eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
5.8هزار ویدیو
393 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁 بشکنی زد و گفت: چی بالاتر از اینکه من خبر دارم جواب آزمایشت اومده و...جوابش مثبته...چقدر بد میشه همه بفهمن خانوم ایدز داره! قدرت ایستادن نداشتم. افتادم روی زمین. مشتم را به زمین کوبیدم و پرسیدم: چرا جاسوسیمو کردی؟ قهقه ای زد و گفت: برا همراه کردنت با گروهم باید ازت آتو میگرفتم. به سختی بلند شدم و با گریه گفتم: لعنت به هرچی تیم و گروهک و گروهه... در را باز کرد و همانطور که  با نوچه هایش در تاریکی رهایم میکردند، گفت: آخر هفته کاری که باید برام انجام بدی رو بهت میگم. وقتی تنها شدم آهسته گفتم: پس اینطوریه؟ هان؟ راه فراری از گذشته نیست. نمیشه آدم باشم...باشه پس حالا که ... با خشم از جایم بلند شدم و رفتم داخل محوطه که فاطمه را دیدم زیرلب غر زدم: اه همه جا باید ریختش جلو چشم باشه؟! آمد طرفم. راه کج کردم ولی پابه پایم قدم هایش را تند کرد تا به من رسید و گفت: از خانم مدیر خواستم اجازه بده جمعه دخترایی که میان نماز رو ببرم زیارت...اونم شرط گذاشت علاوه بر خودش و چند نفر از کادر اینجا...گفت که یه نفر از بچه های اینجا رو کمکم ببرم. من تو رو پیشنهاد دادم اونم فقط گفت با پلیس برا ازهم پاشیدن یه تیم قاچاق چی، همکاری کردی. من از گذشته ات چیزی نپرسیدم. تا خودت نخوای هیچی... ایستادم و گفتم: من ...نباید  اون حرفارو بهت میزدم. لبخندی زد و گفت: دیگه بهش فکر نکن. پس میای؟ با تعجب پرسیدم: بعد از چیزایی که بهت گفتم بازم میخوای... آمد جلو دستم را گرفت و همانطور که در چشم هایم زل زده بود، گفت: وقتی عصبانی هستیم چیزایی میگیم که خیلیاشو خودمونم باور نداریم. گذشته دیگه گذشته... بازهم حرفهایش ذهنیتم را به چالش کشید. درست شنیده بودم؟ خودش را با من جمع بست؟ همین رفتارش همینکه مثل خیلی ها خودش را از بقیه بالاترنمی دانست و از من فاصله نمیگرفت، باعث میشد در قلبم  تحسینش کنم. صدایم را صاف کردم و گفتم: شاید برات فرقی نداشته باشه ولی...من...اونی نیستم که بقیه میگن. من گناههایی که بهم نسبت میدنو انجام ندادم. نمیگم پاکم ولی... دستهایم را در دستانش فشرد. دستان ظریفش برعکسِ چشم هایش، سردِ سرد بودند. گفت: باور میکنم که راست میگی چون چنین جایی دلیلی برای دروغ گفتن نداری. انگار قدرت صداقتش به من شهامت میداد کنارش قرار بگیرم. گفتم: میام. انتظار نداشتم ولی بغلم کرد و گفت: ان شاالله. برای اولین بار در سالهایی که به سختی جان کندن گذرانده بودم، احساس آرامش کردم. غافل از نقشه شومی که سردسته لات های کانون، برای من و فاطمه کشیده بود.
🍁🍁 فردای آن روز یکجور دیگر بودم. زمانی بود که میخواستم فرا برسد. دیگر گذر زمان برایم بی معنی نبود. ظهر که شد. در محوطه منتظر فاطمه ایستاده بودم که  با همان لبخند همیشگی پیدایش شد. با من دست داد و روبوسی کرد. باخودم فکر کردم اگر بفهمد جواب آزمایشم مثبت بوده، حتما از من فرار میکند. صدای آرامش آیینه خیالم را درهم شکست: کتابی که این چند روزه با بقیه بحث میکنیم رو آوردم. به کتاب کهنه ای که در دستش بود نگاه کردم و پرسیدم: همون بُن باز و اینا؟ خنده لطیفی کرد و گفت: آره امروزم بعد نماز یه جلسه شو میخونیم...ان شاالله. همراهش رفتم و وارد نمازخانه شدیم. مثل روز گذشته یک گوشه نشستم و به زمزمه های دسته جمعیشان خیره شدم. با فاطمه شانزده نفر میشدند که خدا را آنطور که خودش امر کرده، عبادت میکردند. این چیزی بود که فاطمه می گفت. بعد از تمام شدن نمازشان، جلو رفتم. همه دور فاطمه حلقه زدیم اما او از وسط دایره ای که ما تشکیل داده بودیم، بلند شد و کنارمان نشست و گفت: بی تشبیه و بی نسبته ولی ما میگیم مسلمونیم پس باید راهی رو بریم که پیامبر اسلام برامون روشن کرده، روایت شده  زمان پیامبر(ص) در مسجد بعد از نماز که مباحث علمی رو تدریس میکردن جوری می نشستند که بالا و پایین جلسه مشخص نبود. همه برابر کنار هم جوری که اگر کسی از بیرون می اومد و پیامبر(ص) رو نمی شناخت، نمی دونست کدوم یکی از اون جمع پیامبر(ص) هستن! بازهم سخنانش چشم هایمان را مشتاق تر کرد. کتاب را باز کرد و خواند: "توکل یعنی در همه حال اتکاء و امیدت به خدا باشد. با این تعبیر توکل به صورت  یک عامل برانگیزاننده و عامل تحرک جلوه گری می کند."🤔گ بعد کتاب را روی پایش گذاشت و در حالی که قطار نگاهش یکایک ما را همراه خود میکرد، گفت: پس می فهمیم توکل به معنی عقب نشستن و تسلیم شدن در برابر مشکلات نیست. توکل یعنی امیدت، اعتمادت به خدا باشه یعنی تلاشتو بکنی و نتیجه رو به خدا بسپاری اینجوری پر شورتر و امیدوارتر زندگی میکنی اینکه بدونی یه قادر مطلق که تورو خودِ خودتو خیلی دوست داره با وجود همه کمی و کاستی هات تو رو بنده خودش میدونه و پناهت میده، بهت قدرت ادامه دادن میده تا این مسیرو، زندگی رو با امید ادامه بدی... مهسا دختر شعر دوستی که همیشه دستش کتاب میدیدی و روی تخت بالاسری من میخوابید، گفت: میشه این کتابو بدی بخونم؟ فاطمه بلافاصله کتاب را بست و دست او داد. همه با تعجب نگاهش کردیم. صورت غمگین مهسا به  لبخند باز شد. فاطمه دست هایش را برهم کوبید و گفت: یه خبر خوب دارم! اینکه .... با رفتنمون به امام زاده صالح موافقت شد. صدای جیغ و سوت جمع بلند شد. شوق بیرون رفتن آن هم جایی که آدم حسابی ها برای برآورده شدن آرزوهایشان میرفتند، شور عجیبی به همه بخشیده بود. من اما نگران بودم. میدانستم ترانه خیالات بدی در سر دارد.*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 حدیث قدسی: 🍃 ای فرزندآدم! همه تورا برای خودشان می خواهند ومن تورا برای خودت می خواهم 🔹 يابنَ آدَم كُلٌّ يُريدُكَ لِأَجْلِهِ وَأَنَا أُرِيدُكَ لِأَجْلِكَ کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔴 خسران دنیا و آخرت در اثر ترک دعا برای ظهور 🔵 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: 🌕 اگر ما برای تعجیل فرج دعا نکنیم یا در دعا کردن جدی نباشیم یا آثار جدیت در ما نباشد به ضرر دنیای ما هم خواهد بود چه رسد به آخرت. و از شروط استجابت دعا ، توبه از معاصی است. تعجیل در فرج صلوات💝 اللهم عجل لولیڪ الفرج کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
17.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 🌴چادرت را بتکان 🌴روزی ما را برسان 🎧 محمدحسین پویانفر ⏯ 👌بسیار دلنشین کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
4.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذکر نورانی عاشق ها تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها😭 سلام بر 🖤 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
❇️ نماز خائفانه 💠 خداوند در توصیف خوان‌ها می‌فرماید: نماز شان با خوف و ترس است. ✨ تَتَجَافَی جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضَاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفًا وَ طَمَعًا✨ سجده آیه ۱۶ 🔹 آیا می‌دانید آنها از چه چیزی می‌ترسند؟ 🔸 شیخ رجبعلی خیاط در توضیح این آیه فرمودند: ✍ خوف و طمع در این آیه خوف از فراق است و طمع وصال مانند امیرالمؤمنین علیه السلام که در دعای کمیل می فرماید: گیرم که بر عذاب جهنم تحمل کنم اما چگونه بر جدایی تو تاب بیاورم؟ (فَهَبْنِي يَا إِلَهِي ... صَبَرْتُ‏ عَلَى‏ عَذَابِكَ‏ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِكَ) 💠 همچنین یکی از شاگردان این عارف بزرگ می‌گوید روزی ایشان به من گفت: «فلانی! عروس، خود را برای که آرایش می‌کند؟» عرض کردم: برای داماد فرمود: «فهمیدی؟» سکوت کردم. فرمود: شب زفاف فامیل عروس تلاش می‌کنند او را به بهترین شکل آرایش کنند تا مورد پسند داماد واقع شود، ولی عروس در باطن یک نگرانی دارد که دیگران متوجه نیستند، نگرانی این است که اگر در شب وصال نتوانست نظر داماد را جلب کند، یا داماد حالت انزجاری از او پیدا کند، چه کند؟ ✍ بنده که نمی‌داند [نماز و ] کارهای او مورد قبول خداوند متعال واقع شده است یا نه، چگونه می‌تواند خائف و نگران نباشد؟! آیا تو خود را برای «او» آراسته می‌کنی یا برای «خود» و یا برای وجهه پیدا کردن میان مردم؟ 👈 [برخی] اموات می‌گویند: خدایا مرا برگردان تا عمل صالح انجام دهم. 👈 عمل صالح آن است که خدا بپسندند نه اینکه نفس تو آن را امضا کند. 👌بنابراین ایشان برای خوف نمازگزاران دو علت بیان کردند: ➖ یکی ترس از فراق و جدایی ➖ دیگری ترس از مورد پسند نبودن نماز در درگاه خدا 📚 کیمیای محبت، صفحه ۲۳۶ هرشب به عشق نماز شب بخوانیم💝 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁 شب موقع خواب مهسا مثل همیشه رفت روی تخت بالایی اما برعکس عادت هر شبش شعر آمیخته با آه  و ناله اش را زمزمه نکرد. اصلا صدایی از او نمی آمد. حتی غلت نمی خورد. با اینکه تازه دراز کشیده بودم ولی بلند شدم و سرک کشیدم ببینم چکار میکند که دیدم در آن تاریکی با نور کم سوی چراغ قوه جاکلیدی که خودش ساخته بود، دارد کتاب میخواند. گفتم: ول کن نصفه شبی دختر بگیر بخواب. همانطور که سرش گرم کتاب خواندن بود گفت: خیلی خوابیدم الان میخوام بیدار بمونم. آهسته پرسیدم: همون کتابیه که فاطمه بهت داد؟ به نشانه تایید سرش را تکان داد. پرسیدم نویسنده اش کیه؟ غلتی زد و جوابم را نداد. آن شبها به جای فکر و خیال و گریه، کارم شده بود فکر کردن به حرفهای فاطمه. با خودم گفتم  اگر بخواهم با آنها به امام زاده صالح بروم یک جورایی وصله ناجور می شوم آنجا! اصلا این امام زداه صالح نمی گوید پیش خودت چه فکری کردی توی ناپاک گناه کار آمدی بین زائران پاک و دل شکسته ام؟ اما خب من هرچقدرهم با همه شان فرق داشته باشم در این مورد آخر با آنها مشترکم. دل منهم سخت شکسته است. سالهاست که شکسته! فردای آن روز قبل از ظهر حواسم را جمع کردم وقتی که کسی نباشد رفتم طرف شیرهای آب پشت آشپزخانه، سعی کردم شبیه فاطمه وضو بگیرم. اما  تا نگاهم به آیینه افتاد حالم از خودم و گذشته ام بهم خورد. نگاهم را طرف آب چرخاندم. دستهایم را شستم. یک مشت آب خنک برداشتم از بالای صورتم ریختم پایین. لطافت قطرات آب روی صورت ملتهبم جاری شد. روی دست راستم آب می ریختم که زمزمه کردم: خدایا بخاطر تو...بخاطر خودم، از گناه دست کشیدم... وقتی مسح سر می کشیدم تمام سعیم را کردم خاطرات آزار دهنده ام را در پستوی ذهنم زندانی کنم و نگذارم این دیو بی رحم بر سرم فریاد بکشد. مسح پا که کشیدم  گفتم: من از قفس عذابی که اون ناکس برام ساخته بود، فرار کردم و اومدم سمتِ تو...خدیا ولم نکن فقط همین! بازهم موقع نماز گوشه ای نشستم و تماشایشان کردم. بعد از نماز فاطمه رو به مهسا گفت: خب بهمون میگی چی از اون کتاب دستگیرت شد؟ کسی از بین جمع مان  انتظار نداشت فاطمه دسته جلسه را دست مهسا بدهد. شاید هرکدام از ما بود میخواست خودش همیشه متکلم وحده باشد و همه به حرفهایش گوش کنند اما فاطمه با همه ما فرق داشت. با خیلی از آدمهای بیرون هم فرق داشت. او به سادگی از چیزهای رنگارنگ  دنیا می گذشت.  مهسا با اصرار فاطمه دهن باز کرد. کمی بعد با  اعتماد به نفس بیشتری ادامه داد:  دیگه نوشته بود...فرض کنیم یه میدون مسابقه داریم با یه مقصد مشخص و زمان محدود. اگه به هر دلیلی کم کاری کردیم و هرچیز دیگه عقب افتادیم. باید سریعتر بریم تا در زمان مقرر به مقصد برسیم. پس با این نگاه اگه گناه کردی بیشتر ثواب کن تا جبران بشه! هدف و مقصد انسان رسیدن به نقطه اوج انسانی و کمال روحیه، پس اگر با گناه عقب افتاد باید با ثواب بیشتر تاخیرش رو جبران کنه. با تشویق های فاطمه و به دنبالش کف زدن بقیه بچه ها به خودم آمدم. دیگر  اسم  نویسنده  کتاب را نپرسیدم. خودم سرکج کردم و روی جلد دقیق شدم: آیت الله سیدعلی خامنه ای.*