم...نه با شما نه هیچ کس دیگه!
_منم دنبال چراشم...
شیوا دستی به پیشانی اش کشید.نه...نمیشد... پی همه چیز را به تنش مالید و تصمیمی گرفت که
به احمقانه یا عاقلانه بودنش شک داشت....
سمت در بازِ مغازه رفت و آن رابست و پلاکارت تعطیل است را نصب کرد.
با جدیت سمت مهران رفت و صندلی دیگری را پیش کشید. مهران کمی جا خورده بود.خودش را
جمع و جورکرد. شیوا نگاهش کرد و بعد چشمهایش رابرای چند ثانیه بست...دلش شور میزد
ولی...هرچه بادا باد!
نگاهش کرد وگفت:شما واقعا دلیل از من میخواید؟مهران هم جدی گفت:بله.
شیوا دوباره پرسید:حتی...حتی اگه با آبروی من مرتبط باشه؟
مهران تنها گیج نگاهش کرد.خواست چیزی بگوید که شیوا به علامت سکوت دستهایش را بالا
آورد.
آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت: خیلی خب...من براتون میگم...این داستان
منحوس را فقط من میدونم و آقا ابوذر و حالا هم شما... میگم تا همه چی تموم شه!ولی دلگیرم از
شما که مجبورم کردید تا دوباره حرف اون گذشته ی لعنتی پیش کشیده بشه!
مهران دهان باز کرد که شیوا گفت: تو رو خدا.... دیگه هیچی نگید و شنونده باشید و بزارید تموم
شه این ثانیه های جهنمی!
مهران نگران سکوت کرد و شیوا با همان صدای لرزان شروع به تعریف کردن ماجرا کرد:
یه خانواده سه نفره بودیم... پدرم آدم زحمت کشی بود.کارگری میکرد و زندگی رو میچرخوند.
فقیر بودیم اماآبرو مند! دست پدرم پیش هیچ کسی دراز نبود و همیشه افتخارش این بود نونش
نون حلاله!
تا اینکه ....
نفسی کشید و با زجر قورت داداین بغض :تا اینکه بابا رحیمم یه روز صبح سالم و سرحال از خونه
زد بیرون و ....
سر کارگر میگفت پاهاش سرخورده و از ارتفاع شش هفت متری با سر سقوط کرده!به همین
راحتی بی پدرشدم... اونموقع 14 سالم بود. چه روزگار سختی بود. بعد فوت پدرم هیچ کس
سراغمون نیومد!دوتا عمو داشتم که هر دو وضع مالی تقریبا خوبی داشتند!اماهمشون کشیده بودند
کنار مبادا فقر و بدبختیمون مصری باشه و بیوفته به جون زندگیشون.مادرم با سبزی پاک کردن و
خونه ی این و اونو تمیز کردن اوموراتمونو میگذروند. تا اینکه وقتی هفده ساله بودم درست سه
سال بعد مرگ بابا بیماری تنفسی مامان خونه نشینش کرد!
یه چند ماهی رو با فروش وسایل قیمتی خونه و حلقه ازدواجش که تنها سرمایه ی زندگیمون
محسوب میشد گذروندیم...اما نمیشد اینطور زندگی کرد. قید درس ومدرسه ام رو زدم.
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_ششم
مادرم اول مخالفت میکرد اما میدونستم تنها راه چاره همینه! به جای مادرم یه چند وقتی رو رفتم خونه ی اعیونی های بالا شهر کار کردم... اما.... بعد چند وقت بهم گفتن کارگر جوون نمیخوان...
پوزخندی زد: ترس برشون داشته بود شوهر و بچه هاشون یه وقت از راه به در نشن!
دیگه واقعا بریده بودم. پس اندازمون داشت ته میکشید... آخراش بود ومن درمونده بودم که باید چیکار کنم؟
حال مادرم هم داشت بدتر میشد و من نمیدونستم باید چیکار کنم.
یه روز بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن خسته روی نیمکت پارک نشستم!
نمیدونستم باید چیکار کنم! اونقدری توی فکر بودم که متوجه نشدم دختری کنارم نشسته و مدام داره صدام میکنه...گیج نگاهش کردم که با خنده گفت:کجایی تو؟
همونطور گیج بهش گفتم: متوجه نشدم!کاری داشتی؟
نگاهی به سر و پام انداخت و پوزخندی زد و بعد گفت:بهت نمیاد عملی باشی... دردت چیه؟
هیچی نگفتم. نزدیکتر شد و گفت:هرکسی یه دردی داره دیگه! بگو شاید تونستیم حلش کنیم!
نگاهش کردم! یه چهره تقریبا زیبا و با یه عالمه آرایش روش... نمیدونم چرا تو اون لحظه اون کارو کردم! ولی حس کردم نیازه تا با یکی دردامو در میون بزارم. خسته بودم و فکر میکردم اگه زن کناردستیم نتونه کمکی هم بکنه... لااقل یه ذره سبک شدم...
وقتی سیر تا پیاز قصه ی زندگیمو بهش گفتم با همون لبخند منحوسش نگاهم کرد و گفت میشه
کاری برام انجام بده!
باورم نمیشد! فکر میکردم فرشته ی نجاتمو پیدا کردم... با ذوق گفتم چیکار؟
نگاهم کرد و گفت:همراهم بیا!
ازجاش بلند شد. مردد نگاهش کردم.برگشت و گفت:بیا دیگه... مگه نمیخوای این زندگی کوفتی و وضعیت نکبت بار رو تموم کنی؟
تردید و گذاشتم کنار و همراهش رفتم....
قطرهای اشک از چشمهایش فرو ریخت... نفس کشیدن برایش سخت شده بود اما ادامه داد: نمیخوام بگم اون خراب شده کجا بود! اما بعد از رفتن من به اونجا... من شدم یه.... یه کسی که تو عرف معمول جامعه بهش میگن ...فاحشه.
مهران شوکه فقط مات شیوا را نگاه میکرد.
آب از سر شیوا گذشته بود مصمم تر ازقبل ادامه داد: اول وقتی شنیدم این کاری که میگه چیه یکی زدم زیر گوششو ازاون خراب شده اومدم بیرون...اما... وقتی بعد از چند روز باز به دربسته خوردم و راه چاره ای برام نموند... دوباره برگشتم همونجا!
فرشته با دیدنم کلی طعنه و بد و بیراه نثارم کرد اما در آخر منو هم قاطی کثافت های دور و برش
کرد...
دیگر رسما هق هق میکرد...
_شما نمیفهمید من چی میگم! ولی من تو همون شب اولِ.... تموم شدم! خدای من شاهدِ که حتی
یک بار هم از اون هرزگی و لحظات نکبت بار لذت نبردم.... لذت نداره... به همون خدا قسم حس آشغال بودن لذت نداره! حس اینکه تنت مثل یه وسیله چند ساعتی اجاره شده اونم به قیمت شبی ۵۰هزار تومن لذت نداره!
تا وقتی که اون پنجاه هزار تومن تموم نشه دیگه این کارو نمیکردم! مال حروم خوردن سخت تر
از اون چیزی بود که فکر میکردم! خیلی سخت... ولی من مجبور بودم!
همشونو یادمه.... هر سیزده نفری که منو کشتن و زنده کردنو خوب یادمه! آشغالهایی که زندگیشون، پولشون بود و هرزگی نشخوار میکردند!
یکی کارخونه دار! یکی بابا پولدار... یکی...
پولدار بودند اما عجیب فقیر زندگی میکردند زیر خط فقر شرافت و مردانگی !
درست نیمه ی اول زمستون پارسال بود... یه شب سرد و بی ستاره! شایدم ستاره داشت... یادم نمیاد! خیلی وقت بود که به آسمون نگاه نمیکردم! میترسیدم چشام اتفاقی تو چشم خدا بیوفته و...
ولی سردیشو خیلی خوب حس میکنم! سردی ای به مراتب مطبوعتر و دلپذیر تر از آغوش داغ از هوسِ بی شرفهای دور و برم!
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_هفتم
کنار خیابون وایستاده بودم برای یه شب کذاییه دیگه!
مثل همکارهای!خودم لباس پوشیدنو خوب بلد بودم!نشانه داشتیم آخه... کنار خیابون وایستاده
بودم ...
پرنده پر نمیزد!تعجب کرده بودم..اون موقع شب و اون خیابون همیشه یه مورد داشت! اما اون
شب...
داشتم کنار خیابون قدم میزدم که یه پژو پارس سفید برام بوق زد!
نگاهش کردم!شاسی بلند نبود اما از هیچی بهتر بود. بی هیچ حرفی سوار ماشین شدم...
یه مرد با محاسن پر پشت و نگاهی محجوب و جدی...
مهران فکر کرد!مشخصات ابوذر را داشت میداد شیوا!سرش گیج میرفت از شنیدن این اصوات
نفرین شده.
شیوا تلخندی زد و گفت:حرفی نمیزد...با تعجب به در وپنجره ی ماشین نگاه کردم...
قرآن آویز زیر آینه ی جلو... السلام علیک یا امیرالمومنین شیشه ی پشت...همه و همه نشون میداد
مردی که سوار ماشینش شدم با بقیه فرق داره.فکر کردم همون مقدس نما های کثیف باطنه! برام
جالب بود.اینجوریشو ندیده بودم
پوزخندی زدم و گفتم:میخوای سکوت اختیار کنی اخوی؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:شما باید بگی کجا باید برسونمتون!
تک خنده ای کردم و گفتم:اوه!چه لفظ قلمم میحرفی حاجی ! نترس اینجا هیچ کدوم ازمریدات
نیستن که آبروت بره خودت باش
فقط با اخم نگاهم میکرد.
بعدازچنددقیقه پرسید:خونتون کجاست؟باتعجب گفتم:خونمون؟ خیلی صفر کیلومتری اخوی! من نباید آدرس بدم!این شمایی که جا و
مکان تعیین میکنی!
پوفی کشید و گوشه ای نگه داشت!
شب عجیبی بود آن شب!عجیب ومتفاوت...نگاهم نمیکرد.خیره به جاده ی رو به رومون
پرسید:شبی چقدر
پوزخندی زدم و گفتم:پنجاه تومن!خیلی ناقابله!
با تعجب نگاهم کرد.اولین بار بود که مستقیم تو چشمام نگاه میکرد مبهوت پرسید:شبی پنجاه
تومن؟ فقط پنجاه تومن؟
عصبی شده بودم!با لحن تندی گفتم:پنجاه تومن برای شمافقط پنجاه تومنه!واسه ما میشه
خرجی دو هفته زندگی
چشمهاشو با درد بست و سرشو به شیشه ی پنجره تکیه داد.فهمیده بودم کاسب نیستم!احتمال از
اون ریشو های مامور به ارشاد بود!
در ماشینو باز کردم و خواستم پیاده شم که محکم گفت:در و ببند
نگاش کردم و گفتم:تو اینکاره نیستی ولم کن بزار برم کارو زندگی دارم!
محکم تر گفت: گفتم درو ببند!
ترسیدم و بی اراده در و بستم
ماشینو روشن کرد و راه افتاد.بعد از چند دقیقه پرسید:پدر و مادر داری؟
عصبی گفتم:مفتشی؟
بلند گفت:ببین اونقدری عصبی هستم که هرکاری از دستم بر بیاد پس درست جوابمو بده!
ترسیده سری تکون دادم و گفتم:پدرم چهارسال پیش مرده
_مادرت چی؟
_مریضه تو خونه است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آثار عجیب و فوق العاده سوره ی واقعه در شب #جمعه....♥️
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی #امام_زمان
جلو امام زمان، جرئت میکنی؟!
🎙سخنرانی حجت الاسلام حیدریان
اللهمعجللولیڪالفرج🌿
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#تلنگر
هرگاه دستی را گرفتی
هرگاه غرور کسی رو نشکستی
هرگاه به بنده ای کمک کردی
هرگاه غرور بیجا نداشتی
هرگاه در همه حال فقط خدا را دیدی
آنگاه دعایت به عرش میرسد
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔴 درک ظهور و یار حضرت شدن
🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند :
🌕 هر کس سوره اسراء را در هر #شب_جمعه بخواند نمی میرد تا آنکه زمان قائم آل محمد علیه السلام را درک کند و از یاران او بشود.
#امام_زمان #جمعه
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ #نماز_شب
🔺 دیگه شک در این مورد جایگاهی ندارد
هرشب با عشق #امام_زمان نمازشب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدیونم به دعای کسی که شبونه برام
دوتا دستاشو میاره بالا واسم دعا میخونه
#مجنونم
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امیرالمومنین
#تولی_و_تبری
بعد از #غدیر...
آنان که چشم دیدن امیرالمومنین را نداشتند...
سنگِ کفر و نفاق را کاشتند!
آنان خوب میدانستند...
محبت علی ایمان است و...
بغض او، کفر!
وقتی دستشان به جایی بند نشد...
وقتی صدیقهی طاهره...
جواب سلامشان را نداد...
وقتی فرمود:
بهخدا بعد از هرنمازم...
شما دو نفر را نفرین میکنم...
وقتی فرمود:
یاعلی! مرا شبانه غسل بده...
و آن دو را برای تشییع جنازهام باخبر نکن...
آبرویی برایشان نماند...
و تا همیشهی تاریخ...
از عین و لام و یاء...
متنفر شدند!
کمر بستند به دشمنی و عداوت...
با علی، اهلبیت او و دوستدارانش!
این کینه...
تا ظهور حضرت موعود ادامه دارد!
و فرمود:
دوستانِ علی، حلالزادهاند و...
دشمنانشان، …!
شاهین ترازوی خدا...
شد محبت علی و اولادش...
و بغض و کینه نسبت به دشمنانشان!
نقش ولای علی بر سینه ماست!
الحمدلله
#العجل
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_هشتم
_میدو...
_نه...نمیدونه
پوفی کشید و گفت:آدرس خونتونو بده
نمیدونم چرا ولی توانمو برای مخالفت از دست داده بودم ... بی کلنجار رفتن باهاش آدرس
نزدیکترین جا به خونمونو دادم. بی حرف تا اونجا روند. بعد از چنددقیقه که رسیدیم.. نگه
داشت.میخواستم پیاده شم که گفت:بشین و در داشبوردو باز کن...
متعجب نگاهش کردم که گفت:بازش کن دیگه
بازش کردم و چند بسته اسکناس دو هزار تومنی توش بود
_برشون دار....
برشون داشتم ...بی اونکه نگام کنه گفت: نمیدونم چقدره ولی خیلی بیشتر از دست مزد کذاییته...
برش دار و امشب نیا از خونت بیرون....
شوکه و مبهوت نگاش کردم...آروم زمزمه کردم:من گدا نیستم×!
بلند ترین داد اون شب رو سرم کشید و گفت:یعنی کارت شرافتمندانه تر از گداییه؟
سوالش پتک شد و محکم خوردروی سرم...حق بود و تلخ...مزه ی زهر مار داره حقیقت!
بی حرف پولو گذاشتم تو کیفمو پیاده شدم. تو خلاء بودم انگار.... یه کرختی خاصی بهم دست داده بود
صداشو از پشت سرم شنیدم ...از ماشین پیاده شده بود و به سمتم می اومد. کنارم که رسیده
خیره به زمین یه کارتی رو به روم گرفت.کارت همین مغازه بود .بهم گفت: من واسه مغازم یه فروشنده لازم دارم... اگه دنبال یه کار آبرومند میگردی میتونی روم حساب کنی!
اینو بهم گفت و رفت..... رفت و من موندم هزار سوال توی مغزم... نمیدونم آقا ابوذر چی بودن تو زندگی من فرشته ی نجات، معلم، برادر نمیدونم... ولی هرچی بود، امروزمو مدیون ایشونم و جوونمردیشون! اینکه یه پسر بیست و دو ساله که میتونست مثل باقی آدم های دور برم به فکر خودش باشه و ....اما مردونگی به خرج داد و یه آدم غرق تو کثافتو کشوند بیرون ... منو با خدام آشتی داد و حالا شدم شیوا! شیوایی که هنوز خطا و اشتباه میکنه اما دیگه مثل گذشته نیست...از خدای بالا سرش
میترسه! با خداش درد و دل میکنه! گله هم میکنه... شیوایی که حالا آبرو داره..مال حلال میخوره و مادرش برای عاقبت به خیریش دعا میکنه! شیوایی که...
شیوا داشت میگفت اما مهران دیگر چیزی نمیشنید!
انتظار خیلی چیزها را داشت که بشنود اما این را...نه و می اندیشید چندتا مثل شیوا در زندگی ابوذر هستند! البته خبر نداشت بعد از آن شب دیگر ابوذر دست به چنین کاری نزد من باب همان دست و دل لرزیده
من باب همان توجه به وسوسه های شیطان ومن باب همان پایی که داشت میرفت بلغزد!
.
.
.
بافت قهوه ای رنگش را بیشتر به خودش پیچید و به آسمان خیره شد.
حمید کنارش ایستاد و خیره نگاهش کرد.بالآخره باید از دلیل این انقلاب دو روزه ی حال همسرش
سر در می آورد.
آرام در آغوشش گرفت و گفت:چی شده عزیزم؟ چی باعث شده اینطور تو خودت بری؟
اشکی از چشمهای حورا چکید. سرش را بیشتر به سینه ی مردش تکیه داد و گفت: تو میدونستی حمید؟
حمید سوالی پرسید:چی رو؟
حورا بغض تلخش را فرو خورد و گفت: میدونستی آیه... آیه ی منه؟
حمید سکوت کرد. فکر میکرد تنها حدس و گمان باشد اما واقعا داستان جدی تر از این حرفها بود.
تنها گفت:منم حدس میزدم...از روی شباهت ها...اسم فامیلی...و اون چشمهای میشی!
حورا دردمندانه نالید:حالا چیکار کنم حمید؟چیکار کنم؟ اون یه زن دیگه رو صدا میزنه مادر... من برم چی رو بهش بگم؟چی رو توجیه کنم؟
حمید محکم تر او را در آغوشش فشرد و گفت:آیه دختر فهیمیه!درکت میکنه...
_من میترسم حتی ندونه که مادرش مادرواقعیش نیست!
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_نهم
حمید کلافه گفت:میدونه...میدونه..
اینجور که معلومه پیش عمه اش زندگی میکنه.
حورا با تعجب حمید را نگاه کرد:با عقیله؟
_اوهوم یه همچین اسمی داشت...
حورا دلگرم شد....تردید ها را کنار گذاشت.
_حمید ...من همین فردا میخوام برم دیدنش...میخوام ...میخوام بهش بگم مادرشم...میخوام
بهش بگم چقدرعاشقشم.براش توضیح بدم که نمیشد بمونم...براش براش...
حمید پرید وسط حرفش و گفت:خیلی خب عزیزم...آروم باش.باشه باشه میریم.تو آروم باش.
آیین بی آنکه بخواهد شنونده این مکالمه بود. تکیه داد به دیوار و به تصویر گل نیلوفر تابلوی روبه
رویش خیره شد.
گیج شده بود چه عکس العملی باید نشان بدهد؟
اندیشید.به بیست و چهار سال قبل.که کودکی پنج ساله بود و پدرش کنارش کشید و مردانه با او
مشورت کرده بود! دوساله بود که بی مادر شده بود و حاال پدرش از مادر داشتن برایش میگفت.از
زنی که میخواهد جای مادرش را پر کند ...
زنی که آمدو عروس خانه ی پدرش شد.
برعکس تصوراتش بد نبود.اما خیلی هم مادر نبود.بیشتر یک دوست بود تا مادر. گاهی وقتها
کودکانه اعتراف میکرد که دلش مادری میخواهد همیشه نگران.نه دوستی که سعی میکرد درکش
کند!!!!!
و حالا این دوست، دخترش را پیدا کرده بود!دختری که عجیب این روزها فکر و ذکر آیین را درگیر
خودش کرده بود!
دختری که یک جنس ناشناخته داشت و هیچ واژه ی توصیفی نمیتوانست این جنس را توصیف
کند.
سرش درد گرفته بود از این روابط پیچیده!اینکه هیچ چیز سر جایش نیست!حتی فکر و ذکرش...آیه به عادت همیشگی مسیر تاکسی خور ایستگاه تا بیمارستان را پیاده می آید با همان لبخند
مختص به خودش.صبح خنکی بود و سیخ ایستادن موهای تن از شدت سرما حس جالبی را به او
منتقل میکرد.
با طمئنینه وارد بخش شد و سلام گرمی به هنگامه و مریم و ریحانه داد!نسرین را بعد از چند هفته
بود که در آنجا میدید!
با شوق او را در آغوش کشید و گفت: کجایی تو ؟
نسرین اخمی مصنوعی کرد و گفت:من کجام؟تو سرت شلوغه فرصت نمیکنی به ما سر بزنی!
_آره به خدا اینو راست میگی کلی کار روی سرم ریخته!من شرمنده!
ریحانه با خنده گفت:تا باشه از این کارا!
آیه چشم ریز کرد : منظور؟
مریم زد رو شانه ی ریحانه و گفت:منظور اینه که با بالا یا والا مالاها میپری ما رو از یاد بردی
دیگه!
آیه چپ چپی نگاهش کرد و گفت: سبزی پاک کردید پشت من غیبت کردید نه؟
هنگامه با خنده گفت:اینا که تازه وکیلن تو بقیه پرستارا رو دریاب که یه سره پشت سرت حرف
در میارن! خوخودتم مقصری دیگه!واسه چی همش با دل این دختره راه میای تا پشتت اینقدر
حرف در بیاد!
آیه پوزخندی میزند و در دل میگوید:یک ربط عمیق این میان است!
اما شانه ای بالا انداخت و گفت:خودت میگی پشت سرت!حرف پشت سرم برای همون پشت
سریاست!
نسرین آرام سوتی میکشد و میگوید:بابا دندان شکن پاسخ ده!
آیه تنها ابرویی بالا می اندازد و همانطور که به اتاق استراحت میرود تا لباسهایش را عوض کند
میگوید:به من میگن آیه!
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_دهم
داشت داروی مسکن پیرمرد تازه از اتاق عمل بیرون آمده را تزریق میکرد که صدای زنگ موبایلش
بلند شد.بد و بیراهی نثار حواس پرتش کرد که گوشی را سایلنت نکرده بود.دارو را تزریق کرد و
سریع گوشی را برداشت.شماره ناشناس بود ...تماس را برقرار کرد و کنجکاوانه پرسید:بله؟
صدای حورا بود :سلام ...
آیه با لبخند و نشاط گفت:سلام حَورا جون خوبید شما؟
حورا حس کرد دلش ضعف میرود برای صدای این دختر...حسرت میخورد که چرا بیست و چهار
سال خودش را محروم از وجود نازنین دخترش کرده بود.با صدای لرزانی گفت:خوبم
عزیزم...خوبم
آیه همانطور که به استیشن میرفت گفت:خدا رو شکر.جانم کاری داشتید؟
حورا لحظه ای مردد ماند که این کاری که میخواهد بکند درست است یا نه...اما دل را به دریا زد و
گفت:میخوام ببینمت...همین امروز اگه میشه...
آیه نگاهی به ساعتش انداخت.چهار و نیم بعد از ظهر بود ....
دستی به پیشانی اش کشید و گفت:جسارتا خیلی طول میکشه حَورا جون؟
حورا تکیه داد به صندلی عقب و گفت:نمیدونم.نمیدونم...شاید.
لحنش آیه را نگران کرد برای همین گفت:من الان میتونم شما رو ببینم.البته تو خود بیمارستان.
_اتفاقا منم الان جلوی در بیمارستانم.کجا ببینمت؟
دنج ترین جای بیمارستان احتمالا همان نیمکت زیر بید مجنون بود. آدرسش را به حورا داد و
نگران گوشی را قطع کرد.
به هنگامه گفت:هنگامه من میرم بیرون بیمارستان یه نیم ساعت کار دارم زود بر میگردم مشکلی
پیش اومد بهم زنگ بزن باشه؟
هنگامه سری تکان و داد و آیه پا تند کرد.
حورا نگاهی به دسته گل نرگس در دستش انداخت. شهرزاد گفته بود عاشق نرگس است و حورا
یادش آمد محمد هم نرگس زیاد دوست داشت!اضطرابش مهار نا شدنی بود و او حتی نمیدانست چطور باید شروع کند و حرف بزند.
بید مجنون مورد نظر آیه را پیدا کرد و روی نیمکت کوچکش نشست.جای دنجی بود و لبخندی زد
به این سلیقه ی خوب دخترش... آیه را دید که از دور می آید و برایش دست تکان میدهد...
ضربان قلبش تند تر رفت.آنقدر که میترسید صدایش به گوش آیه برسد.
آیه خندان نزدیکش آمده و چون راه را تند آمده بود نفس نفس زنان گفت:سلام حورا
جون...ببخشید معطل شدید...
بعد با چشم نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت:شهرزاد نیست.
حورا لبخند محوی زد و گفت:سلام...نه شهرزاد نیست من با خودت کار داشتم
دلشوره ی بی موردی سراغ آیه آمد.کنار حورا نشست و حورا با لبخند و لحنی که عشق در آن موج
میزد گفت:تقدیم به شما!
آیه هیجان زده دسته گل ها را گرفت و گفت:وای خیلی ممنونم... خیلی قشنگه...من عاشق نرگسم.
حورا تنها نگاهش کرد.چقدر دلش میخواست این دخترک را در آغوش بگیرد و آنقدر در همان حال
بمانند تا این بیست و چهار سال دلتنگی رفع شود.
آیه کنجکاو پرسید:حالا کارتون چی بود حورا جون؟
حورا تنها نگاهش کرد.مستاصل و در مانده...واقعا نمیدانست از کجا باید شروع کند.
نفسی کشید و بی مقدمه از آیه پرسید:آیه...تو منو نمیشناسی؟
آیه با تعجب چشم از نرگسها گرفت و گفت:منظورتونو متوجه نمیشم!
_منظورم واضحه!
آیه گنگ نگاهش میکند و لحظه ای ازذهنش میگذرد نکند فهمیده باشد؟
دستی به مقنعه اش میکشد و میگوید:خب شما مادر شهرزادید همسر دکــ....
حورا کلافه میگوید:نه...اینا نه...یه ربط دیگه..
آیه داشت مطمئن میشد:چه ربطی؟
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق 💗
#قسمت_صد_و_یازدهم
حورا خسته تکیه میدهد به نمیکت و زمزمه میکند:میدونستم از من چیزی بهت نمیگن...
چشمهای آیه گرد شده...پس فهمیده بود.فکر این لحظه را نمیکرد.برنامه ای هم برایش نداشت!
دست روی قلب طغیانگرش گذاشت....
سرش را به زیر انداخت وزمزه کرد:چرا...گفتن...برام از شما گفتن.
حورا شوکه نگاهش کرد.آیه هم به چشمهایش خیره شد و با لبخند غمگینی گفت:چه عجب مامان
حَورا...
حورا فقط نگاهش میکرد.در واقع یک دفعه و آنی خالی شده بود.تصورش سخت بود یک باره آیه
اش او را مامان حَورا صدا کند!
آیه دستهای خوش فرمش را در دست گرفت و گفت:من میدونم چه ربط دیگه ای بین ما هست.
من شما رو میشناسم.درست همون شبی که عطر مادرانه تون کل فرودگاه رو پر کرده بود.درست
همون شبی که محکم بغلم کردید و گرما ی آغوش بیست و چهارسال پیشو یادم انداختید
شناختمتون.
اشکهای حورا را از گونه اش پاک کرد و گفت:من شما رو میشناسم مامان حَورا.
قدیما حدود بیست و چهارسال پیش نه ماهی همسایه هم بودیم. یه چند وقتی با لگد زدنام
مزاحمت شدم...البته حاال میفهمم دنیا اونقدری ارزش نداشت که واسه خاطرش به شما لگد
بزنم!من آیه ام مامان حورا.خوب میشناسمت. شما همون زنی هستی که دردناک ترین لحظات
عمرتونو برای به دنیا آوردن من تحمل کردید. من میشناسمت مامان حَورا.... شما مامان حَورای
منی همونی که....
بغضش را فرو خورد و با همان صدای لرزان و لبخند به لب گفت:ولش کن... بحث وتوجیح
زیادی این لحظاتو تلخ میکنه!مهم اینه که من و شما اینجاییم من دست شما رو تو دستم گرفتم و
به این فکر میکنم چقدر دستاتون با لاک صورتی کمرنگ خوشکل میشه و تو فکر یه امر به معروف
و نهی از منکر جانانه ام که ....
حورا نگذاشت آیه حرفش را کامل کند و محکم اورا در آغوش گرفت و بلند بلند هق هق میکرد و
میان هق هق هایش میگفت:الهی فدات شم دختر مامان...ببخش...ببخش دختر مامان....من برات توضیح میدم.من همه چی رو برات میگم!نمیدونم حرفام قانع کننده اس یا نه ولی برات همه چی رو
میگم دختر مامان ...
آیه او را محکمتر در آغوشش فشرد.گلوگاه شناختی اش میان این همه واژه تنها دخترمامان را
دریافت و پردازش میکرد.می اندیشید:صغارت دنیا به کنار...آمال با تمام بزرگ بودنشان چه
کوچکند و خدا چه بزرگ....
آیه هم اشک میریخت از آغوش حورا بیرون آمد و با اشک و لبخند گفت:خودتو اذیت نکن
عزیزم...
حورا دستش را روی صورت آیه گذاشت و گفت:نه ...نه تو باید بدونی... من ...من هرکاری که
بخوای میکنم برای جبران...هرکاری.
آیه تنها لبخند زد.... خیلی هم مهم نبود مادرش توضیح بدهد یانه. در این سالها لحظالتی بود که
تصمیم میگرفت برای همیشه از او متنفر باشد.نقشه میکشید که اگر روزی جایی او را دید بلند
ترین داد های عالم راسرش بکشد.بدترین طعنه های عالم را به او بزند!اما آخرآخرش لحظه ای به
این فکر میکرد که اگر او جای حورا بود چه میکرد؟و ارام میشد با این فکر که ممکن بود او حتی
رفتاری بدتر داشته باشد.
حورا چشمهایش رابست و گفت:نمیدونم..حرفام شاید یه توجیح مسخره باشه.ولی برای من
دلیله...
آیه هیچ نمیگفت و تنها سکوت کرده بود...
حورا نفسی کشید و گفت:هجده ساله بودم که بابام یه شب اومد و بهم گفت که محمد سعیدی
پسر حاج فاروق سعیدی خواستگارمه... محمد اون موقع بیست و سه ساله بود....حاج فاروق یه
حجره صحافی تو بازار داشت و از معتمدای محل بود.باباتم کنارش کار میکرد البته شغل اصلیش
معلمی بود.اونشب نخوابیدمو تا خود صبح فکر کردم.به خودم به محمد....
سال آخر تجربی بودم و هدفم فقط پزشکی بود.فکر میکردم ازدواج مانع هدفم میشه.... پدرت
خیلی مرد محترمیه آیه.وقتی اومد خواستگاریم و وقتی باهاش حرف زدم دیدم چقدربزرگ فکر
میکنه.میشه کنارش خوشبخت بود.مثل تمام ازدواج های سنتی بعد از چند جلسه رفت و آمد
ازدواج کردیم و من شدم عروس خونه ی پدرت...کنار خان جون و عمو فاروق...