فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدیونم به دعای کسی که شبونه برام
دوتا دستاشو میاره بالا واسم دعا میخونه
#مجنونم
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امیرالمومنین
#تولی_و_تبری
بعد از #غدیر...
آنان که چشم دیدن امیرالمومنین را نداشتند...
سنگِ کفر و نفاق را کاشتند!
آنان خوب میدانستند...
محبت علی ایمان است و...
بغض او، کفر!
وقتی دستشان به جایی بند نشد...
وقتی صدیقهی طاهره...
جواب سلامشان را نداد...
وقتی فرمود:
بهخدا بعد از هرنمازم...
شما دو نفر را نفرین میکنم...
وقتی فرمود:
یاعلی! مرا شبانه غسل بده...
و آن دو را برای تشییع جنازهام باخبر نکن...
آبرویی برایشان نماند...
و تا همیشهی تاریخ...
از عین و لام و یاء...
متنفر شدند!
کمر بستند به دشمنی و عداوت...
با علی، اهلبیت او و دوستدارانش!
این کینه...
تا ظهور حضرت موعود ادامه دارد!
و فرمود:
دوستانِ علی، حلالزادهاند و...
دشمنانشان، …!
شاهین ترازوی خدا...
شد محبت علی و اولادش...
و بغض و کینه نسبت به دشمنانشان!
نقش ولای علی بر سینه ماست!
الحمدلله
#العجل
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_هشتم
_میدو...
_نه...نمیدونه
پوفی کشید و گفت:آدرس خونتونو بده
نمیدونم چرا ولی توانمو برای مخالفت از دست داده بودم ... بی کلنجار رفتن باهاش آدرس
نزدیکترین جا به خونمونو دادم. بی حرف تا اونجا روند. بعد از چنددقیقه که رسیدیم.. نگه
داشت.میخواستم پیاده شم که گفت:بشین و در داشبوردو باز کن...
متعجب نگاهش کردم که گفت:بازش کن دیگه
بازش کردم و چند بسته اسکناس دو هزار تومنی توش بود
_برشون دار....
برشون داشتم ...بی اونکه نگام کنه گفت: نمیدونم چقدره ولی خیلی بیشتر از دست مزد کذاییته...
برش دار و امشب نیا از خونت بیرون....
شوکه و مبهوت نگاش کردم...آروم زمزمه کردم:من گدا نیستم×!
بلند ترین داد اون شب رو سرم کشید و گفت:یعنی کارت شرافتمندانه تر از گداییه؟
سوالش پتک شد و محکم خوردروی سرم...حق بود و تلخ...مزه ی زهر مار داره حقیقت!
بی حرف پولو گذاشتم تو کیفمو پیاده شدم. تو خلاء بودم انگار.... یه کرختی خاصی بهم دست داده بود
صداشو از پشت سرم شنیدم ...از ماشین پیاده شده بود و به سمتم می اومد. کنارم که رسیده
خیره به زمین یه کارتی رو به روم گرفت.کارت همین مغازه بود .بهم گفت: من واسه مغازم یه فروشنده لازم دارم... اگه دنبال یه کار آبرومند میگردی میتونی روم حساب کنی!
اینو بهم گفت و رفت..... رفت و من موندم هزار سوال توی مغزم... نمیدونم آقا ابوذر چی بودن تو زندگی من فرشته ی نجات، معلم، برادر نمیدونم... ولی هرچی بود، امروزمو مدیون ایشونم و جوونمردیشون! اینکه یه پسر بیست و دو ساله که میتونست مثل باقی آدم های دور برم به فکر خودش باشه و ....اما مردونگی به خرج داد و یه آدم غرق تو کثافتو کشوند بیرون ... منو با خدام آشتی داد و حالا شدم شیوا! شیوایی که هنوز خطا و اشتباه میکنه اما دیگه مثل گذشته نیست...از خدای بالا سرش
میترسه! با خداش درد و دل میکنه! گله هم میکنه... شیوایی که حالا آبرو داره..مال حلال میخوره و مادرش برای عاقبت به خیریش دعا میکنه! شیوایی که...
شیوا داشت میگفت اما مهران دیگر چیزی نمیشنید!
انتظار خیلی چیزها را داشت که بشنود اما این را...نه و می اندیشید چندتا مثل شیوا در زندگی ابوذر هستند! البته خبر نداشت بعد از آن شب دیگر ابوذر دست به چنین کاری نزد من باب همان دست و دل لرزیده
من باب همان توجه به وسوسه های شیطان ومن باب همان پایی که داشت میرفت بلغزد!
.
.
.
بافت قهوه ای رنگش را بیشتر به خودش پیچید و به آسمان خیره شد.
حمید کنارش ایستاد و خیره نگاهش کرد.بالآخره باید از دلیل این انقلاب دو روزه ی حال همسرش
سر در می آورد.
آرام در آغوشش گرفت و گفت:چی شده عزیزم؟ چی باعث شده اینطور تو خودت بری؟
اشکی از چشمهای حورا چکید. سرش را بیشتر به سینه ی مردش تکیه داد و گفت: تو میدونستی حمید؟
حمید سوالی پرسید:چی رو؟
حورا بغض تلخش را فرو خورد و گفت: میدونستی آیه... آیه ی منه؟
حمید سکوت کرد. فکر میکرد تنها حدس و گمان باشد اما واقعا داستان جدی تر از این حرفها بود.
تنها گفت:منم حدس میزدم...از روی شباهت ها...اسم فامیلی...و اون چشمهای میشی!
حورا دردمندانه نالید:حالا چیکار کنم حمید؟چیکار کنم؟ اون یه زن دیگه رو صدا میزنه مادر... من برم چی رو بهش بگم؟چی رو توجیه کنم؟
حمید محکم تر او را در آغوشش فشرد و گفت:آیه دختر فهیمیه!درکت میکنه...
_من میترسم حتی ندونه که مادرش مادرواقعیش نیست!
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_نهم
حمید کلافه گفت:میدونه...میدونه..
اینجور که معلومه پیش عمه اش زندگی میکنه.
حورا با تعجب حمید را نگاه کرد:با عقیله؟
_اوهوم یه همچین اسمی داشت...
حورا دلگرم شد....تردید ها را کنار گذاشت.
_حمید ...من همین فردا میخوام برم دیدنش...میخوام ...میخوام بهش بگم مادرشم...میخوام
بهش بگم چقدرعاشقشم.براش توضیح بدم که نمیشد بمونم...براش براش...
حمید پرید وسط حرفش و گفت:خیلی خب عزیزم...آروم باش.باشه باشه میریم.تو آروم باش.
آیین بی آنکه بخواهد شنونده این مکالمه بود. تکیه داد به دیوار و به تصویر گل نیلوفر تابلوی روبه
رویش خیره شد.
گیج شده بود چه عکس العملی باید نشان بدهد؟
اندیشید.به بیست و چهار سال قبل.که کودکی پنج ساله بود و پدرش کنارش کشید و مردانه با او
مشورت کرده بود! دوساله بود که بی مادر شده بود و حاال پدرش از مادر داشتن برایش میگفت.از
زنی که میخواهد جای مادرش را پر کند ...
زنی که آمدو عروس خانه ی پدرش شد.
برعکس تصوراتش بد نبود.اما خیلی هم مادر نبود.بیشتر یک دوست بود تا مادر. گاهی وقتها
کودکانه اعتراف میکرد که دلش مادری میخواهد همیشه نگران.نه دوستی که سعی میکرد درکش
کند!!!!!
و حالا این دوست، دخترش را پیدا کرده بود!دختری که عجیب این روزها فکر و ذکر آیین را درگیر
خودش کرده بود!
دختری که یک جنس ناشناخته داشت و هیچ واژه ی توصیفی نمیتوانست این جنس را توصیف
کند.
سرش درد گرفته بود از این روابط پیچیده!اینکه هیچ چیز سر جایش نیست!حتی فکر و ذکرش...آیه به عادت همیشگی مسیر تاکسی خور ایستگاه تا بیمارستان را پیاده می آید با همان لبخند
مختص به خودش.صبح خنکی بود و سیخ ایستادن موهای تن از شدت سرما حس جالبی را به او
منتقل میکرد.
با طمئنینه وارد بخش شد و سلام گرمی به هنگامه و مریم و ریحانه داد!نسرین را بعد از چند هفته
بود که در آنجا میدید!
با شوق او را در آغوش کشید و گفت: کجایی تو ؟
نسرین اخمی مصنوعی کرد و گفت:من کجام؟تو سرت شلوغه فرصت نمیکنی به ما سر بزنی!
_آره به خدا اینو راست میگی کلی کار روی سرم ریخته!من شرمنده!
ریحانه با خنده گفت:تا باشه از این کارا!
آیه چشم ریز کرد : منظور؟
مریم زد رو شانه ی ریحانه و گفت:منظور اینه که با بالا یا والا مالاها میپری ما رو از یاد بردی
دیگه!
آیه چپ چپی نگاهش کرد و گفت: سبزی پاک کردید پشت من غیبت کردید نه؟
هنگامه با خنده گفت:اینا که تازه وکیلن تو بقیه پرستارا رو دریاب که یه سره پشت سرت حرف
در میارن! خوخودتم مقصری دیگه!واسه چی همش با دل این دختره راه میای تا پشتت اینقدر
حرف در بیاد!
آیه پوزخندی میزند و در دل میگوید:یک ربط عمیق این میان است!
اما شانه ای بالا انداخت و گفت:خودت میگی پشت سرت!حرف پشت سرم برای همون پشت
سریاست!
نسرین آرام سوتی میکشد و میگوید:بابا دندان شکن پاسخ ده!
آیه تنها ابرویی بالا می اندازد و همانطور که به اتاق استراحت میرود تا لباسهایش را عوض کند
میگوید:به من میگن آیه!
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_دهم
داشت داروی مسکن پیرمرد تازه از اتاق عمل بیرون آمده را تزریق میکرد که صدای زنگ موبایلش
بلند شد.بد و بیراهی نثار حواس پرتش کرد که گوشی را سایلنت نکرده بود.دارو را تزریق کرد و
سریع گوشی را برداشت.شماره ناشناس بود ...تماس را برقرار کرد و کنجکاوانه پرسید:بله؟
صدای حورا بود :سلام ...
آیه با لبخند و نشاط گفت:سلام حَورا جون خوبید شما؟
حورا حس کرد دلش ضعف میرود برای صدای این دختر...حسرت میخورد که چرا بیست و چهار
سال خودش را محروم از وجود نازنین دخترش کرده بود.با صدای لرزانی گفت:خوبم
عزیزم...خوبم
آیه همانطور که به استیشن میرفت گفت:خدا رو شکر.جانم کاری داشتید؟
حورا لحظه ای مردد ماند که این کاری که میخواهد بکند درست است یا نه...اما دل را به دریا زد و
گفت:میخوام ببینمت...همین امروز اگه میشه...
آیه نگاهی به ساعتش انداخت.چهار و نیم بعد از ظهر بود ....
دستی به پیشانی اش کشید و گفت:جسارتا خیلی طول میکشه حَورا جون؟
حورا تکیه داد به صندلی عقب و گفت:نمیدونم.نمیدونم...شاید.
لحنش آیه را نگران کرد برای همین گفت:من الان میتونم شما رو ببینم.البته تو خود بیمارستان.
_اتفاقا منم الان جلوی در بیمارستانم.کجا ببینمت؟
دنج ترین جای بیمارستان احتمالا همان نیمکت زیر بید مجنون بود. آدرسش را به حورا داد و
نگران گوشی را قطع کرد.
به هنگامه گفت:هنگامه من میرم بیرون بیمارستان یه نیم ساعت کار دارم زود بر میگردم مشکلی
پیش اومد بهم زنگ بزن باشه؟
هنگامه سری تکان و داد و آیه پا تند کرد.
حورا نگاهی به دسته گل نرگس در دستش انداخت. شهرزاد گفته بود عاشق نرگس است و حورا
یادش آمد محمد هم نرگس زیاد دوست داشت!اضطرابش مهار نا شدنی بود و او حتی نمیدانست چطور باید شروع کند و حرف بزند.
بید مجنون مورد نظر آیه را پیدا کرد و روی نیمکت کوچکش نشست.جای دنجی بود و لبخندی زد
به این سلیقه ی خوب دخترش... آیه را دید که از دور می آید و برایش دست تکان میدهد...
ضربان قلبش تند تر رفت.آنقدر که میترسید صدایش به گوش آیه برسد.
آیه خندان نزدیکش آمده و چون راه را تند آمده بود نفس نفس زنان گفت:سلام حورا
جون...ببخشید معطل شدید...
بعد با چشم نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت:شهرزاد نیست.
حورا لبخند محوی زد و گفت:سلام...نه شهرزاد نیست من با خودت کار داشتم
دلشوره ی بی موردی سراغ آیه آمد.کنار حورا نشست و حورا با لبخند و لحنی که عشق در آن موج
میزد گفت:تقدیم به شما!
آیه هیجان زده دسته گل ها را گرفت و گفت:وای خیلی ممنونم... خیلی قشنگه...من عاشق نرگسم.
حورا تنها نگاهش کرد.چقدر دلش میخواست این دخترک را در آغوش بگیرد و آنقدر در همان حال
بمانند تا این بیست و چهار سال دلتنگی رفع شود.
آیه کنجکاو پرسید:حالا کارتون چی بود حورا جون؟
حورا تنها نگاهش کرد.مستاصل و در مانده...واقعا نمیدانست از کجا باید شروع کند.
نفسی کشید و بی مقدمه از آیه پرسید:آیه...تو منو نمیشناسی؟
آیه با تعجب چشم از نرگسها گرفت و گفت:منظورتونو متوجه نمیشم!
_منظورم واضحه!
آیه گنگ نگاهش میکند و لحظه ای ازذهنش میگذرد نکند فهمیده باشد؟
دستی به مقنعه اش میکشد و میگوید:خب شما مادر شهرزادید همسر دکــ....
حورا کلافه میگوید:نه...اینا نه...یه ربط دیگه..
آیه داشت مطمئن میشد:چه ربطی؟
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق 💗
#قسمت_صد_و_یازدهم
حورا خسته تکیه میدهد به نمیکت و زمزمه میکند:میدونستم از من چیزی بهت نمیگن...
چشمهای آیه گرد شده...پس فهمیده بود.فکر این لحظه را نمیکرد.برنامه ای هم برایش نداشت!
دست روی قلب طغیانگرش گذاشت....
سرش را به زیر انداخت وزمزه کرد:چرا...گفتن...برام از شما گفتن.
حورا شوکه نگاهش کرد.آیه هم به چشمهایش خیره شد و با لبخند غمگینی گفت:چه عجب مامان
حَورا...
حورا فقط نگاهش میکرد.در واقع یک دفعه و آنی خالی شده بود.تصورش سخت بود یک باره آیه
اش او را مامان حَورا صدا کند!
آیه دستهای خوش فرمش را در دست گرفت و گفت:من میدونم چه ربط دیگه ای بین ما هست.
من شما رو میشناسم.درست همون شبی که عطر مادرانه تون کل فرودگاه رو پر کرده بود.درست
همون شبی که محکم بغلم کردید و گرما ی آغوش بیست و چهارسال پیشو یادم انداختید
شناختمتون.
اشکهای حورا را از گونه اش پاک کرد و گفت:من شما رو میشناسم مامان حَورا.
قدیما حدود بیست و چهارسال پیش نه ماهی همسایه هم بودیم. یه چند وقتی با لگد زدنام
مزاحمت شدم...البته حاال میفهمم دنیا اونقدری ارزش نداشت که واسه خاطرش به شما لگد
بزنم!من آیه ام مامان حورا.خوب میشناسمت. شما همون زنی هستی که دردناک ترین لحظات
عمرتونو برای به دنیا آوردن من تحمل کردید. من میشناسمت مامان حَورا.... شما مامان حَورای
منی همونی که....
بغضش را فرو خورد و با همان صدای لرزان و لبخند به لب گفت:ولش کن... بحث وتوجیح
زیادی این لحظاتو تلخ میکنه!مهم اینه که من و شما اینجاییم من دست شما رو تو دستم گرفتم و
به این فکر میکنم چقدر دستاتون با لاک صورتی کمرنگ خوشکل میشه و تو فکر یه امر به معروف
و نهی از منکر جانانه ام که ....
حورا نگذاشت آیه حرفش را کامل کند و محکم اورا در آغوش گرفت و بلند بلند هق هق میکرد و
میان هق هق هایش میگفت:الهی فدات شم دختر مامان...ببخش...ببخش دختر مامان....من برات توضیح میدم.من همه چی رو برات میگم!نمیدونم حرفام قانع کننده اس یا نه ولی برات همه چی رو
میگم دختر مامان ...
آیه او را محکمتر در آغوشش فشرد.گلوگاه شناختی اش میان این همه واژه تنها دخترمامان را
دریافت و پردازش میکرد.می اندیشید:صغارت دنیا به کنار...آمال با تمام بزرگ بودنشان چه
کوچکند و خدا چه بزرگ....
آیه هم اشک میریخت از آغوش حورا بیرون آمد و با اشک و لبخند گفت:خودتو اذیت نکن
عزیزم...
حورا دستش را روی صورت آیه گذاشت و گفت:نه ...نه تو باید بدونی... من ...من هرکاری که
بخوای میکنم برای جبران...هرکاری.
آیه تنها لبخند زد.... خیلی هم مهم نبود مادرش توضیح بدهد یانه. در این سالها لحظالتی بود که
تصمیم میگرفت برای همیشه از او متنفر باشد.نقشه میکشید که اگر روزی جایی او را دید بلند
ترین داد های عالم راسرش بکشد.بدترین طعنه های عالم را به او بزند!اما آخرآخرش لحظه ای به
این فکر میکرد که اگر او جای حورا بود چه میکرد؟و ارام میشد با این فکر که ممکن بود او حتی
رفتاری بدتر داشته باشد.
حورا چشمهایش رابست و گفت:نمیدونم..حرفام شاید یه توجیح مسخره باشه.ولی برای من
دلیله...
آیه هیچ نمیگفت و تنها سکوت کرده بود...
حورا نفسی کشید و گفت:هجده ساله بودم که بابام یه شب اومد و بهم گفت که محمد سعیدی
پسر حاج فاروق سعیدی خواستگارمه... محمد اون موقع بیست و سه ساله بود....حاج فاروق یه
حجره صحافی تو بازار داشت و از معتمدای محل بود.باباتم کنارش کار میکرد البته شغل اصلیش
معلمی بود.اونشب نخوابیدمو تا خود صبح فکر کردم.به خودم به محمد....
سال آخر تجربی بودم و هدفم فقط پزشکی بود.فکر میکردم ازدواج مانع هدفم میشه.... پدرت
خیلی مرد محترمیه آیه.وقتی اومد خواستگاریم و وقتی باهاش حرف زدم دیدم چقدربزرگ فکر
میکنه.میشه کنارش خوشبخت بود.مثل تمام ازدواج های سنتی بعد از چند جلسه رفت و آمد
ازدواج کردیم و من شدم عروس خونه ی پدرت...کنار خان جون و عمو فاروق...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_دوازدهم
چند ماه اول زندگی خوبی داشتیم ... اما رفته رفته متوجه تفاوتها میشدم! پدرت یه مرد با تفکرات ارزشی و من یه زنی که خیلی اهل این چیزا نبودم! دروغ چرا نماز و روزه ام رو هم چون پدرم میخواست انجام میدادم.
اختلاف اصلی اونجایی شروع شد که پدرت گفت مخالف کار کردن منه!
دلایل خودشو داشت. میگفت من اونقدری در میارم که تو سختی به خودت نبینی و من میگفتم دردم پول نیست! دردم اینه که من زنی نیستم که بخوام خونه نشین باشم.من میخوام اجتماعی باشم... از ظرفیت هام استفاده کنم.
پدرت میگفت تا هرجا که دوست دارم میتونم درسمو ادامه بدم ....اما شاغل بودنو قبول نمیکرد.
و اینها تنها صورت قضیه بود. این حرفا نشون یه شکاف عمیق اعتقادی بین من و پدرت بود و
همون موقع فهمیدم ما چقدر از هم دوریم. همون موقع بود که فهمیدم حتی دوستش هم ندارم ولی خیلی خیلی برام محترمه! و آیه قبول کن نمیشه بدون عشق به همسرت اون زندگی رو ادامه بدی!
من نخواستم یه خائن باشم. بهش گفتم طلاق!اوایل فکر میکرد من فقط ادا درمیارم اما رفته رفته جدی شد. تا اینکه فهمیدم تو رو دارم...
دنیا روی سرم خراب شد. پدرت خوشحال بود. فکر میکرد وجود تو میتونه این مشکلات رو درست کنه! اما نشد...باور کن نشد آیه...
وقتی به دنیا اومدی به خودم گفتم میمونم و برات مادری میکنم... خدا رو چه دیدی؟ شاید مهر پدرت به دلم افتاد. عذاب وجدان داشتم از این دوست نداشتن... ولی...
دستهای آیه را فشرد و گفت: آیه منو درک میکنی؟ من به پدرت علاقه نداشتم... موندنم خیانت به اون بود وقتی دلم باهاش نبود!
عمو فاروق، پدرم، خانجون ... همه و همه خیلی تلاش کردن تا اوضاع رو درست کنن ولی نشد.
یک ماهه بودی که از هم طلاق گرفتیم... خیلی دوندگی کردم تا حضانتتو بگیرم اما نشد... آیه من دوستت داشتم ولی نشد که بگیرمت... به خدا خواستمت ولی نشد. چند ماه بعد حمید والا استاد دانشگاهم ازم خواستگاری کرد. من اونموقع داغون تر از اون چیزی بودم که بخوام به ازدواج فکر کنم... اونم مردی که زنش مرده بود و یه پسر پنج ساله داشت!
تا اینکه فشار شرایطی که توش بودم اونقدری زیاد شد که یه شب نشستم و فکر کردم...
پدرم عملا جوری باهام رفتار میکرد که انگار وجود ندارم. طلاق یه خط قرمز پر رنگ بود و من اونو کمتر از دوسال زندگی مشترک رد کرده بودم و نگاه مردم جامعه به یه زن مطلقه.... همه و همه باعث شد تا بشینم و با حمید صحبت کنم. این دفعه با چشم باز و منطقی...بهش گفتم.. گفتم که من یه زن اجتماعی ام گفتم که چطور فکر میکنم وچی میخوام و.....
آیه ما خیلی به هم نزدیک بودیم... قبول کردم و باهاش ازدواج کردم!
و شدم مادر آیین پنج ساله.... هر بار که آیینو میدیدم و بغلش میکردم یاد تو می افتادم و حسرت میخوردم... اشک میریختم برای شیری که خشک شد و نصیب تو ازش یک ماه کامل بود...
اومدم دنبالت تا بلکه بعداز چند ماه ببینمت... اما نبودید... از اون محله رفته بودید و کسی خبری
ازتون نداشت...
دیگه طاقت نیاوردم. با حمید تصمیم گرفتیم برای همیشه از ایران بریم و من با قلبی که نیمیشو پیش تو جا گذاشته بودم راهی شدم....
آیه من هچ وقت تو رو فراموش نکردم... تو دختر منی. تو بخشی از وجود منی .... ولی خواهش میکنم ازت منو درک کن... من... من...
آیه دستهایش را روی لبهای حورا گذاشت... با چشمهای اشکی و صدایی لرزان زمزمه کرد:
منو آیینه به هم محتاجیم.... منو آیینه به هم مدیونیم!
ازتماشای انار لب رود... سیر چشمیم ولی دلخونیم
حورا فقط به این حجم مهربانی نگاه میکرد و آیه می اندیشید همین که او اینجاست کافی نیست؟
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_سیزدهم
نگاهم به صفحه ی تلویزیون 41 اینچی بود و فکرم جای دیگری... داشتم معادله حل میکردم...
داشت جور میشد همه چیز.
روی پاهای مامان پری خوابیده بودم و او به عادت کودکی موهایم را شانه میزد و میبافت. لبخندش را حین این کار دوست داشتم.
حلقه ی خیار پوست نکرده ام را به دهان گذاشتم و گفتم: چرا اینقدر زود سامره رو میفرستی بخوابه! نامردیه بابا دو روزه درست درمون ندیدمش...
موگیس کنان میگوید: واسه خاطر اینکه فردا از خواب بیدار کردنش کار حضرت فیله خانم!مدرسه داره و مدام تو مدرسه چرت میزنه اگه خوب نخوابه!
تک خنده ای میکنم و میگویم: کمیل چه درس خون شده!!!
او هم میخندد و میگوید: معجزه است !
بابا محمد هم می آید و کنار ما مینشیند. لبخند زنان به ما خیره میشود و من تنم گرم میشود از این نگاه گرمش. بابا محمد همیشه گرم بمان... سردی ات خون توی رگهایم را منجمد میکند!
مامان عمه و ابوذر دارند با هم مشورت میکنند کادو برای تولد زهرا چه بخرند و من فکر میکنم که این نامزد بازی ها چقدر مضحکند!
اتفاقات امروز را دو به شکم که بگویم یا نه... خانه گرم است و مثل سابق... دوست ندارم جَوَش را خراب کنم... اما بالآخره که چه؟
نگاه به موهای گیس شده ام میکنم و میگویم: خیلی خوشکل شده مامان پری... دستت طلا.
لبخند میزند و من سرش را پایین تر می آورم و چانه اش را میبوسم. بابا دوباره میخندد.
مامان پری دستی به سرم میکشد و میگوید: جدیدا زیاد مامان پری مامان پری میگی!
حق داشت عزیز دلم.صادقانه میگویم: از این به بعد هم میخوام مامان پری صدات بزنم!
ابرویی بالا می اندازد و میگوید: چرا اونوقت...
_چون دیگه نمیترسم!
_ترس؟
خیره به چشمهایش میگویم: نمیدونم... ولی مسخره بوده انگار... من میترسیدم مامان صدات کنم. میترسیدم تو هم بری! مثل مادر خودم. مثل خانجون... مامان عمه رو هم بدون عمهی تنگش مامان صدا نمیزنم!
محو لبخند میزند: چه دلیل مسخره ای میاری آیه...
_گفتم که مسخره است...
دوباره به تلویزیون خیره شد. دل دل کردن را کنار گذاشتم و گفتم: مامان پری...
همانطور خیره گفت:جانم؟
_جونمت سلامت.
روی پیشانی ام ضربه ای مینوازد و میگوید: حرفتو بزن ولد چموش!
بی مقدمه گفتم: مامانم فهمید....
هم بابا محمد و هم پریناز ناگهانی به سمتم برگشتند! لعنتی اینطوری نه! این را نمیخواستم!
بابا محمد چشمهایش را ریز کرد و پرسید: یه بار دیگه بگو.
از روی پای پریناز بلند شدم و کنارش نشستم... سرم را به زیر انداختم و با گیس هایم ور رفتم و گفتم: امروز اومد پیشم... بالآخره منو شناخته بود....
خواستم با شوخی سر و تهش را هم بیاورم: هیچی یه ذره هندی بازی در آوردیم و تموم شد.
مامان پری کمی عصبی گفت: درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ به همین راحتی؟
موهایم را پشت گوشم دادم و گفتم: چیز خاصی نبود آخه... اومد و دلایل خودشو گفت برای
رفتن. همون حرفهای شما منتها با دلایل خودش...
بابا محمد اخم کرده بود. لبخند زنان گفتم: اون اخمایی که داره کم کم فرو میره تو دماغتون رو از هم وا کن بابا جان! چیزی نشده که.
کمی از حجم و وزن اخم هایش کم میشود و میگوید: دیگه چیزی نگفتن؟
_نه چی مثلا؟
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_چهاردهم
مامان پری به جایش گفت: مثلا اینکه میخواد باهاش بری و از این حرفا!
بابا محمد سکوت کرد. انگار او هم حرفش همین بود.
خندیدم و گفتم: بابا شماها چرا اینجوری میکنید؟ کجا برم آخه مادر من پدر من! من همون آش کشک خاله ام !!!
بابا محمد دستی به موهایم میکشد و پیشانی ام را میبوسد و میگوید: من به تو و به فهمت ایمان
دارم آیه....
و بی هیچ حرف دیگری به اتاقش میرود. مامان پری لبهایش را میجوید و به من نگاه میکرد! مثل بچه ها شده بودند! داشتم کلافه میشدم از دست این افکار بچگانه!
*
دکتر والا داشت عکسهای سیتی اسکن بیمار بیست و چند ساله ی تازه وارد بخش شده را بررسی میکرد. نمیدانم چرا تازگی ها اینقدر از او خجالت میکشیدم.
عکس را به دستم داد و با لبخند نگاهم کرد. پرونده بیمار را از دستم گرفت و داروی تجویزی را در آن نوشت. پشت سرش از اتاق بیرون آمدم. با همان لبخند روی لبش گفت: حورا از دیروز انگار رو ابراست...
لبخند میزنم و میگویم: اسمشو همیشه اینجوری تلفظ میکنید؟
کنجکاو نگاهم کرد و پرسید:چطور؟
شانه بالا انداختم و گفتم :هیچی همینجوری!
دکتر والا با لبخند جالب روی لبش گفت: نه برام جالب شد... ایرادش کجاست؟
_خب تلفظ اصلیش میشه حَورا! حوری و حَورا دوتاشون یعنی زیبا روی بهشتی! مذکرش میشه
حوری و حَورا مونثش میشه!
دکتر والا میخندد و میگوید: چه تعصبی هم روی اسم مادرت داری... اوممم حَورا! یکم سخته
تلفظش...
من هم میخندم و میگویم: آره یکم سخته. به ایستگاه پرستاری میرسیم... دکتر میخواهد از بخش برود که خم میشود و آرام دم گوشم زمزمه میکند: یه جشن خیلی خیلی کوچیک میخوایم بگیریم به مناسبت پیدا کردنت... امشب رو به کسی قول نده چون دعوتی پیش ما...
میخواهم تعارف کنم که میگوید: اما و اگر نداره!باید قبول کنی! بیا بلکه شهرزاد هم از تو شوک
بیرون اومد!
و بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشد میرود. لبخندی میزنم! چه رویی داشت این زندگی ! هزار رنگ...
*
محرم نزدیک بود و طلاب داشتند وسایل حسینیه را شستشو میدادند.
قاسم خسته کنار بقیه مینشیدند. کش و قوسی به بدنش میدهد و قلنج های کمرش را میشکند. پنج فرش شش متری را یک تنه شسته بود و واقعا خسته بود.
احمد برای همه چای می آورد و حین تعارف کردن به قاسم میگوید: خسته نباشی دلاور!
قاسم چای را بر میدارد و میگوید:خواهش میکنم زنده نباشی برادر!
جمع را به خنده می اندازد . حاج رضا علی هم به جمع میپیوند و همگی به احترامش از جا
برمیخیزند.
قاسم از جایش بلند میشود تا استادش بر سر جایش بنشیند و خود میرود کنار امیرحیدر روی زمین مینشیند.
امیرحیدر با لبخند نگاهش میکند و ابوذر میزند روی شانه اش و میگوید: حسابی امروز حماسه
آفرینی کردیا!
قاسم صدایش را کلفت میکند و میگوید: داشِت حماسه سازه اصلا! چی فکر کردی؟
حاج رضا علی لبخند محجوبانه ای میزند و قاسم میپرسد:حاجی بالآخره نگفتید من چیکار باید بکنم؟
حاج رضاعلی میگوید: خودت پیداش میکنی! وقتی خوب درکش کنی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #درس_اخلاق #کلیپ #استوری #سخنرانی #مذهبی
شهید هم باشی گرفتاری!
🎙سخنرانی حجت الاسلام رفیعی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔔 استغفار را ترک نکن!
☀️میرزا اسماعیل دولابی:
هر چه اتاق تمیزتر شود، آشغالهای ریزتر به چشم میآیند، دل مومن با استغفار پاک میشود، آنگاه گناههای ظریفتر دیده میشود و مجدد استغفار میکند؛ لذا دائم در حال توبه است.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اگه چندبار گناه کردم بازم برم در خونه خدا، توبم قبوله
گناه کارها حتمن گوش کنند👌
🎙حجت الاسلام عالی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#تلنگر✨
🙎♂مرد فقیری از خدا سوال کرد:
چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
خدا پاسخ داد:
چون یاد نگرفتهای که بخشش کنی!
مرد گفت:
من چیزی ندارم که ببخشم؟
خدا وند پاسخ داد:
داراییهایت کم نیست!
یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی!😊
یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی!☺️
❣یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی
👀و چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران
با نیت خوب نگاه کنی!
به داراییهایمان بیشتر توجه کنیم📌
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نماز_شب
🔸شیخ عباس قمی میگوید یک مرتبه یک بنده خدای مؤمنی بود که من را به منزلش دعوت کرد، از باب اینکه دعوت او را رد نکنم، به خانهی آنها رفتم. خیلی نمیدانستم درآمد و حقوق او چیست و از کجاست. غذایی خوردم و بعدها فهمیدم که او یک جاهایی در معامله رعایت حلال و حرام را نمیکند!
🔸بعد از اینکه از خانهی آن شخص آمدم، تا چهل شب شبها برای سحر بیدار نمیشدم یا اگر بلند میشدم حال نماز شب نداشتم. تاچهل شب وضع من این طور بود.رعایت نکردن حلال و حرام الهی توفیقات را از انسان سلب میکند.
هرشب به عشق #امام_زمان نماز شب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_پانزدهم
ابوذر کنجکاو میپرسد:چی شده؟
قاسم مینالد:هیچی بابا واسه دهه ی دوم محرم ازم دعوت شده برای منبر! هرچی به استاد میگم
کمکم کنه تجربه ی اولمه! چیکار کنم که نفوذ داشته باشم و حرفام کاربردی باشه! یکمم فنون تاثیرگذاری یادم بدن حاجی شونه خالی میکنن!
حاج رضا علی لبخند زنان میگوید: جاهل ...فن و فنون نمیخواد! بفهم چی میگی تاثیرش با خدا!
قاسم میگوید: مگه میشه کسی حرفی رو بزنه که نفهمتش!
حاج رضا علی ابرویی بالا می اندازد و میگوید: الآن تو همه ی چیزایی رو که میگی میفهمی؟
قاسم گفت: خب باید اینطور باشه قاعدتا!
حاج رضا علی نگاهی به استکان در دستش می اندازد و میگوید:تو چرا امروز اومدی اینجا و داری وسایل حسینیه رو میشوری؟
قاسم خیره به استکان میگوید: منظورتون چیه استاد؟
_منظور ندارم! سوال پرسیدم!
قاسم مسلط میگوید: خب واسه اینکه کثیف بودن دیگه!
آنقدر لحنش با مزه بود که همگی به خنده افتادند... با تعجب به جمع نگاه کرد و گفت: جک گفتم مگه؟ خب جواب همین نمیشه مگه؟
حاج رضاعلی استکان را پایین میگذارد و عرق چین سفید رنگش را از سرش بر میدارد و میگوید:
یعنی آخر آخر قال الصادق(علیهالسلام) خوندنات نتیجه اش شد همین؟ چون کثیف بودن؟
قاسم گیج نگاه میکند و ابوذر و باقی طلاب منتظر نتیجه گیری.
قاسم میپرسد:چه ربطی به امام صادقعلیه السلام داره؟
حاج رضا علی دستی به ریشهایش میکشد و خیره به حوض آبی رنگ وسط حوزه میگوید: یه روز آقا امام صادقعلیهالسلام میرن خونه یکی از دوستانشون...میبینن که اون رفیقشون داره یه پنجره تو آشپزخونه می اندازه... بهشون گفتن چرا داری پنجره می اندازی؟ رفیقشون گفتن واسه اینکه دود آتیش و بوی غذا بره
بیرون. آقا امام صادقعلیهالسلام فرمودند نه نگو واسه اینکه دود بره بیرون .بگو واسه اینکه نور خورشید بیاد تو خونه و خونه زیبا تربشه...حالا یه دودی هم بره بیرون!!! حالا لطیف ترین تعبیر تو از این اتفاق قشنگ امروز همین بود؟ کثیف بودن باید میشستیم؟ نمیشد بگی میخوایم نو نوار کنیم مهمون امام حسینعلیهالسلام کیف کنه؟ وسایل امام حسینعلیهالسلام بوی گل بده؟ حاال تو مطمئنی فهمیدی؟...
قاسم به فکر فرو رفته بود ! راست میگفت استاد پیرش! او چه فهمیده بود از خواندن این مقدسات!؟
امیرحیدر با لبخند به مراد و مرشدش نگاه میکرد. الحق که استاد بود...
رفت و کنارش نشست... دهان باز کرد تا چیزی بگوید! از خودش.از مادرش از عاقی که میترسید. از دلی که نمیخواست آن را بشکند. دهان را باز نکرده حاج رضاعلی از جایش بلند شد و گفت: ذکرتو بگو سید! درست میشه...
امیرحیدر بلند شد و پشت سرش راه افتاد و گفت:آخه حاجی یه لحظه صبر کنید...
حاج رضاعلی دستی روی شانه اش گذاشت و گفت:درست میشه سید. همه چی دست
خداست! درست میشه! ذکرتو بگو وقت هدر نده !
و رفت و امیرحیدر ماند و یک دنیا پر از مجهولات و درگیری ها!
ابوذر دستی روی شانه های امیرحیدر میگذارد ومیگوید: توکلت به خدا وقتی حاجی میگه درست میشه یعنی درست میشه!
امیرحیدردست میگذارد روی دست ابوذر با لبخند محوی میگوید: همینه....
صدای زنگ گوشی ابوذر به صدا درمی آید و ابوذر بادیدن نام (بانو) لبخندی میزند و گوشی را جواب میدهد: سلام خانم...
امیرحیدر دور میشود تا ابوذر راحت تر باشد.
زهرا به تاج تخت تکیه میدهد و میگوید: سلام آقایی
ابوذر دستی به ریشهایش میکشد و میگوید: خوبی عزیزم؟ جانم کاری داشتی؟
زهرا با دلی غنج رفته میگوید: کار که نه... امشب شام بیا اینجا.....
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_شانزدهم
ابوذر گردنش را ماساژ میدهد و میگوید: من واقعا دوست دارم بیام ولی مطمئنم اگه بیام آبروتو میبرم! جات خالی حاج رضاعلی امروز کلی ازمون کار کشیده نا ندارم! مشکلی نیست ولی ممکنه بیام و یهو وسط سفره غش کنم! بازم انتخاب با شما بانوی من!
زهرا میخندد آنقدر که اشک از چشمهایش جاری میشود با همان لحن پر از خنده میگوید: خدا بگم چی کارت کنه ابوذر. نمیخواد بیای! برو خونه بخواب... یادت باشه ها ! فردا از خجالتت در میام!
ابوذر خندان از خنده ی عزیزش گفت: غلامم بانو!
زهرا دوباره میخندد و با همان خنده از ابوذر خداحافظی میکند. در دل برای هزارمین بار خدا را شکر میکند برای داشتن همسری چون ابوذر.
ابوذر با تنی خسته سراغ باقی میرود تا آخرین وسایل را هم جمع و جور کند که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند میشود! قاسم کارتن به دست از کنارش میگذرد و با صدای بلند میگوید: اللهم الرزقنا این تعداد زنگ خور گوشی!
ابوذر به شوخی به پس گردنش میزند و تماس دریافتی از مهران را جواب میدهد:
_به سلام داش مهران! کجایی تو؟ یه هفته است ازت خبری نیست؟
صدای گرفته مهران قدری نگرانش کرد: باهات کار دارم ابوذر...
ابوذر هم کمی جدی تر میگوید: چیزی شده مهران؟ اتفاقی افتاده؟
مهران خسته گفت: میخوام ببینمت ابوذر! الآن... حالم خوش نیست
_چت شده آخه؟
_میای یا نه؟
ابوذر خیره به کارهای خورده ریزش بود که قاسم از کنارش رد شد و گفت: اگه کارت دارن برو ما هستیم داداش
لبخندی به مرام قاسم زد و به مهران گفت:باشه من میام کجا
_همون پارک نزدیک خونتون...
_باشه پس فعلا خدا حافظ
مهران خیره نگاهش میکرد. این لحن ترسناک ابوذر منحصر به فرد این لحظه بود قسم میخورد...
ابوذر نزدیکش شد و کشیده ی محکمی به گوشش زد: فاحشه است نه؟ بهت گفتم فعل جملتو درست کن! بدکاره بود!!! توبه کرده... گفتی توبه ی گرگ مرگه! من و تو شدیم آدم خوبه؟ د آخه بی شرف تو چطور روت میشه اینطور حرف بزنی؟
کشیده ای دیگر به گوشش نواخت و گفت: بی غیرت اون دختر برای اینکه تو همه چیزو بدونی! تو چشاتو واکنی این حرفا رو زد! وگرنه گذشته که فراموش شده بود... تو خیلی خوبی؟من و تو توی زندگیمون کثافت کاری نداشتیم؟ تو خودت پیش رفیقات نمیشستی و از گرفتن دست فلان دختر تا کوفت کردن نجسی با اون یکی دختر حرف نمیزدی و هر و کر راه نمینداختی؟
مهران بدون دفاع تنها دستی به صورتش کشید و گفت:من اونقدری کثیف نبودم که باهاشون تا
تخت پیش برم!
ابوذر منفجر شد و با قدرت بیشتری کشیده ی سوم را زد و فریاد کشید: کثافت کثافته نفهم! چه یه ذره چه یه دنیا! د آخه بیشعور تو که دیدی مجبور شد! من کارشو تایید نمیکنم ولی لااقل از تو باشرف تر بود که
....
مهران عصبی غرید: تند نرو پسر پیغمبر!! پیاده شو با هم بریم! اگه اونقدری که میگی الههی
پاکیه چرا نرفتی خودت بگیریش!
ابوذر فکر نمیکرد مهران تا این حد وقیح باشد... یقه اش را گرفت و فریاد کشید: من باید برای
دلمم به تو توضیح بدم؟ ربطش به خزعبالت تو چیه؟
مهران اینبار به دفاع از خود یقه اش را از میان دستهای ابوذر بیرون کشید وگفت: بسه دیگه این جوونمرد بازیا! قبول کن هیچ مردی با این گذشته کنار نمیاد!
ابوذر سری به نشانه ی تاسف تکان داد. بحث را با او بی نتیجه میدید!
دستش را به نشانه ی تهدید جلوی مهران گرفت و گفت: به ولای علی مهران... به ولای علی اسم
شیوا رو جلوی من بیاری کاری میکنم از زبون چرخوندن تو دهن لامصبت پشیمون شی! شیوا از امروز حکم خواهر و ناموس منوداره. خبر داری که چقدر رو ناموسم حساسم...
بعد بی هیچ حرفی از کنار مهران گذشت... مهران مبهوت تنها رفتنش را نظاره میکرد...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_هفدهم
تا به حال اینقدر او را عصبی ندیده بود... دنبالش راه افتاد نمیخواست آدم بده او باشد!
ابوذر را صدا میکرد اما گویا صدا به او نمیرسید. ابوذر اما با حالی متشنج با شیوا تماس
گرفت... بعد از چند بوق صدای شیوا را شنید: سلام آقای سعیدی؟
ابوذر با اعصابی خورد گفت: سلام خانم محترم این چه کاری بود کردید خانم؟
شیوا با اضطراب پرسید: چی شده؟ چه کاری؟
_مگه من نگفته بودم لازم نیست چیزی در مورد گذشتتون به کسی بگید؟ چرا اینکارو کردید؟
شیوا مستأصل گفت: خب...خب ایشون باید میفهمید...
_خدا هم میگه وقتی توبه کردی لازم نیست گناه گذشتتو به زبون بیاری اونوقت شما واسه چی
اینکارو کردید؟ من چی بگم به شما آخه...
شیوا میخواست از خود دفاع کند که صدای محکم ترمز ماشین و بعد بوق بلند آن به جای صدای عصبی ابوذر به گوش رسید... با نگرانی داد زد: آقا ابوذر...چی شد؟ آقا ابوذر....
تماس قطع شد... دوباره شماره را گرفت.
صدای بوق ممتدد گوشی بیشتر مضطربش کرد. اما کسی پاسخ نمیداد...
مهران اما خیره به ابوذر نقش بر زمین شده و مردمِ جمع شده دور او تنها با بهت زیر لب ابوذر
ابوذر زمزمه میکرد!
***
آیه با خنده داشت به چشم های شهرزاد نگاه میکرد. شهرزاد که گویی یک پدیده ی عجیب کشف کرده باشد به آیه خیره شده بود و سرتا پایش را برانداز میکرد.
آخر آیه طاقت نیاورد و با خنده پرسید: چیه اینجوری نگاه میکنی؟
شهرزاد با همان خیرگی گفت: یعنی واقعا تو خواهر منی؟
آیه با همان لبخند میگوید: تو چی دوست داری؟
شهرزاد دست زیر چانه را بیرون میکشد و به جمع خندان نگاه میکند. برعکس نگاهی به آیین می اندازد و میگوید: یعنی آیین داداش تو هم میشه!
آیین نه محکمی میگوید که حتی دکتر والا هم متعجب نگاهش میکند! آیه در دل میگوید:همچین نه میگه... کسی هم نخواست تو داداشش باشی
آیین اما فکر میکرد این همه نسبت میتواند بین دو نفر باشد! هر نسبت دیگر غیر از خواهری و
برادری!
شهرزاد با اخم میگوید: یعنی چی؟ وقتی من خواهر آیهام بعد تو داداش منی پس داداش آیه هم میشی دیگه!
آیه دستش را میفشارد و میگوید: چه اصراری حالا تو! اصلا هرچی تو بخوای آقا آیین هم داداش من!
آیین با لبخند به نگاه آیه میکند و فکر میکند اگر موقعیت مناسب تری بود حتما به او میگفت... من یکی ترجیح میدهم نسبتی دیگر با تو داشته باشم! حدالامکان نزدیکتر از یک برادر!
برای خودش هم عجیب و جالب بود. گویا علاوه بر شغل و حرفه علاقه به چشمهای میشی نیز ارثی بود! قلب گرم آیه کار خودش را کرده بود! همین دیشب بود که دلش برای آیه تنگ شده بود. همین دیشب بود که فهمیده بود نیاز دارد به زود زود دیدن آیه! و بارها از خودش پرسیده بود عشق که میگویند همین است؟ همین خواستن یک جوری؟ همین آرامشی که از چشمهای آن طرف قصه میگیرند؟ همین دلی که با دیدنش دست و پا گم میکند و تند تر میزند؟ همین دستی که حسرت فشردن دستهای ظریف آن طرف قصه را دارد؟ همین لبخندی که دوست دارد منحصر به فرد برای خود خودش بزند؟ همین اکراه از چشم گرفتن از چشمهایش؟
عشق همین چیزها بود؟
حورا منو را سمت آیه گرفت و گفت: امشب همه چی به انتخاب شما باید باشه.
آیه نگاهی به جمع انداخت و با خجالت منو را گرفت. درش را باز کرد و نگاهی به اسامی غذا ها انداخت.
می اندیشید رستوران ایتالیایی آمدنشان چه صیغه ایست؟ نگاهش را از منو برداشت و به جمع منتظر نگاهی کرد. منو را بست و با لبخندی خجول گفت: یه چی بگم؟.....
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_هیجدهم
دکتر والا با لبخند گفت:بفرمایید...
آیه منو را نشان داد و گفت:خیلی عج وجق اسماش! خودتون بی زحمت یکی رو انتخاب کنید.
حورا خندان منو را برداشت و شهرزاد و دکتر والا از فرط خنده صوراتشان به قرمزی میزد و در این میان آیین با لبخندی ورانداز میکرد این دختر را و پیوست احساساتش این جمله اضافه کرد: همین دل لرزگی هایی که لحن ساده و بی آلایش آیه به دلش می اندازد عشق بود؟
با مشورت حورا و دکتر والا غذا را سفارش دادند و حورا ذوق زده و خیره به آیه گفت: تعریف کن... از خودت از خانوادت... از این بیست و چهار سال!
طعنه میشد اگر آیه میگفت: تعریفی ها پیش شماست؟
ترجیح داد با لبخند جواب حورا را بدهد: خب بیست و چهارسال زندگی کردم مثل باقی
آدمها... خندیدم. گریه کردم. سفر رفتم. زیارت کردم. غذا خوردم. خیلی وقتا رو چمنا راه رفتم! چرخ و فلک سوار شدم ... یه وقتی ترک دوچرخه ی داداش کوچیکم نشستم و دوچرخه سواری کردم.... کنکور دادم دانشگاه رفتم... الآن هم مثل خیلی از آدمها میرم سر کار...
مثلا آیین عاشق همین تعابیر ساده اما عمیق آیه شده بود اگر اشتباه نکنم!
حورا دست میگذارد زیر چانه اش و میگوید: خانواده ات...
آیه با لبخند میگوید: خوبن...اونا خیلی خوبن... سه تا خواهر برادر دارم... ابوذر و کمیل و سامره.... یه مادر ناز و همیشه نگران و یه بابای مهربان و یه مامان عمه ی همیشه همراه!
حورا از لفظ مادر از دهان آیه در آمده یک جوری میشود... خودخواهیش نمیگذارد با این کنار بیاید که آیه حق دارد همسر پدرش را مادر صدا کند
دکتر والا میگوید: از خواهر و برادرات بگو...
_ابوذر یک سالی ازم کوچیکتره و داره مهندسی میخونه ضمن اینکه یه روحانی دینیه و یه چند
وقت دیگه معمم میشه. کمیل هم سن شهرزاده و میخواد برای کارگردانی درس بخونه و سامره هم که کلاس اوله و عزیز دل همه است.
بعد دستی به موهای پریشان روی پیشانی شهرزاد میکشد و میگوید: اون یکی خواهرمم که شهرزاد بانو هستن از بدو تولد خارجه بودند و خیلی شیرینند و علاقه زیادی هم به معماری دارند. با این حرفش جمع به خنده می افتند و دکتر والا با کنجکاوی میپرسد: گفتی برادر کوچیکترت هم مهندسه هم طلبه؟
_اوهوم! همه فن حریف
حورا میگوید:چه جالب...
شهرزاد شالش را پشت گوشش میدهد و میگوید:آخ آخ آیین اینقدری از این آدمها بدش میاد. ما تو محله ام یه کشیش پیر داریم من هیچ وقت نفهمیدم چرا آیین اینقدر ازش بدش میاد!
آیه از مقایسه ی شهرزاد به خنده افتاد! کشیش پیر و آخوند جوان! نقطه اشتراک چه بود؟
نمیفهمید!
آیه خندان از آیین پرسید: چرا؟ مگه کشیش بیچاره چیکار کرده بود؟
آیین خواست بگوید: کشیش را رها کن....تو من بعد اینگونه نخند... عجیب زیبا میشوی اما تنها لبی کج کرد و گفت: از آدمهایی که به حرفاشون عمل نمیکنن بدم میاد!
آیه ابرویی بالا انداخت و گفت: یعنی شما از همه ی ما بدتون میاد؟
آیین کمی جاخورد: منظور؟
آیه دست به سینه به صندلی اش تکیه داد و گفت: یادمه یه بنده خدایی یه روزی بهم میگفت اگه آدمها به دانسته هاشون عمل کنن دنیا گلستون میشه! همه ی ما به نوعی یه جای کارمون میلنگه!
عجیبه که لنگیدن اونا همیشه بیشتر به چشم اومده! از مهندسی که میدونه کم کاریش ممکنه چه بلایی سر آدمها بیاره اما با این حال از کارش میدزده، معلمی که میدونه آموزش چه تاثیری تو
زندگی آدمها داره اما کم کاری میکنه! یا حتی دکتری که (اشاره به لیوان نوشابه ی در دستان آیین می اندازد) میدونه یه لیوان نوشابه چه ضرری برای معده و بدنش داره اما بازم اونو میخوره!
دکتر والا بلند میخندد و آرام برای آیه دست میزند... حورا میزند روی شانه ی آیین و میگوید: یک هیچ به نفع آیه!
آیین تنها لبخندی به لب دارد و در دل زمزمه میکند: کجای کاری حورا خانم!
سه به هیچ بازی رو برده دخترت!....
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_نوزدهم
شهرزاد میخواهد چیزی از آیه بپرسد که زنگ گوشی آیه مانعش میشود. تصویر ابوذر روی گوشی نقش بسته و آیه با ببخشیدی گوشی را جواب میدهد:
_جانم داداش
برخلاف انتظار صدای زن ناشناسی را میشنود: الو شما آیه خانم هستید؟
آیه نگران میگوید: بله خودم هستم ... گوشی برادر من دست شما چیکار میکنه؟
زن نفسی میکشد و نام محل کار آیه را می آورد و میگوید: برادرتون تصادف کردند. حال چندان
مصاعدی هم ندارند... خودتونو زودتر برسونید...
آیه مات به ظرف دسر رو به رویش نگاه میکند و زیر لب زمزمه میکند: یا جده ی سادات
حورا نگران از نگرانی آیه میپرسد: چی شده آیه کی بود؟
آیه تنها با همان بهت میگوید: ابوذر.....
.
.
.
مثل دیوانه ها اورژانس را بالا و پایین میکردم دنبال ابوذر. دکتر والا طاقت نیاورد و به صندلی آبی رنگ اورژانس اشاره کرد و گفت: آیه شما برو بشین من میدونم چیکار کنم.
خسته و مستأصل روی صندلی نشستم... شهرزاد و آیین با نگرانی نگاهم میکردند و مامان حورا در آغوشم گرفت و نوازش کنان گفت: چه بلایی داری سر خودت میاری دخترم؟ آرووم باش هیچی نیست ان شاءالله
بغضم میترکد و اشکهایم از کاسه ی چشمانم سر ریز میشوند: مامان حورا ابوذرمه....چطور آرووم
باشم...
دکتر والا همراه دکتر سهرابی می آیند. از آغوشش بیرون می آیم و هول و دستپاچه سمتشان میروم: دکتر سهرابی چی شده؟ داداشم کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟
دکتر سهرابی عینکش را از چشمش بر میدارد و میگوید: آرووم باشید خانم سعیدی شما خودتون
که باید بهتر شرایطو درک کنید. جراحت عمیقی به کلیه سمت راستشون وارد شده که احتمالا مجبور بشیم کلیه رو خارج کنیم. یه شکستگی کوچیکم تو سرشون هست که به قدر کلیشون مهم نیست. نگران نباشید با یه کلیه هم میشه زنده موند.
باورم نمیشد... باورم نمیشد. دیوار کنارم را با دست نگه داشتم که نیوفتم. مامان حورا زیر بغلم را گرفت...
_چی شد آیه؟
ناباور به دکتر والا و سهرابی نگاه میکنم و مینالم: ای وای من ای وای من..
کلیه سمت چپش کم کاره دکتر... تقریبا از همون کلیه سمت راستی فقط استفاده میکرد. ای وای ای وای
رنگ از چهره ی دکتر سهرابی میپرد و میپرسد: شما مطمئنید؟
سری تکان میدهدم. میخواهم سوالی بپرسم که از دور مامان پری و باقی اعضای خانواده را
میبینم! وای من...فکر اینجایش را نکرده بودم.
اشکهایم دوباره سرازیر شد و پاتند کردم تا آغوش مامان پری...
او نیز چون من باریدن گرفت. باران خوب بود اما نه از نوع اسیدی!
زهرا گریه میکرد و پرسان نگاهم میکرد. من چه میگفتم وقتی وجودم هنوز پر از مجهولات بود؟ من چه کسی را آرام میکردم وقتی هنوز خودم در طلاتم بودم؟
مامان پری نگاهم کرد و گفت: چی شده؟ چه بلایی سرمون اومده آیه؟
نمیگذاشتند... نمیگذاشتند این اشکها و این بغض لعنتی کز کرده گوشه ی حنجره ام که حرفی بزنم...
بابا محمد سراغ دکتر سهرابی رفت و گفت: شما پزشکش هستید؟ چی شده آقای دکتر؟ چه اتفاقی افتاده؟ به ما زنگ زدن و گفتند بیایید که پسرتونو آوردن.
دکتر سهرابی داشت برای بابامحمد شرایط را توضیح میداد و نگاه دکتر والا این میان سنگین
سرتا پای بابا محمد را میکاوید......